بچههای گردان یونس قانون دریا را بر هم زدند!
و حرفهایت را میشد از پشت تبسمهایت خواند.
تلاطم به پا میکرد در دل...حرف از تلاطم شد. تو و چشمهایت و بچههای گردان یونس...تلاطم در تلاطم...
گفته بودی جنگ معامله با خداست، گفته بودی خدا خریدار و ما فروشنده، گفته بودی سند قرآن و بها بهشت....
همین حرفها کافی بود تا در دل اروند آن دم که موجها روی هم موج سواری میکردند به حقیقت حرفهایت رسید.
حقیقتی که در آن اسارت با دستهای بسته بیداد میکرد. باید به آب میزدند تا از دل آب بعد از گذشت سالها خاک گرمایش را به تنشان ببخشد.
راستی که باید عاشق شد تا درد عشق را فهمید... تا راه را آسان پیدا کرد....
یک حرف، یک نگاه و مردانی که با نام علی(ع) راه را هموار کردند و با نام یا زهرا(س) معبرها باز شد...!
بچههای گردان یونس قانون دریا را بر هم زدند. مگر میشود غواص باشی و سر از خاک دربیاوری....
مگر می شود آب تو را در آغوش بگیرد و خاک بعد از سال ها تو را به مقصد برساند....
آنها قانون پرواز را هم به هم ریختند، وقتی پروازشان با دستهای بسته انجام شد...
خوب که بنگریم اینجا و در میان موج های سهمگین و بغض دار اروند می شود خدا را جور دیگر دید...!
فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا