سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

روایتی از جشن تولد فرزند شهید مدافع حرم که یک غایب بزرگ داشت

شمعی که فوت شد و داشتن بابایی که آرزوی "فاطمه زهرا" بود

من امروز می خواهم فقط با تو حرف بزنم بابای خوبم. دخترت بابایی بود، خیلی هم بابایی بود یادت که هست. وقتی می رفتی چشم هایم تا آخر کوچه دنبالت می کرد، باورت می شود بابا هنوز چشم هایم در پیچ کوچه جا مانده؟!

وقتی می خواستی خداحافظی کنی، نشستی روی دو پا که هم قد من شوی گفتی میروی تا شرمنده ی دلواپسی های حضرت زهرا (س) نباشی که دلش پیش حضرت زینب (س) است. قول دادم دختر خوبی باشم، هنوز هم سر قولم هستم اما بعضی وقت ها دلم برایت خیلی تنگ می شود.
یادت هست مادر برایت قرآن گرفت و قبل از اینکه از زیر قرآن رد شوی من را در آغوش گرفتی و بوسه بارانم کردی، دلم برای آن آغوشت تنگ شده. هر روز منتظر بودم تا صدای در بیاید، تا تو باشی پشت در، تا بیایم و یک بغل بابا را در آغوش بکشم، تا دست هایم را دور گردنت حلقه کنم تا ... بگذریم بابا. چشم ام همیشه به عقربه های ساعت بود. صبح، ظهر می شد و ظهر خیلی زود به شب می رسید و این اتفاق هر روز و هر روز تکرار می شد اما از آمدن تو خبری نبود که نبود. تا اینکه تو آمدی. اما این بار مثل همیشه نبود، آمدنت. آرامِ آرام آمدی و دیگر خبری از صدای قشنگت نبود که بگویی گل دخترم، دردانه ی بابا و ... و تو پرواز کردی و رفتی. فکر می کنم فرشته ها بال هایشان را به تو قرض دادند که رفتی تا آسمان که اینقدر زود رسیدی پیش خدا...
 و چند ماهی است که میهمان خدا شدی و من از این زمین چشم هایم را به آسمان می دوزم و با تو بابای عزیزم حرف می زنم. راستی بابا جان می دانی چه روزی است؟ آفرین بابای باهوشم... تولد من... اما امسال حال و هوای جشن تولدم جور دیگری است. مامان از چند روز قبل برنامه ریزی کرده، مثل همیشه برنامه اش حرف ندارد. همه چیز سرجایش است. کیک تولدم را هم سفارش داده. قرار است با هم بیاییم کنار تو و مثل همیشه سه تایی جشن تولدم را جشن بگیریم. بابای عزیزم من یک سال بزرگتر شدم اما این جشن تولد را هیچ وقت فراموش نمی کنم. جشن تولدی که تو، هم بودی و هم نبودی. مامان تمام تلاش اش را می کند که حال من خوب باشد که تولدم مثل همیشه برایم پر از خاطره باشد. پر از اتفاق های قشنگ. درست است که هنوز خیلی بزرگ نشده ام اما بابا یک حرف درگوشی به تو می گویم بین خودمان باشد. مامان می خندد اما من خوب می فهمم که پشت این خنده هایش غصه ای است به قد نبودن تو بابای عزیزم. راستی یادم هست وقتی می رفتی، گفتی مراقب مامان باشم. بابا من تمام سعی ام را می کنم که حواسم به مامان باشد اما خب هنوز آنطور که باید، نمی توانم که وقت و بی وقت بغض می کند. بابا جان، مامان از تو، من و کیک تولدم عکس می گیرد که همه ی کارها طبق برنامه اش پیش برود. وقتی به من می گوید کنار عکس تو بنشینم و شمع تولدم را فوت کنم و مثل همه ی جشن تولدهایم آرزو کنم، چشم هایم را می بندم و بعد از آرزوی سلامتی برای مامان دعا می کنم که به خوابم بیایی، دعا می کنم بیایی و برایم بابایی کنی، دعا می کنم بیایی و یک بار دیگر برایم لالایی بخوانی که با صدای تو به خواب بروم.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا