آسمانی شدنت مبارک
همه اش سه بخش بیشتر ندارد اما وقتی می آید پاره پاره می کند دل را. دل هم که پاره پاره شد، کار سخت می شود. مگر می شود پاره ها را رساند به هم و از نو شروع کرد. نَه. شاید هم بشود اما این دل کجا و آن دل کجا...
حرف از دلتنگی است. همین کلمه ی غریبِ آشنا. اصلا من کجا و حرف زدن از این واژه ای که بی بُرو برگرد دل را جانانه تسخیر می کند و نفس ها را به شمارش می اندازد کجا؟ من کجا و حرف زدن از قرارهای عاشقانه کجا؟ من کجا و گفتن از تنها شدن آن هم در ابتدای راه کجا؟ من چه می دانم از داغ فاصله ها، از فاصله ای که یک طرفش دنیایی است که در آن زندگی می کنیم و یک طرفش می رود و می رسد به بهشت، جایی خیلی آن طرف تر. دلتنگی انگار از همین فاصله متولد می شود. هرچه عمق این فاصله بیشتر، دلتنگی بیشتر...
و فاصله زیاد می شود. آنقدر زیاد که می روی و می رسی به ندیدن، به همان ندیدنی که دیدنش می ماند به قیامت. وای به اینجا که می رسد حال دلتنگی عجیب می شود. شنبه به یک شنبه می رسد. دوازدهم به سیزدهم سلام می کند. خرداد به تیر خوش آمد می گوید و تو می رسی به روزی که چشم هایش را بر پهنای این دنیا باز کرد و دنیایی را به تماشا نشست که هیچ گاه با تمام جاذبه هایش او را غرق خود نکرد. روزی که قرار بود عاشقانه هایتان جان بگیرد. روزی که قرار بود همیشه نو بماند و گذر سال ها اجازه ندهد که تقویم رو میزی در آن روز رنگ خاک ببیند. حالا نیست. تقویم سر جایش مانده. گذر سال ها هم سر عهد خود می ماند که تقویم رنگ خاک نگیرد ولی یک جای کار ایراد دارد، تو نیستی... دست دلش را می گیرد و می زند به راه. همان راه که فاصله ها را کم خواهد کرد تا دلش قرار بگیرد، خودش را می رساند به مزار...
دلش کمی آرام می شود. یاد ثانیه هایی که رفت، همان ثانیه هایی که بعد از رفتنش سایه ای شد و افتاد روی ثانیه های زندگی اش که ارمغانش شد ندیدن.
نَه... حالا وقت باریدن نیست. آرام می کند دل اش را و از خودش قول می گیرد که چشم هایش نبارد، که بی تابی نکند که یاد قرارهایشان نیفتاد و دانه های دلش را پشت لبخندهایش پنهان کند که به موقع جایی دور از اینجا، دور از چشم های پسرش برای همسرش ببارد. خیلی نمی گذرد که خودش را که دلش را از میان همه ی بغض هایی که از همان کلمه ی سه بخشی ناشی می شود، پیدا می کند. همه چیز مثل همیشه است. او هست، پسرش هست و همسرش .. فقط با فاصله از کیک تولدش نشسته اما هنوز لبخند می زند. همان لبخند دوست داشتنی همیشه... و حالا جگر گوشه ی بابا می شود نفس بابا و شمع تولد بابا را به نیابت از او خاموش می کند. بابا هنوز هم می خندد. مادر هم همین طور و فقط خدا از دلش خبر دارد...
بابا جان تولدت مبارک، همسرم تولدت مبارک و اینجا جایی بین زمین و آسمان، آسمانی شدنت مبارک.
و مادر از پشت همه ی بغض هایی که گلویش را بیشتر از همیشه می فشرد فقط دنبال یک قول بود. قولی که این فاصله را کم کند. خوب هم می داند که اگر این فاصله کم شود دیدن آسان تر می شود و دیدن اگر میسر شد، دلتنگی تمام می شود. و قول اش را می گیرد که فراق خیلی زود، زودتر از هر زودی تمام شود تا هر سه به شکرانه ی با هم بودن در محضر خدای مهربان جشن بگیرند.
فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا