خودم اینجا هستم... دلم جایی دیگر...
خودم اینجا لا به لای زمان متوقف شده ام.. زمان می رود و من ادای رفتن در می آورم... ادای زندگی... ادای زنده بودن.. ادای بودن...
اصلا آدم ها یک بار نمی میرند.. بعضی ها هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه .. وقتی یاد اویی که باید باشد نیست می افتند، می میرند..
و چه مردنی... چه رفتنی... کسی برایت فاتحه نمی خواند... کسی به یادت اشکی نمی ریزد... کسی روی سنگ مزار دلت گل نمی گذارد و کسی به قلب ترک خورده ات نیم نگاهی هم نمی اندازد...
مُردن که نبودن نیست.. مردن نبود کسی است که وقتی بود نبض زندگی میزان بود و درست می زد...
مُردن نبود اویی است که از خودش یک خاطره گذاشت... اویی که در کنار من می شد ما.. و دلم برای آن "ما" که با او جان می گرفت تنگ شده است...
خلاصه بعضی از مُردن ها نه سنگ مزار دارند و نه اعلامیه و نه حتی ...
بگذریم...
برای خودم امن یجیب می خوانم ...
برای دلم بیشتر...
برای اویی که نیست هم می خوانم..
من دلواپس دنیای اویم...
اویی که حالا تنها، تنها تر از من.. جایی همین نزدیکی ها... حس می کنم سرمای دی ماه کلافه اش کرده است..
دلم برای او دلتنگ است... دلش برای دلم دلتنگ است؟؟!! نمی دانم... کاش می دانستم اما....
فرزانِ