یک وقت هایی بعضی ها می آیند و روی دلت یک نشانی به جا می گذارند و می روند... گاهی هم نمی روند... گاهی هم دیر می روند....
می دانی رفتن مهم نیست... اما ماندن مهم است و مهم تر از همه ماندن آن نشانی است..
وقتی در خرابه های دل زلزله زده ات، گوشه ای از دلت حالش آنقدر خوب می شود که ندیدن یک نفر، نبودن همان یک نفر، صدای یک نفر و نفس های گرمش را گُم می کنی وقتی به دنبال آن نشانی میروی..
این یعنی که حال تو خوب است...
این یعنی اسفند میتواند دوباره قشنگی هایش را به رخ نگاه مانده به راه تو بکشاند که یادت برود ساعت 11:45 دقیقه دو روز مانده به آمدنت را....
این یعنی خود رنگ و رو رفته ات را می توانی جلا بدهی که یک نفر همین چند خیابان بالاتر دلش پیش توست... که نگرانت می شود... که برای قرارت دعا می کند راس ساعت دلتنگی.. همان قرار واقعه...
این یعنی یک نفر نمی داند که چه شد ولی خوب می داند دلش پیش دلی است که دلش پر از قشنگی است.. پر از حس خوبِ، خوب بودن....
این یعنی می شود در نبود کسی که دلت با دلش است، برای دو نفر چایی ریخت.... برای دو نفر صندلی چوبی گذاشت.... و منتظر ماند تا چایی اش بر حسب عادت همیشگی کمی سرد شود...
این یعنی می شود عطر بهار را جور دیگری حس کرد....جور دیگری نفس کشید... چرا که نفس کسی که خوب بودنت برایش مهم است لا به لای همه ی این نفس های دور و برت خودش را جور دیگری نشان می دهد..
این یعنی دلت هوای باران به سر دارد... که بزند و بروی که بروی و بدون چتر بروی که بروی و دست دانه های دلت را یکی یکی بگذاری در دست دانه های دل آسمان،
که با همه آن دانه ها گردنبندی به وسعت دل خودت و آسمان بسازی و بیندازی به گردن کسی که بودنش از جایی به بعد مهم شد...
و او را بسپاری به خدا و صبح به صبح بعد از سلام به خدا بخواهی که تا شب که می خواهی آن شب بخیر آخر را بگویی، هوای دلش را داشته باشد که حق دلش خوب بودن است...
خوب بمان همیشه ی همیشه...
فقط بخواه بیشتر از همیشه....
به قول یک دوست این بار حرف های من ناتمام ماند...
فرزانِ