تکرار یک حرف تکراری، تکراری نمی شود خیلی وقت ها ..
تکرار حرفی که تکرارش جلا می دهد دل را و صیقلی می کند رنگ دلتنگی های رنگ و رو رفته ای که حالا وارد 5 سالگی اش شد..
5 سال نبودن و بودن کنار هم...نبودن یک دل و بودن یک دل دیگر... که بود هرچه گذاشت و نبود هرچه بود را ندید...
چطور می شود ...
کاش معلم کلاس اولم الفبای زندگی را جور دیگری یاد می داد.. جور دیگر یعنی .. کاش می گفت آن مرد وقتی رفت... یعنی رفت... رفت که رفت..
کاش می گفت آن مرد ...
بگذریم ...
کاش می شد بی خیال همه کاش ها شد که همین کاش اول این جمله خودش راهش را پیدا می کرد و می رفت دنبال زندگی اش...
که دلتنگی هر روز صبح زودتر از آدم، چشم های پف کرده اش را باز نمی کرد و آرام زیر گوشم نمی خواند که بلند شو ..
امان از این دلتنگی.. گاهی فکر می کنم خودش هم از دست خودش کلافه شده و کم آورده...
راستی شاید خود دلتنگی، دلتنگ دلی است که هیچ وقت غرور زنانه اش اجازه نداد به او تا بگوید دلتنگ کسی است که همیشه هست ..
دلتنگ کسی است که عاشقانه های صبح و شبش با همه فرق دارد...دلتنگ کسی است که ضربان دلش هنوز مثل همان روز اولی که دید او را بی نظم می زند...
یعنی می شود مجالی باشد ... او باشد .. دلتنگی باشد... گوشه ای از حیاط خانه .. دو فنجان چایی باشد و یک قوری پُر از چایی...
پُر به اندازه مجال برای گفتن دوستت دارم... که تمام شود همه این بالا و پایین شدن بین کلمه ها .. برای گفتن آن دوستت دارم و شنیدن ...
دلم برای دلتنگی دلتنگ شد...
چه کشیده این سال ها و این روزها بین همه واژه هایی که انتهایش با یک دوستت دارم خشک و خالی هم تمام نشد....
فرزانِ