سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

 

کمی خاطره بازی کنیم، خاطره هایی از جنس بهمن ماه

با عیار انقلاب.انقلاب را ورق بزنیم و کوچه به کوچه پیش

برویم.بیــداری ها بیداد مــی کرد. دیوارنویســی،پخش

اعلامیه،شــعارهای گاه و بــی گاه و بی با کی هــای تمام

نشدنی مردم...

دیوارهــا پــر از شــعار بود،مــرگ بــر شــاه خائن،رهبــر این

سرزمین خمینی نازنین، جنگ جنگ تا پیروزی،درود

بر خمینی و... به قول شــاعر ایــن فصل را بــا من بخوان

باقی فسانه است،این فصل را بسیار خوانده ام عاشقانه

است...

زمستان بهمن ماه،تمام قد سرمایش را به رخ میکشید.

می شــد کل ارض کربلا را دید،می شــد با عاشــورا زندگی

کرد.درســت گفته اند دشمنی زشت اســت،جنگ زیبا

نیســت؛ امــا در مبــارزه با دشــمن اســت کــه عیــار وجود

آدمی مشــخص می شــود، آن هم دشــمنی که حرفش

حق نیست.

شــیرازه ظلم در حــال از هم پاشــیدن بود،بایــد ذلت به

عــزت تبدیــل مــی شــد،باید آتــش نمرودیــان خاموش

میشــد،باید حق جــای باطل را مــی گرفــت و باید موج

انقلاب اهالی ســرزمینم را به ســاحل نجات می رساند و

همه این باید ها رخ داد.در دل زمستان، هوای سرزمینم

بهاری شــد، امام آمــد؛ آمد تا شــاهد پیــروزی حق علیه

باطل باشیم و با گذر از گذرگاه های شهر و دیارمان ببینیم

چه لا له های ســرخی که نشانی شــان را باید در آسمان

جستوجو کرد جایی در پناه خدا...

و انقلاب اســلامی در عبور از روزها و ســال ها قد کشــید و

بزرگ شــد.بزرگ و بزرگ تــر هم خواهد شد،شــکی در آن

نیست؛ چرا که خون شــهدا ضامن معتبری است برای

انقلاب اســلامی ما.چه روزها که خرمشهر،خونین شهر

شد.چه روزها که آبادان زیر چرخ تانک های غضبنا ک

دشــمن لرزید و قد خم کرد؛ اما از پا نیفتاد.چه روزها که

بوی خون، شهر را گرفت و کارون را بی قرار کرد.چه روزها

که پرچم ســیاه یکی یکی خانه هــا را نشــان دار کرد،چه

روزها که جوانان سرزمینم عاشــقی را در خانه هایی که

نامش ســنگر بــود تجربــه کردند،چــه روزها کــه محراب

ســنگرها خونین شــد و چه روزها که همه یکپارچه یک

پیکر بودند.»آمده موســم فتــح ایمان،شــعله زد بر افق

نــور قــرآن،در دل بهمــن ســرد تاریخ،لالــه ســرزد زخون

شهیدان،لاله ها قامت ســرخ عشق اند،سرنوشت تو با

خون نوشــتند...«و به راســتی که سرنوشــت تو با خون

نوشــتند را می شــد آن به آن در کوچه های شــهر دید در

کنار فریادهای بی صدای مادران...دیدیم لرزیدن پای

ســتم را،دیدیم پشــت اهریمنان چگونه خــا ک را لمس

کرد و شنیدیم نوای لبیک اهالی سرزمینمان را که سرود

زیر بار ستم زندگی بس را جانانه تفســیر کردند.چه زیبا

گفت افشــین ســرفراز و چه با غــرور خواند رضــا رویگری،

»فــردا کــه بهــار آیــد آزاد و رهــا هســتیم« و طعــم آزادی را

چشــیدیم زمانی که از اســارت طاغوت و طاغوتیان رها

شدیم...اســارتی که بند بندش به وســعت یک کشــور

بود...و 39سال گذشت.39سال از روزگاری که به حق

تلخ تر از زهر بود.هنوز از خون شهیدان لاله به بار می آید

و همچنــان در اوج خدا هســتیم...فراموش نکــرده ایم

و فراموش هم نخواهیم کرد جوانان دیروز عهدشــان با

انقلاب را محکم بستند.غیرتشــان را با رفتــن به میدان

جنگ به نمایش گذاشتند و امضایشــان خونی بود که

در راه حق نثار کردند.اینها تمام شــدنی نیست.شــهدا

تمام نشدنیترین حقیقت انقلاب هستند که هرگز رنگ

 

کهنگی نخواهند گرفت......

 

فرزانه فرجی