تو را با همه مردانگی هایت به خدا سپردیم
حالا هوای بهشت را نفس بکش...!
بابا رجب رفت. رفت تا از تنهایی هایش، از دلتنگی هایش و از بغض هایی که تمامی نداشت برایش در طول این سال ها، برای رفقای شهیدش حرف بزند. 29 سال از آن روز می گذشت، اما بی مهری های برخی تمامی نداشت. نانوای بسیجی که سال 66 وقتی برای همسنگری هایش یخ می شکست، خمپاره به صورتش اصابت کرد، خیلی ها باورشان نمی شد رجب محمدزاده از این اتفاق جان سالم به در ببرد، اما او به خواست خدا ماند؛ ماند تا هر بار که چهره اش را می بینیم یادمان باشد که چه رجب ها رفتند تا بمانیم...! صورتش حسابی آسیب دیده بود؛ صورتی که سیرت زیبایش را زیباتر هم می نمود وقتی صبوری را هر روز بیشتر از قبل تجربه می کرد. مردی از دیار آسمان که ماند تا وسعت آسمان را از همین نزدیکی ها روی زمین خدا حس کنیم، اما خیلی هایمان ندیدیم، شاید هم دیدیم و باورمان نشد که رجب همان جوان خوش قد و بالای دیروز است که رفت برای امروز ما و ما گم شدیم لا به لای تمام بالا و پایین های زندگی که رجب را ندیدیم که نفهمیدیم جانباز 70 درصد یعنی چه...! ندیدیم دوست داشتن هایش را برای خوردن لقمه نانی که توانایی اش را نداشت. حتی یک بار به چشم هایش نگاه نکردیم تا ببینیم که این اواخر سوی چشم هایش هم کم شده بود.رجب نه تنها آسمان را برایمان نزدیک کرد، بلکه با زلالی دل دریایی اش کمتر از بی مهری ها خسته شد و حرف از گلایه زد وقتی خیلی ها چهره از چهره اش برمی گرداندند تا نبینند ردپای خمپاره را روی صورتش...! سخت است تنها باشی و در تنهایی هایت به پوتین های کهنه کنار اتاق پناه ببری و دلت را بسپاری به همان ها، تا تو را ببرد به روزهایی که غیرت را در قاب زندگی ات چنان جا دادی که حالا برای ما فقط یک حسرت ماند؛ حسرتی که کاش ها را کنار هم ردیف می کند، اما چه فایده این حسرت ها ... مثل خیلی وقت ها باید بگویم باز هم ما دیر رسیدیم. آنقدر دیر که حتی مجالی برای گفتن حلالمان کن؛ که حسرت یک تفریح دسته جمعی با خانواده به دلت ماند، حسرت یک دل سیر تفریح بدون آن که کسی با نیم نگاهی گوشه ای از دلت را بلرزاند...!
حالا دیگر صدای حرف های بریده بریده ات هم به گوش نمی رسد؛ همان حرف هایی که فاصله بین کلماتت را پر می کرد از دلتنگی های تو که تو را می برد به آن روزها که آدم ها خاکی تر بودند، آنقدر خاکی که تا افلاک را آسان طی می کردند. تو هم از تبار آنها بودی و مدتی مهمان روزگار ما، تا کمی مرور کنیم خط به خط سال های جنگ را در خاکریزهایی که عطش وصال سیراب شدن نداشت... تو هم تشنه بودی، تشنه رسیدن به همرزم هایت، تشنه بودی و تشنه ماندی و خدا عاقبت تو را سیراب کرد...خدا را شکر تنها آرزویت که دیدن مقام معظم رهبری بود برآورده شد، خدا را شکر که بوسه آقا روی پیشانی ات برایت بهترین لحظه را رقم زد...تو را با تمام خوبی هایت، با تمام صبوری هایت، با تمام مردانگی هایت و با تمام ایستادن هایت به خدا می سپارم بابا رجب... تو بابای خیلی خوبی بودی... خداحافظ ابَر مرد...!
فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا