سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
زمان بی تو سرگردان می‌شود، زمین بی تو می‌لرزد

یک نیم نگاه تو یعنی تمام عشق، ماه من برگرد...!

تاریخ انتشار : جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 13:03
خبرگزاری ایمنا: اجازه آقا؟ اجازه... می خواهم باز هم برای شما بنویسم. می خواهم دوباره از دلتنگی های دلِ تنگ مردم سرزمینم بنویسم. آسمان خاکم عجیب با همه گستردگی هایش دلتنگ شده است. بغض اش زمین را می لرزاند و اگر ببارد اشک هایش، زمین خشک را سیراب خواهد کرد.
یک نیم نگاه تو یعنی تمام عشق، ماه من برگرد...!
 
و من باز در گردش روزگار تسلیم جمعه ای دیگر شدم. جمعه ای که خواب را از چشمان خسته ام می‌گیرد. جمعه ای که دل بی قرارم را بی قرارتر می کند. جمعه ای که آبی آسمان را برایم آبی تر از همیشه به نمایش می گذارد و جمعه ای که طعم انتظار را با چاشنی بی تابی برای دلم به ارمغان می آورد.
دیشب دلم برای آسمان تنگ شده بود. دلم برای ماه برای ستاره ها برای سوسوی ستاره ها و برای چشمک زدن آن ستاره بزرگ دلتنگ بود. آسمان دیشب از حیاط خانه جور دیگری بود. سیاهی اش سیاه ترین سیاهی بود که تا به حال می دیدم اما ستاره ها برایش سنگ تمام گذاشته بودند. ستاره هرچه در توان داشتند را رو کرده بودند. دامن سیاه آسمان پر از نور بود و ماه با افتخار گوشه آسمان در جایی در دل ستاره ها خود را نمایان می ساخت. چشمم به ماه که افتاد موج دلتنگی های دلم دیوارهای دلم را غریبانه نشانه گرفت. دلم برای ماه فاطمه (س) هوایی شد. دلم برای غربت غریبانه اش لرزید.
چشم هایم هنوز به آسمان بود اما دلم دیگر نَه...
 دلم می خواست برود، برود وبنشیند بر سر شاه راهی که مهدی (عج) قرار بود از آن بگذرد. دلم باید با عطر نرگس انس می گرفت، من باید به دنبال شمیم نرگس می رفتم. ماه آسمان هوایی کرد دلم را.
 و چه درد غریبی است ماه ما همین حوالی است اما نمی بینیم او را. ماه ما با ما دارد زندگی می کند اما ما...
و کاش کمی مثل ستاره ها می شدیم. کاش می شد خاک خاکستری زمین را چنان روشن کنیم که ماه ما در زمین رخ بنماید.
آقای مهربانم، این روزها بار انتظار کمر زمین را خم نموده است. زمان ما را به سرعت پیش می برد.
کم کم زندگی دارد سراشیبی اش را به ما نشان می دهد. ما، در شلوغی و هیاهوی شهر داریم گم می شویم و در لا به لای همه ی این شلوغی ها، تنهای تنها مانده ایم.
آقا جان، می خندیم. با صدای بلند هم می خندیم اما طولی نمی کشد که بغضی گوشه دلمان جا خوش می کند. بغضی که به یک باره می آید و سراسر جانمان را هدف قرار می دهد و ما در خود گم می شویم.
عزیز زمان، حال ما خوب نیست. حال دل ما از روزهای بی شما حسابی گرفته است. ما مانده ایم و یک دنیا انتظار، که بیایید و چشم های ما روشن شود از روی ماهتان.
ای موعود زمان، می خواهیم که عهدی ببندیم و دلمان به این خوش است که برای پایبندی به عهدمان برایمان دعا خواهی کرد.
دعا خواهی کرد که لحظه های قنوت که دل را به خدا می سپاریم، کمی از نجواهای دلمان را برای خدا زمزمه کنی و برای «اللهم عجل لولیک الفرج» با ما هم صدا شوی...
فرزانه فرجی