بعد از تو بابا ....چشمها به در خیره خواهد ماند!
دیگر بابا نیست. نبودِ بابا قصه ای شد ماندگار، قصهای پر غصه.دیگر شمع های تولد بدون حضور بابا فوت می شود. دیگر نوای جانِ بابا در جواب بابا جان، شنیده نمی شود. دیگر صدای کلید انداختن بابا به در خانه به گوش نمی رسد. دیگر خبری از صدای قدم های بابا در حیاط خانه نیست. دیگر عقربه های ساعت نایی برای حرکت ندارند. انگار دلتنگ ساعت، دقیقه و ثانیه ای هستند که بابا خودش را می رساند به خانه. نبود بابا می شود همیشگی، به قد روز...به قد شب...به قد نبودن، نبودنی که دل را به درد می آورد و تمام بودنها یکی یکی از جلوی دیده عبور می کند.ستون های خانه لرزید، سقف خانه ترک برداشت، دیوارها سیاه پوش شد.خبر، از رفتن خبر می داد. بابا رفت. بابا رفت تا در گذر روزها، فرزندانش اسیر جای خالی شوند که با هیچ واژه ای پر نمی شود. یک سال پیش وقتی برای تشییع یکی از رفقای شهیدش رفته بود، همانجا هوای رفتن در دلش افتاد. یک ماه دوره آموزشی گذراند و جواب بی قراری دل بی تابش را با رفتن داد. رفت سوریه. رفت و شد ابر مرد مدافع حرم. چند بار با رفقایش در محاصره دشمن اسیر شد؛ اما هر بار به لطف خدا و دعای خانم از اسارت رهایی یافت.هر بار می آمد مرخصی عطش رفتنش بیشتر می شد، رفت برای برگرداندن آرامش به حرم. رفت تا با سینه سپر کردن و مردانه جنگیدن حسرت رسیدن به یک وجب از خاک حرم و حتی کمتر از آن را بر دل نیروهای داعش بگذارد. رفت تا با سربند یا زهرا (س) و مدد گرفتن از مادر تمام قد بایستد برای حفظ حرم دختر. در این راه حسابی هم مصمم بود و جدی. آنقدر که فرمانده گردان فاطمیون شد. فرماندهی که عاشق شهادت بود. عشقی که دلباخته اش کرد تا در اوج سیاهی شب، لا به لای نماز عاشقی، آرزویی کند که آرزو نماند برایش. کمتر در مرخصی می ماند. هر بار که می آمد بی تاب تر می شد برای برگشتن. سفر آخر ده روز بیشتر در مرخصی نماند. خداحافظی اش حسابی متفاوت بود. حلالیت طلبید از همه، کوچک و بزرگ... و عاقبت راهی شد. رفت به راهی که جاده دلش برایش هموار کرده بود. شهید، شهادت...همین واژه آشنای غریب و دوست داشتنی. خبر که رسید باورش غیر ممکن بود. غیر ممکنی که زود ممکن شد وقتی بچه های سپاه خبر را تایید کردند. دل مادر آرام ترک برداشت. دختر قد خم کرد و پسر برای شنیدن خبر خیلی کوچک بود. خبر تمام کرد همه دلهره های بی خبری را. خبر آرام کرد تمام دلشورههای بی خبری را.بابا رفت. چشم هایش بسته شد. صدایش خوابید؛ اما هنوز لبخند بر لب داشت. پدر خوابید.خوابی آرام و بدون دلواپسی؛ چراکه خوب می دانست همسر و فرزندانش راهش را ادامه می دهند؛ درست همان طور که خواسته بود. همان طور که هنوز میخواهد.خداحافظ بابا.خداحافظ بابای قهرمان.خداحافظ ای رفیق، رفیقی که راه رفیقت را در پیش گرفتی و چه زود راهت، راهی آسمان شد.دلتنگی برای تو تمامی نخواهد داشت؛ چراکه هربار از کوچه های شهر گذر کنیم، بی شک به کوچهای خواهیم رسید که نبودنت را فریاد می زند.
فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا