«سپهسالاری» که روز تاسوعا، شهید مدافع حرم شد
از خدا خواسته بودم اگر قرار است ازدواج کنم با کسی ازدواج کنم که مورد پسند خودش و امام زمان (عج) باشد. وقتی پدر آقا حمید از پدرم اجازه گرفتند که برای خواستگاری به منزل ما بیایند خنده ام گرفت. گفتم امکان ندارد، آخر آقا حمید خیلی مذهبی بود. می شد گفت فامیل درجه دو بودیم، در یک محل زندگی می کردیم، اما رفت و آمد خانوادگی با هم نداشتیم. وقتی با هم برای صحبت رفتیم گفت دوست دارم همسرم اخلاق فاطمه پسند داشته باشد، من هم گفتم دوست دارم رفتار همسر آینده ام علی وار باشد ... می شد از حرف هایش فهمید عاشق شهادت بوده است. جانانه می گفت کلنا عباسک یا زینب (س). با آسمانی شدنش آن هم درست روز تاسوعا، نشان داد راه برایش راه عباس (ع) است. راهی که او را از میان چشم های بی قرار برای جرعه ای آب گذراند و رساند به آسمان. خودش را «اکرم پهلوانی» همسر شهید مدافع حرم «حمیدرضا دایی تقی» معرفی می کند. 34 ساله است و دو سال از آقا حمید کوچک تر.
چرا وقتی متوجه شدید آقا حمید قرار است به خواستگاری شما بیاید، خندهتان گرفت؟
فکر می کردم اگر آقا حمید بخواهد ازدواج کند با کسی ازدواج می کند که خیلی مذهبی تر از من باشد. برای صحبت که رفتیم گفت، حجاب من همین طور که هست خوب است. آن موقع با روسری و چادر بودم. از کارش گفت، از اینکه به واسطه نظامی بودن هر موقع و به هر منطقهای که فرمان دهند، باید برود. در صحبت هایش خیلی روی قناعت تاکید داشت. من هم آدم قانعی باری آمده بودم و این برای من یک حسن بزرگ بود.
همه چیز همان طور که میخواستید، پیش رفت؟
مهریه ام کمی بالا بود. همین نگرانش کرده بود. گفتم بگذار بزرگ ترها حرفهایشان را بزنند و به جمعبندی برسند، مهم من و شما هستیم. با همین حرف خیالش را راحت کردم.
و چه زمان عقد کردید؟
آذر ماه 85
مراسمتان چطور برگزار شد؟
مراسم عقدمان خیلی ساده و در خانه پدریام برگزار شد. حتی سفره عقد هم کرایه نکردیم. خودم سفره را آماده کردم. آقا حمید به همه میگفت ببینید همسرم هنرمند است. همیشه از کارهای هنری که انجام میدادم با شوق تعریف می کرد و همین کارش برای من خیلی ارزشمند بود.
کی عروسی کردید؟
خردادماه سال 87 عروسی کردیم. مراسم عروسی ما هم در خانه برگزار شد. حسابی مختصر و ساده. خیلیها هم نیامدند. دوست داشتیم همه کارها در نهایت سادگی باشد، به همین خاطر یک نوع غذا بیشتر سفارش ندادیم. بعد از عروسی هم رفتیم طبقه بالای خانه پدری آقا حمید و همانجا زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
از حس پدر شدنش بگویید.
خیلی بچه دوست داشت. میگفت دوست دارم وقتی سفره را باز میکنی، چهار، پنج تا بچه سر سفره باشد. تا اینکه به لطف خدا 26 مهر سال 88 ، محمد امین به دنیا آمد. میگفت مدتی که من در بیمارستان بودم شب تا صبح در بیمارستان مانده بود و تمام مدت گریه می کرد و قرآن میخواند. وقتی هم که محمد امین به دنیا آمد، خیلی خوشحال بود و خدا را شکر می کرد.
اسم محمدامین انتخاب شما بود یا آقاحمید؟
حمید دوست داشت اسمش را محمدرضا بگذاریم، اما چون در فامیل خیلی محمدرضا داشتیم، اسم محمد امین را انتخاب کردیم.
دومین فرزند شما کی به دنیا آمد؟
12 بهمن سال 92 ، خدا ریحانه خانم را به ما بخشید.
ارتباطش با بچهها چطور بود؟
خیلی خوب بود. از سر کار که میآمد با اینکه خسته بود، ولی حسابی با بچهها بازی میکرد. ریحانه و محمد امین هر دو حسابی بابایی بودند، البته محمد امین کمی بیشتر. به تناسب پسر بودنش، با هم فوتبال بازی میکردند. کشتی میگرفتند.
آدم خوش سفری بود؟
خیلی زیاد. سفر مکه یکی از بهترین سفرهایی بود که با هم رفتیم. در آن سفر با اینکه محمدامین کوچک بود او را هم با خودمان بردیم. آقا حمید، جثه ریزی داشت، اما خیلی نترس بود. خوب یادم می آید در قبرستان بقیع با وهابیها سر بحث را باز کرده بود، بدون اینکه ترسی از آنها داشته باشد.
میانهاش با ورزش چطور بود؟
کشتی میگرفت و جودو کار هم بود. در رشته شنا هم مهارت داشت. اما کشتی را به صورت تخصصی تر دنبال میکرد. دو هفته قبل از رفتنش به سوریه دفترچه مربیگری کشتیاش را گرفت.
یعنی بیشتر اوقات فراغتش با ورزش پر میشد؟
نه، فعالیتهایش فقط مختص فعالیت های ورزشی نبود. در مسابقات قرآنی و در رشته تجوید معمولا مقام می آورد. بعضی وقتها از سر کار که میآمد خانه با خنده میگفت: اسفند دود کن، دوباره همسرت افتخارآفرینی کرده است.
اهل مطالعه چه؟
هیچ وقت بیکار نمیماند. فرمانده پایگاه مسجد المهدی شمسآباد بود. معمولا کتابهایی با موضوع وهابیت و شیطان پرستی میخواند تا بچههای پایگاه را با این مفاهیم آشنا کند.
با این اوصاف حسابی سرشان شلوغ بوده. چقدر در کارهای خانه به شما کمک میکردند؟
موقعی که مهمان داشتیم یا من حالم خوب نبود حسابی کمک حالم بود، اما حرف از آشپزی که میشد، میگفت شرمندهام! فقط املت را خوب درست میکرد. هفتهای یک بار برای ما املت میپخت. محمد امین همیشه میگفت: «املت فقط املتهای بابا.»
دغدغه رفتن به سوریه را از چه زمان در سر داشت؟
سخنرانیهای حضرت آقا را با محمد امین گوش میداد. با جدیت اخبار سوریه را دنبال میکرد. اوضاع نابسامان سوریه متلاطمش کرده بود. خیلی دوست داشت برود سوریه. یک روز دیدم چشم های محمد امین حسابی قرمز شده است، هرچه پرسیدم چه شده است؟! گفت انگار چیزی در چشمم رفته است، بیشتر که اصرار کردم گفت: مامان، می ترسم بابا شهید شود... . به آقا حمید گفتم این حرف ها را پیش محمدامین نزن، افسرده میشود. خودم هم همهاش نگران بودم. نگران اینکه نکند از دستش بدهم.
و کی به صورت جدی موضوع رفتن را مطرح کرد؟
از طرف محل کارشان یک سری بنر بدون استفاده آورده بود که از آنها در پایگاه بسیج مسجد محل استفاده کند، همین طور که داشت بنرها را تا می کرد از رفتن حرف زد. گفتم تو به ماموریت مبارزه با گروهک پژواک رفته ای و وظیفه ات را انجام دادی... اما خیلی جدی حرفش را زد. محمدامین زد زیر گریه. خود آقا حمید رفت و با محمدامین حرف زد و آرامش کرد.
شرایط سختی بود؟
بله. خیلی زیاد. قرار شد آقا حمید برای رزمایش سه روزه برود مورچه خورت. غروب جمعه بود که برگشت. چهره اش حسابی گرفته بود. مادر و برادرم منزل ما بودند، پرسیدند آقا حمید چیزی شده؟ گفت: نه؛ فردا باید برای ادامه رزمایش بروم. دلم ریخت. تمام مدت که داشتیم شام میخوردیم چشمش به تلویزیون بود. بحث سوریه هم حسابی بالا گرفته بود. موقعی که مادرم و برادرم می خواستند بروند، تا دم در بدرقه شان کرد. بعدها مادرم گفت که آقا حمید گفته بود: حاج خانم با اجازه شما یک ماه می روم سوریه. مادرم گفته بود چطور بچهها را رها میکنی و میروی! آقا حمید هم جواب داد که چند روز دیگر محرم است؛ باید در عمل، با امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) بودن را نشان دهیم.
چطور با رفتنش به سوریه کنار آمدید؟
فردای آن روز به من گفت ساکم را ببند. گفتم من راضی به رفتن نیستم. در خانه را قفل کردم و شناسنامه اش را هم برداشتم و قایم کردم. می خندید و می گفت این کارها را نکن. خیلی به آقا حمید وابسته بودم. تا سر کوچه هم که می خواست برای خرید برود نگرانش بودم. حالا چطور می توانستم... گفتم من را دوست نداری لا اقل به خاطر محمد امین نرو. بچه ام دق می کند. گفت: اگر شهید شدم هوای شما را دارم. اگر هم که توفیق شهادت نصیبم نشد، برمیگردم. مگر من از همان روز اول از کارم و ماموریتها با تو حرف نزده بودم. اگر نگذاری بروم چطور میخواهی جواب حضرت زینب(س) را بدهی؟! اینها را که گفت به گریه افتادم.
و بالاخره کی راهی شدند؟
هجدهم مهرماه سال 94. قرار بود همان روز راهی شوند. رفت اما عصر همان روز برگشت. گفت اعزام عقب افتاد. نمیخواستم از دستش بدهم. دلش با رفتن بود و حسابی هم مصمم. می دانستم رفتنی است. فردای همان روز، روز اعزام بود. به خدا سپردمش و گفتم خیلی مراقب خودت باش و رفت.
با هم تماس تلفنی داشتید؟
به سوریه که رسید زنگ زد. کمی احوالپرسی کرد. فردای آن روز هم طرفهای ساعت یک دوباره زنگ زد. میخواست با بچهها حرف بزند. خیلی نگرانش بودم. گفتم آقا حمید موقع عملیات خیلی جلو نرو. ساخته شده بود برای خطر.
گفت اگر چند روزی تماس نگرفتم نگران نباش.
چند روز از حالش بی خبر بودید؟
12 روز. 12 روز بی خبری و روزها و شبهای پر از استرس و اضطراب!
و این بی خبری، نهایتا به خبر شهادت همسرتان منتهی شد؟
بله. این طور که همرزم هایش تعریف میکردند ظاهرا همه نیروها در موقعیت مستقر بودند و منتظرفرمان. بارش گلوله بوده که در سمت راست و چپ نیروها بر زمین می خورده است. در همان حین خمپاره ای مستقیم به زمین اصابت میکند. حسن احمدی و کمیل قربانی همان جا به شهادت میرسند. ترکش های زیادی به بدن آقا حمید اصابت میکند. صورتش پر از خون بوده و یکی از بچهها میبیند که انگار خون در صورت آقا حمید در حرکت است. ظرف مدت 10 دقیقه او را به بیمارستان می رسانند. شش روز به کما می رود و بعد از آن در روز تاسوعا به شهادت میرسد.
چه کسی شما را از شهادت آقاحمید مطلع کرد؟
یکی از همکاران آقا حمید زنگ زد به خانه و سراغ حمید را گرفت. برایم خیلی عجیب بود. بعد از اینکه قطع کرد دوباره زنگ زد و شماره برادر آقا حمید را گرفت. حس کردم این رفتارش خیلی عجیب است. چند دقیقه بعد خودم با برادر آقا حمید تماس گرفتم، دیدم دارد گریه می کند، همانجا بود که فهمیدم آقا حمید به آرزویش رسیده است.
و چه زمان پیکر همسرتان به کشور برگشت؟
با کمک بچه های پایگاه، هیاتی به نام مدافعان حرم راه اندازی کرده بود. همیشه به دوستانش سفارش می کرد که چهارشنبه هر هفته ساعت هفت و نیم برای برپایی هیات در مسجد حاضر شوند. قرار بود دو شنبه پیکرش به ایران برگردد که مدام تاخیر پیش می آمد. تا اینکه روز چهارشنبه شد. پیکر آقا حمید را مستقیم از فرودگاه به محله آوردند. اول اطشاران و بعد خانه پدری و بعد هم مسجد المهدی(عج). آقا حمید سر ساعت هفت و نیم در مسجد حضور داشت. مثل چهارشنبه هر هفته. هیاتی که یادگار آقا حمید بود.
از حال و احوال آن موقع که پیکرشان بازگشت، برایمان بگویید.
حال عجیبی داشتم. آن لحظه نمی توانستم گریه کنم. انگار آقا حمید روی تابوت نشسته بود و داشت همه را نگاه می کرد.
با پیکر ایشان وداعی هم داشتید به صورت اختصاصی؟
بله. دوست داشتم با آقا حمید تنها باشم. اما مادرم تاب نیاورد و با من آمد. پیشانی اش را بوسیدم. خیلی آرام خوابیده بود. از زمان عقد همه اش حرف از شهادت می زد، می گفت ببین شهادت چه به اسم من می آید: شهید حمیدرضا دایی تقی.
آن موقع به او چه گفتید؟
گفتم دیدی به آرزویت رسیدی. همان طور که قول دادی هوای ما را داشته باش. خودت کاری کن که کمبود حضورت را هم من و هم بچه ها کمتر حس کنیم.
و نبودنش را آن روزها و آن لحظات چطور تاب آوردید؟
بعد از شهادت چند روزی بود حالم خیلی بد بود. شب تا صبح و صبح تا شب با عکس آقا حمید حرف می زدم و گریه می کردم. می گفتم مگر تو نگفتی اگر شهید شوی هوای ما را داری، خودت گفتی شهید زنده است. یکی از همسایه ها از بی تابی های من برای همسر شهید خیزاب گفته بود. گفته بودند من باید با این خانم صحبت کنم. بعد از دیدار با همسر شهید خیزاب خیلی آرام تر شدم.
اگر بخواهید یک حرف به همسرتان بگویید، آن حرف چه میتواند باشد؟
روز قیامت شفاعت ما را هم بکن. دعا کن پیش تو، بعد از تو رو سفید شوم. برای عاقبت به خیری ما هم دعا کن.
فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا