خیلی فعال بود. بیشتر اوقات در راهپیمایی ها شرکت می کرد. حتی آن سال ها در پایین کشیدن مجسمه شاه هم حضور فعالی داشت.سال 59 بود و اوایل جنگ. وقتی برای خواستگاری به منزل ما آمد گفت، من راهم را انتخاب کرده ام، ازدواج هم کنم راهی جبهه و جنگ می شوم؛ راهش از همان ابتدا دفاع و مبارزه بود، آن هم در دل دشمن. همان سال عقد کردیم و یکی، دو ماه بعد هم عروسی. پای حرفش ماند و راهی جبهه شد. زهرا حفیظی؛ همسر شهید مدافع حرم محمدرضا ابراهیمی متولد سال 1348 که چهار سال از همسرش کوچک تر است، در گفت وگو با اصفهان زیبا طوری صفحات زندگی اش را ورق زد که در هر برگه فریاد دلتنگی هایش عجیب به گوش می رسید...!
رفتن آقامحمدرضا به جبهه و تنها ماندن آن هم ابتدای زندگی مشترک، سخت نبود؟
خیلی سخت بود.اما با توجه به اینکه فامیلی دوری با خانواده آقای ابراهیمی داشتیم و پدر و مادرم خیلی خوب آقامحمدرضا را می شناختند و از ایمان و اخلاق خوبش صحبت می کردند، با جبهه رفتن ایشان کنار آمدم.
چند وقت یک بار برای مرخصی می آمد؟
در طول هشت سال جنگ تحمیلی به صورت مداوم در جبهه حضور داشت. هر بار که مجروح می شد برای درمان می آمد و هنوز خوب نشده دوباره برمی گشت جبهه.
در جبهه چند بار مجروح شد؟
چهار بار به شدت مجروح شد؛ اولین بار در عملیات فرماندهی کل قوا از ناحیه پا آسیب دید و یک ماه استراحت کرد و دوباره برگشت جبهه. دفعات بعد از ناحیه دست چپ و دست راست.دکترها می گفتند عصب های هردو دستش قطع شده و از درمانش نا امید بودند.
و این وضعیت تا چه زمانی ادامه داشت؟
آقا محمدرضا 20 بار به اتاق عمل رفت و با پیوندهایی که انجام شد، وضعیت دست هایش خیلی بهتر شد.
یعنی قادر به فعالیت بود؟
بله. تا قبل از جنگ تحمیلی تا اول راهنمایی خوانده بود. بعد از جنگ درس را ادامه داد و دیپلم گرفت. کشاورزی و باغبانی می کرد و درس می خواند.مغازه ای هم اجاره کرده بود و وقت هایی هم به مغازه می رفت. اصلا نمی توانست بیکار بماند. بیشتر وقت ها یک دستش به گردنش آویزان بود و با یک دست کار می کرد.
از رفقای زمان جنگش بگویید؟
با شهید اصغرلاوی ارتباط نزدیکی داشت. شهید لاوی فرمانده آقا محمدرضا بود. وقتی خبر شهادتش را شنید گفت، انگار که پدرم را از دست دادم.
ارتباط با خانواده شهید لاوی تا چه زمان ادامه داشت؟
پسر شهید لاوی خیلی به آقا محمدرضا دلبسته بود. محمدرضا هم او را مثل پسرش می دانست، این ارتباط همچنان هم ادامه دارد.
بیشتر سراغ چه تفریحاتی می رفت؟
خیلی اهل سفر و گشت و گذار بود. خدا به ما سه فرزند عطا کرد. دو دختر و یک پسر، تا زمانی که بچه ها کوچک بودند خیلی جاها را با هم رفتیم و دیدیم.آقا محمدرضا اهل پیاده روی و کوهنوردی هم بود. جاهای شلوغ را دوست نداشت و بیشتر می رفت سمت آب نیل و قلعه سرخ.
اهل صله رحم بود؟
رفت و آمد را خیلی دوست داشت. در طول سال هایی که با هم زندگی کردیم یادم نمی آید که یک بار برای صله رحم، بزرگ و کوچک کند. سراغ همه اعضای فامیل می رفت و حال و احوال می کرد.
چیزی بود که حسرت نداشتنش را بخورد؟
همیشه می گفت من از قافله شهدا جا ماندم. هر بار که این حرف را می زد، می گفتم درست است که شهید نشدی، اما سال هاست که داری درد می کشی، اجر این هم کمتر از شهادت نیست. ولی در جوابم می گفت، «اصل کار را شهدا کردند که رفتند. کاش باب شهادت باز می شد.»
فکرش را می کردید که روزی شهادت نصیبش شود؟
هربار که به مناسبتی تلویزیون فیلمی از زمان جنگ پخش میکرد با علاقه زیاد به تماشای فیلم می نشست و انگار تک تک لحظه های فیلم خاطراتش را برایش یادآوری می کرد. بچه ها می گفتند، بابا می گفت کاش باب شهادت باز می شد، اما ما آن موقع نمی فهمیدیم منظورش چه بود.
در زندگی با او احساس خوشبختی می کردید؟
خیلی زیاد. من همیشه به حال خوب آقا محمدرضا غبطه می خوردم. حواسش به همه بود. به دست آوردن لقمه حلال برایش اهمیت داشت. با اینکه خیلی اوقات نبود اما هیچ وقت برای من و بچه ها کم نگذاشت. در احوالات شهدا که دقت کنیم به خلوت هایی می رسیم که مختص آنها با خداست. از خلوت های شهید ابراهیمی بگویید. آقا محمدرضا نماز شب های زیبایی می خواند. شب ها بیدار می شد و می رفت جایی که من اذیت نشوم و نماز می خواند. زیارت عاشوراهایش هم حسابی با حال بود. تا آنجا که می شد دعای عهد را هم می خواند. همیشه می گفت اول واجبات بعد مستحبات. خمس مالش را هم به موقع می داد، می گفت با این کار وعده خدا تحقق پیدا می کند و برکت مال آدم زیاد می شود.
خصوصیات رفتاری داشت که خیلی زبانزد دیگران باشد؟
صبر و تحملش. من فکر می کنم مصداق واقعی «واستعینوا بالصبر و الصلوه» بود.برای مادرش هم احترام ویژه ای قائل بود.موفقیت هایش را مدیون دعای خیر مادر می دانست.
بعد از جنگ در چه سنگری مشغول خدمت شد؟
سال 61 به صورت رسمی به استخدام سپاه درآمد. بعد از بازنشستگی از سپاه بیکار نماند. چند سالی مغازه داشت و بعد مغازه را بست و مسوول پشتیبانی یک شرکت بزرگ شد. کار را از خودش می دانست و با عشق هم انجام می داد.
گفتید به لقمه حلال خیلی اهمیت می داد،این اهمیت دادن به چه صورت بود؟
وقتی مسوول پشتیبانی شد، در ازای خریدهای عمده ای که برای شرکت انجام می داد به او هدیه هایی می دادند که آنها را می برد و تحویل مدیر عامل شرکت می داد. می گفت من برای خودم خرید نکرده ام که این هدایا برای من باشد.حتی در دوران جنگ با اینکه ماشین و راننده در اختیارش بود، یک بار هم از ماشین سپاه برای کارهای شخصی اش استفاده نکرد.
از یادگاران شهید ابراهیمی بگویید.
دختر اولم مرضیه خانم متولد سال 63 ، لیسانس علوم آزمایشگاهی دارد. دختر دومم راضیه خانم متولد 67 ، فوق لیسانس مدیریت بازرگانی و پسرم علی آقا متولد 71، فوق لیسانس عمران دارد.
چقدر با فرزندانش رفاقت داشت؟
پسرم خیلی دوست داشت که یک برادر داشته باشد. به موقع برایش مثل برادر و یک دوست بود، در مسابقات فوتبال همراهی اش می کرد. با دخترها هم خیلی صمیمی بود.مرضیه خانم دختر بزرگم در دانشگاه اراک تحصیل می کرد. ساعت چهار صبح بیدار می شد و تا هشت مرضیه را می گذاشت دانشگاه. این کار را هر هفته با عشق انجام می داد. شده بود به خاطر فعالیت های کاری بیش از حد و نبودن هایشان گله مند شوید؟ راستش را بخواهید شکایت که نه، اما سال 87 بود که گفت می خواهد برای دوره های آموزشی که ویژه مدیران کاروان برای سفر به کربلا بود ثبت نام کند، گفتم من دیگر طاقت دوری شما را ندارم، در کلاس های آموزشی شرکت کرد و قبول نشد، بعد رو به من کرد و گفت اگر تو راضی بودی قبول می شدم. سال 89 دوباره در کلاس ها شرکت کرد، با اینکه از رفتنش احساس دلتنگی داشتم اما رضایت دادم. از سال 89 تا 91 دوره های آموزشی را گذراند و بالاخره در سال 91 به عنوان مدیر کاروان به اولین سفر کربلا رفت و تا اواخرسال93 ادامه داشت.
شما هم در این سفرها همراهی شان می کردید؟
بله. من سه بار با آقا محمدرضا راهی شدم. با من هم مثل بقیه زائران برخورد می کرد. یادم نمی آید هیچ وقت خودش را مدیر کاروان بداند، همیشه خودش را خادم زائران امام حسین(ع) می دانست.
چرا تا سال 93، چه شد که بعد از آن ادامه نداد؟
اواخر سال 93 قرار بود مدیر ثابت برای سفر به کربلا انتخاب کنند. خیلی امیدوار بود که انتخاب شود اما بعد از چند روز به آقا محمدرضا گفتند که در یکی از کلاس ها شرکت نکرده و خلاصه انتخاب نشد.می گفت می خواستم خدمتگزار زائران امام حسین(ع) باشم که نشد، من توفیق خدمت ندارم...بعد از این ماجرا خودش را رساند کاظمین، می خواست برای لحظه تحویل سال 94 آنجا باشد.وقتی از این سفر برگشت، گفت حالا که توفیق نداشتم بروم کربلا ،می روم سوریه.
یعنی از همان موقع صحبت از رفتن به سوریه مطرح شد؟
بله. خیلی هم تلاش کرد تا اعزام شود. چندین مرتبه به تهران رفت، فرماندهان زیادی را دید تا بتواند مجوز رفتن را بگیرد.
چرا این قدر طول کشید؟
به خاطر مجروحیت هایی که داشت، آقا محمدرضا جانباز 50 درصد بود. خیلی سخت قبول می کردند تا اعزامش کنند.
از ماجرای اعزامش بگویید؟ چطور شد که عاقبت راهی سوریه شد؟
شهدای غواص را آورده بودند یزدآباد. با اینکه خیلی کار داشت، خودش را برای مراسم تشییع رساند. گفت اگر شهدا من را پذیرفتند یک سربند به من هدیه می دهند. از مراسم تشییع که برگشت حسابی خوشحال بود. می گفت به انتظامات خیلی گفتم که یه یک سربند به من بدهند، اما کسی به حرفم اهمیت نمی داد. کنار خیابان ایستاده بودم و همین طور که نگاهم به حرکت ماشین حمل شهدا بود، یک سربند افتاد روی دستم! سربند یا زهرا(س) بود. با این اوصاف پس توسلش به شهدای غواص جواب داد. کی عازم شد؟ بله. دلش می خواست یک سفر کربلای دیگر برود و بعد عازم سوریه شود. 14 شهریورماه همان سال راهی کربلا شد. یک هفته بعد برگشت. روحانیون کاروان می گفتند همه اش می گفت دعا کنید من شهید شوم و گریه می کرد. عاقبت 30 شهریورماه رفت تهران و از آنجا عازم سوریه شد.
شما کم و بیش به نبودن های شهید ابراهیمی عادت داشتید. این رفتن شما را نگران نکرد؟
آقا محمدرضا به من گفته بود که برای کارهای مشورتی می رود.هیچ وقت از درگیری برای من حرف نزد. چند تا عکس با لباس های نظامی و اسلحه فرستاده بود، اما من باورم نمی شد. فکر می کردم در پادگان نظامی هستند و این عکس ها را گرفته است.
چند وقت یکبار تماس می گرفت؟
ناراحت بود که نمی توانست تلفن همراهش را ببرد. عادت داشت هرجا می رفت عکس و فیلم می گرفت و برای ما می فرستاد. من هم که دیدم خیلی ناراحت است به شوخی گفتم از ما می گذری، اما از تلفن همراهت نه، گفت من به خاطر شما دلم می خواهد تلفن همراهم را ببرم که راحت بتوانم با شما ارتباط بگیرم. اوایل هر دو، سه روز یک بار زنگ می زد و بعد تقریبا هر روز تماس می گرفت.
ماندنش در سوریه چقدر طول کشید؟
45 روز که گذشت، منتظر بودم که برگردد. 45 روز شد 50 روز، و باز نیامد. در یکی از تماس هایش به عروسم گفته بود نیامده ام سوریه که برگردم.این حرف ها را به من نمیگفت،می دانست طاقتش را ندارم.
معمولا ماموریت های سوریه 45 روزه است.علت طولانی شدن ماموریتش چه بود؟
فرمانده شان زخمی شده بود و آقامحمدرضا به عنوان جایگزین فرمانده انتخاب شده بود.به همین علت ماموریت او طولانی شد.
و چطور از شهادت ایشان مطلع شدید؟
آخر ماه صفر قرار بود مراسم روضه خوانی داشته باشیم. مثل همیشه داشتم برای مراسم آماده می شدم. خیلی ها به خانه ما زنگ می زدند. من اصلا فکرش را هم نمی کردم که آقا محمدرضا شهید شده باشد.همه خبر داشتند جز من و بچه ها. بی خبر از همه جا، هرکسی زنگ می زد از روضه حرف می زدم. تا اینکه نهایتا از طرف مادرشوهر و خواهرشوهر دخترم متوجه شدم که آقا محمدرضا به آرزویش رسیده است.
کی به شهادت رسید، کجا و چطور؟
بیست و چهارم آبان ماه شهید شد و روز بیست و هشتم هم روز خاکسپاری اش بود.در حلب توسط نیروهای داعش زمانی که در حال جابه جایی تانک به مقر بوده از چهار طرف محاصره می شود و همانجا به شهادت می رسد.
از لحظه ای بگویید که بعد از 55 روز همسرتان را دیدید!
خدا را شکر کردم که به خواسته اش رسید.وقتی صورتش را دیدم از آقامحمدرضا حلالیت طلبیدم و گفتم آن دنیا دستم را بگیر و این دنیا تنهایم نگذار.
توصیه ای در وصیت نامه شان بود که مناسب حال ما باشد.
همیشه تاکید داشت هرکاری می کنید برای خدا باشد، اگر خدا ببیند همه کس می بیند.
با نبودنش کنار آمده اید؟
من از حضرت زینب(س) خواستم که به من صبر عنایت کنند تا با نبودن محمدرضا کنار بیایم.دوست دارم این را بگویم که محمدرضا زمان جنگ 16، 17 سال داشت و موقع شهادت 50 ساله بود. هیچ تفاوتی در نگاهش نبود.آن سال ها هدفش دفاع از کشور بود وموقع شهادت دفاع از حریم اهل بیت(ع) برایش اولویت داشت.خیلی سخت است که آدم از گوشه و کنار بشنود که شهدای مدافع حرم برای پول رفته اند، ما که گذشتیم خدا هرطور خودش می داند، بگذرد.
فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا