7 سال زندگی با شهید مدافع حرم به روایت همسرش
شهادت، بهترین نعمتی بود که به همسرم عنایت شد
مادرش خیلی وقت بود نشان کرده بود مرا. وقتی آمدند خواستگاری پویا گفت مدتی است که حواسش به من بوده. از آشناهای ما بودند. چند ماه نامزد بودیم. پدرم کمی مخالف این ازدواج بود آن هم فقط به خاطر نظامی بودن پویا. می گفت برای کارش اختیار نداره و ممکنه خیلی وقت ها نباشه. همین هم نگرانش کرده بود حسابی. اما من تمام ملاک هایی که دوست داشتم همسرم داشته باشه را تو پویا می دیدم. بار اول که حرف زدیم از من خواست که در مورد حرف هاش حسابی فکر کنم. حسی مثل ترس از دست دادن پویا از همان روزها با من بود اما آنقدر ویژگی های مثبتش زیاد بود که بله را گفتم. این ها را معصومه رجبی، همسر شهید مدافع حرم پویا ایزدی می گفت.
پنج سال از من بزرگ تر بود. متولد شهریور سال 62. پیش دانشگاهی بودم که ازدواج کردیم. دانشگاه آزاد نایین در رشته ی مهندسی مکانیک پذیرفته شده بود اما به خاطر مشغله های کاری درس را رها کرد. علاقه ی زیاد پویا به ادامه تحصیل در کنار تشویق های من نتیجه داد و با تمام فشارهای کار و ماموریت هایی که داشت در رشته برق خودروهای زرهی در مقطع کاردانی فارغ التحصیل شد.
صدای قلب ریحانه آرامش می کرد
می خواست از ریحانه بگوید که چشم هایش براق شد و صدایش پر از امید و گفت؛ خیلی دوست داشت که دختردار بشیم. خیلی هم دوست داشت که اگر خدا به ما دختر داد اسمش را ریحانه بگذاریم. همین هم شد. خدا به ما دختر داد. وقتی ریحانه به دنیا آمد، اولین کاری که کرد بغلش کرد و چند دقیقه ای تو گوشش نجوا می کرد. بعد آروم گوش اش را گذاشت روی قلب ریحانه و چند دقیقه فقط صدای قلبش را می شنید. انگار آرام می شد با این کار. ازش پرسیدم چی گفتی تو گوش دخترم؟ گفت اذان گفتم و اسمش را صدا زدم. گفتم ریحانه ی بهشتی بابا ان شاءالله که عاقبت بخیر باشی و از سربازان امام زمان (عج).
از بی قراری های شهید ایزدی برای رفتن، گفت و از نگرانی های خودش. خیلی می رفت عراق. بعد از اتمام ماموریت عراق، حالش خیلی عوض شده بود. گفتم تو به آن چیزی که دوست داری، میرسی. اوایل خیلی مخالف رفتنش به سوریه بودم ترس از دست دادنش نگرانم می کرد. وقتی گفت جواب حضرت زینب (س) با خودت باید روز محشر جوابگو باشی، رضایت دادم به رفتنش.
حیف بود اگر پویا شهید نمی شد. راستش بعد از ازدواج خیلی به این موضوع که همسرم عنوان شهید را داشته باشه فکر می کردم اما هیچ وقت فکر نمی کردم که اینقدر زود این اتفاق رخ بده. می گفت من همیشه بهترین ها را از خدا برای تو و ریحانه خواستم تو هم برای من بهترین ها را بخواه. فکر می کنم شهادت بهترین نعمتی بود که خدا به همسرم عنایت کرد. ارادت خاصی به ائمه داشت ویژه به آقا ابا عبدالله الحسین (ع). بیشتر اوقات از صبر و بزرگواری حضرت زینب (س) حرف می زد. بی تابی های من برای رفتنش که زیاد می شد می گفت ببین حضرت چطور صبر داشتند در برابر این همه مصیبت. همیشه می گفت صبور باش.
معراج و دیدار آخر، آنجا بود که فهمیدم چرا همیشه از صبر حرف می زد
صدایش را آرام کرد تا ریحانه نشنود حرف هایش را، تا نشنود و نبیند بغض هایی که راه گلوی مادر را بسته. مکث کرد... معراج شهدا که رفتم برای آخرین بار ببینمش آرام خوابیده بود. جای دو تا ترکش یکی تو ابرو و یکی روی لبش خیلی به چشم می اومد و سری که از تن جدا شده بود. تازه فهمیدم که چرا اینقدر از صبر حرف میزد...به اینجا که رسید حرف هایش را دیگر نمی شد راحت شنید.
دلم را برد تا نزدیکی های پنجره فولاد امام خوبی ها وقتی از عاشقانه های شهید ایزدی گفت؛ ارتباط غریبی با امام رضا (ع) داشت. برای ماموریتی 6 ماهه به مشهد اعزام شد. 2 ماه اول تنها بود اما 4 ماه بعد را با هم بودیم. هربار می رفتیم حرم موقع برگشتن چشم هایش پر از اشک می شد و زمزمه می کرد که دلم رو گره زدم به پنجرت دارم میرم، قول بده تا من میام این گره ها رو واکنی...
پویا از طرف لشکر زرهی 8 نجف اشرف اعزام شد به سوریه. هشتمین شهید این لشکر بود. اول آبان ماه سال 94 مصادف با روز تاسوعا شهید شد و 8 آبان ماه هم مراسم خاکسپاری پویا بود. شاید تقارن اعداد هشت با شهادت پویا از ارادت وصف ناپذیری که به آقا داشت نشات می گرفت.
آه نیمه بلندی چاشنی صدایی که حالا حسابی هم با بغض درآمیخته بود، شد و از دوست داشتن هایش گفت؛ درسته که ظاهرا پویا نیست اما من همیشه کنار خودم حسش می کنم. نمی تونم قبول کنم نیست. همیشه باهاش حرف می زنم. خودش خوب میدونه همیشه دوستش دارم و هیچ وقت نمی تونم با نبودنش کنار بیام. اون موقع ها که می رفت ماموریت یک پیام طلایی بود که همیشه برام می فرستاد. من و خدا همیشه کنارت هستیم جایی توی دلت. حالا که دلتنگ میشم بارها این حرف رو با خودم مرور می کنم. می دونست یک روزی این حرف چقدر میتونه موقع تنهایی هام به کمکم بیاد.
دلم فرو ریخت وقتی قبل از رفتن کادوی تولد ریحانه را داد
می گفت که خیلی دوست داشت همیشه برای نهار خودش را برسونه خونه. این را که گفت رسید به روزهای آخر. چند روز قبل از رفتنش بود. نهار را که خوردیم گفت بیرون از خونه کار دارم. وقتی برگشت دو تا هدیه خریده بود. یکی برای ریحانه و یکی برای من. ریحانه را صدا زد و هدیه اش را بهش داد. گفت بابایی شاید برای تولدت نباشم. مهر ماه بود و تولد ریحانه بهمن ماه. ریختم بهم حسابی. هدیه من را هم داد و گفت این هم کادوی سالگرد ازدواجمون. گفتم یک ماه مونده، گفت فقط می خوام بدونی که من یادم هست. پیشاپیش سالگرد ازدواجمون مبارک.
و رفت. رفتن آخر. همان که ازش می ترسیدم همیشه. گفته بود هرجا باشم به فکر تو و ریحانه هستم. دخترم خیلی بابایی بود. خیلی بچه است تا بتونه بفهمه بابای شهید یعنی چی؟ هنوز سه سالش هم نشده. دلش برای بابا که تنگ میشه انتظار داره عکس بابا جوابش رو بده. چند روز پیش حسابی ناآرومی می کرد. اول خودم یک دل سیر گریه کردم و بعد هم متوسل شدم به پویا گفتم آروم کردن دخترت با خودت. ناآرومی هاش کمی کمتر شده این روزها. بهش گفتم بابا رفته بهشت تا خونه بسازه و بیاد ما را هم با خودش ببره اما دخترِ و خیلی وقت ها دلتنگ بابا.
صحبتمون تموم شده بود. فقط به عنوان حرف آخر گفت، امیدوارم روزی برسه که مردم ما متوجه باشن که پویا و امثال پویا به خاطر چی و برای کی رفتند.
فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا