سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
بازخوانی...
زمزمه هایم رنگ می بازد وقتی از میان بــاتـــلاق های هویــــزه و سوسنگرد می گذرم و می رسم به سیاه چال های تنگ و تاریک دشمن. تب نوشته هایم بالا می رود آن دم که گرمای جنوب را با تمام وجود حس می کنم و آرام، آرام خودم را در بین دیوارهای رنگ و رو رفته زندان های سرد بغداد پیدا می کنم. ضربان دلم نامنظم می شود وقتی به یاد مردان غیرتمند سرزمینم از شلمچه، بستان، خرمشهر، دهلران، چزابه و دو کوهه می گذرم و می بینم چطور همان مردان، در زندان ابوغریب با ایستادن به صبر معنا بخشیدند. دلم یک کنج خلوت می خواهد آن لحظه که ردپای خلوت های دو نفره با خدا آن هم در دل شب را می گیرم و در بین دیوارهای سربه فلک کشید اسارت به خلوتی می رسم که هنوز هم حالش خدایی است. دو نفره، همچنان با خدا...کمی برای دلم «امن یجیب» می خوانم تا آرام بگیرد آن هنگام که مرور می کنم معنای از خود گذشتن را در عبور از خاکریزهای خاکی و به خاطرات یک خطی می رسم، جایی روی دیوارهای زخمی و خسته از درد اسارت...صدای نجواهایم را بیشتر از همیشه می شنوم آن دم که نوای ربنایی که با آرزوی شهادت به هم گره خورده من را تا عمق دلتنگی های اسارت می کشاند. راستی عمـــق ایـــن دلتنگی ها تــا کجــاست؟! دلتنگی هایی که عیارش با دلتنگی های این زمان، زمین تا آسمان تفاوت دارد. دلتنگی هایی که هوای شهادت، هوایی می کرد آنها را. دلتنگی هایی که برای رسیدن به آسمان بال و پر می زدند... و چه بال و پر زدن های غریبی، بال و پر در قفس های در بسته همان قفس های تنگ اسیری و تلاش برای پرواز آن هم با بال شکسته و زخمی. یک سال، دو سال و ... این سال ها پشت سر هم تکرار شد. یک تکرارِ تکراری، تکراری که غایت اش چشم به راهی بود برای مادرانی که به امید اسارت چشم به راه فرزندشان مانده بودند. کم نبودند مردانی که به خواست خدا، اسارت را به بند کشیدند و روحشان در قفس های بستـــه و زنـــدان هـــای بی جان، به پرواز درآمد. خیلی ها هم بازگشتند، بـــازگشتند تـــا یادمـــان بمانـــــــد که یــادشــــــان بمانیم...

روزی که شهر پر شده بود از عطر آزادی، روزی که درد زخم های تن، کمتر حس می شد. روزی که خاک وطن بوسه باران شد. روزی که سجده های شکر  تمامی نداشت انگار. روزی که عطر خاک باران خورده از اشک چشم، حال دل را صفا می داد. روز بازگشت اسرا... چه آمدنی بود.می شد دید و حس کرد که چطور دل های خاک گرفته، غبار انتظار را از دل کنار می زدند و زیباترین لحظه را کنار عزیزشان قاب می کردند تا بماند برای همیشه در دیوار قلب و جانشان  و کمی آن طرف تر، افق نگاه های منتظر مادری میخکوب می کرد آدم را، اما نه... مادر می آمد و کنار خوشحالی مادرانی که وداع کردند با چشم به راهی، یک دل می شد و از شادی آنها، شاد... هوا پر از عطر خوش صلوات بود. سیل باران دل، حسابی دریایی کرده بود چشم ها را. می شد تلاقی آبی آسمان و آبی دریای دل و دیده را در یک لحظه به تماشا نشست آن زمان که مادری پسرش را از میان خیل جمعیت می دید و با زمزمه های زیر لب، برای قرار دلش دعا می خواند. به راستی که اسارت زانو زد در برابر این همه مقاومت، به راستی که اسارت رنگ باخت در برابر قدرت ایمان اسرا و به راستی که اسارت، اسیر شد...و حرف از درد و دل هایی است که دل را بهت زده می کند، خاطراتی از کنج قفس اسارت که شنیدنش ارمغانی جز بی تابی ندارد. واژه ها تسلیم می شوند وقتی می شنوند که چطور صدای دردهای شکنجه در گلوهای خسته به خواب می رفت. نفس ها در سینه حبس می شود به یاد صدای گلنگدن، زمانی که صفحه به صفحه زندگی با چشم های بسته در جلوی دیدگان ردیف می شد و صدای شلیک تیر می آمد، اما اتفاقی نمی افتاد و این فقط یک شکنجه بود... خاطرات ترک خورده ای که آنچنان ردپایش بر جان و روح مردان مرد این دیار جا خوش کرده که تا همیشه، تا ابد فراموش نخواهد شد. کاش در عبور از زمان فراموش نکنیم سال های اســارت را که فقـــط از آن شنیـــده ایم، فقــط شنیده ایم...

 

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا