یواشکی های دوست داشتنی
شده نصف شب با صدای تاپ تاپ قلبت بیدار شوی.
شده یک خواب تو را آن قدر بی قرار کند که ضربان قلبت نامنظم شود.
شده این بی نظمی صدای قلبت چنان کلافه ات کند که وقتی به خودت سر می زنی ببینی همه ی این بی نظمی ها برایت شده یک عادت، عادتی که چندان هم دوست داشتنی نیست.
شده بخواهی حال خواب هایت خوب شود، حال خوبی از جنس نسیم صبحگاهی آن لحظه که در بی حوصلگی تمام از خواب بلند می شوی و می دانی که نسیم کار خودش را خوب بلد است تا نوازش هایش به روح خسته ات جان دهد.
شده بخوابی و دعا کنی که رنگ خواب هایت دیگر خاکستری نباشد.
شده چشم هایت را ببندی و بخواهی که بابا کمی بیشتر به خوابت بیاید و کمی هم بیشتر بماند...
بابایی که خیلی هم ندیدی اش.
شده دلت برای بابای واقعی، بابایی که جان دارد و گرمای نفس هایش را می توانی بین انگشت های دستانت حس کنی، تنگ شود.
شده دلت هوای چشم های بابا به سر داشته باشد که آن قدر زل بزنی و نگاه کنی به چشم هایش که چشم هایت به سیاهی رود.
شده دلت برای صدای خنده های بابا پَر بکشد، همان صدا که سالیان دور شنیدی و حالا دلت همان صدا را بهانه کند تا با آن صدا دلت اوج بگیرد و فریادت به گوش همه برسد زمانی که با تمام وجود می گویی این مرد بابای من است...
شده دلت بابا بخواهد.... بابایی که نیست... بابایی که رفت... رفت که رفت....
فرزانِ