سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

ســخت است از حســین گفتن، ســخت اســت کلمات را در قــد و قامت حســین جا دادن و از او نوشــتن. ســخت است حســین را خواندن. ســخت اســت؛ اما اسفند که می آید حــرف حــرف نوشــته هایم بیتابی میکنــد برای از حســین گفتن، واژه ها در رقابتی دیدنی با یکدیگر قرار می گیرند. بی نوبت می آیند و من شرمنده "حسینم"
مثل همیشه. به راســتی که باید حسین را درســت خواند...به راستی که باید حسین را خوب فهمید و به راستی که حسین را باید جانانه شناخت...
حال و هــوای کربــلاغربــت عجیبــی داشــت آن روزهای آخر. دل حاج حسین هم دلتنگ بود جایی در شلمچه همان روزهای آخر. انگار ربنا در ربنای حسین تفسیرش دیدنی می شد، وقتی سیاهی شــب چاشنی دعاهایش مــی گشــت. چــادر ســیاه شــب حســین را مثل مــادریمهربان چنان در آغوش می گرفت کــه بی تاب مناجاتمی شــد. مردها هــم گریه مــی کنند، حســین هــم گریه می کرد در سکوت...
شب، دعا، گریه، سیاهی، ربنا، سجده، حسین و امان از شلمچه...! کربلا نرفته ام، کربلا ندیده ام؛ اما همین قدر خواندهام که ســردرگمی بــا دل بی قرار عاشــق در خا ک بین الحرمین چنــان زمین گیر می کند آدم را که دوســت دارد گم شود، آن هم بی هیچ نشانی. حســین خودش را گم کــرد و من جنس ایــن زمین را که حســین و رفقایــش، خودشــان را در آن دیار گــم کردند، خوب می شناسم. باید بوی خا ک باران خورده شلمچه را حــس کنــی تــا از بــی نشــانی در بیــن الحرمیــن حــرف بزنی. هر طور نگاه کنی هدف یکی اســت، حسین برای رسیدن به حســین(ع)...

جای خوبی است اینجا برای ما کربــلا نرفته ها...برای ما بیــن الحرمیــن ندیده ها که چشــمهایمان را ببندیــم و دســت در دســت حســین بگذاریم و برســیم به ســرزمین عطشــان و اینجاست که لبخنــدش محــو می کنــد آدم را در گــذر از زمــان...کاش یکی بود و این لبخند را برایمان تفسیر می کرد همان که خیلی هایمان شــب ها با نگاه به آن بــه خواب می رویم.
معجزه می کند همان لبخند پشت قاب چوبی اتاق. دوســتی می گفــت کربــلا بــروی، بیــن الحرمیــن بــروی،
دختــر ســه ســاله ات تشــنه باشــد یــک ســمت حــرم عبــاس (ع)، یــک ســمت هــم حــرم حســین (ع) و امــان از آن لحظــه کــه راهــت را گــم کنــی.... ســه ســاله گریــه می کنــد... ســه ســاله کلافــه می شــود... یکــی مــی رود بــرای آب... بــا یــک دســت برمی گــردد. راســتی حاجی دســتت را کجــا جــا گذاشــتی...؟ شــاید جوابــی بــرای ایــن ســوال نشــنویم؛ امــا هرچــه هســت دیگــر صــدای بیتابــی ســه ســاله بــه گــوش نمی رســد...تو میمانــی و خلوت هــای ســه نفــره ات... حســین، حســین (ع) و عباس(ع)...!
تــو را بایــد لا بــه لای ســجده هایــت، همــان زمــان کــه در اوج اخــلاص و بندگــی زبانــت فقــط شــکر می گفــت، درســت لحظــه ای کــه دل از دنیــا کنــدی و هرچــه محبت دنیا بود پشــت ســر جــا گذاشــتی، جســت و جو کنیم...
تو را باید در قامت فرماندهی که وظیفه را از روی عشــق انجام مــیداد و جذبه مدیریت اش همتا نداشــت پیدا کنیم و چــه جانانه همــان ســیما پــر می شــد از لبخند و آدم را غرق میکــرد در انبوه مهربانی های تمام نشــدنی وجــودت...! از تــو گفتــن برایــم تمامــی نــدارد و مجالم کم...گفته بودم شــرمنده توام حاجــی بابت کلمه های دســت و پا شکســته ام؛ اما دلم خوش اســت که عاشــق از تو گفتنم...! 

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا