بزن باران

نظر
گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم «عبدالحسین یوسفیان»

عبدالحسین را از حضرت زینب (س) در سفری که به سوریه داشتم، خواسته بودم؛ سال 88. رفته بودیم زیارت با پدر و مادر و خواهرم. به هر حال هر دختری آرزوی خوشبختی در کنار یک مرد خوب را دارد. من به حضرت زینب (س) گفتم ان شاءالله بعد از بازگشت از این سفر اولین کسی که به خواستگاریم آمد، فرستاده شما باشد. «مریم سعیدی‌فر» در حالی این صحبت ها را عنوان می کند که در حال حاضر همسر یکی از شهدای مدافع حرم این مرز و بوم است؛ همسر شهیدی از خطه اصفهان سرافزار و شهیدپرور. همسر شهید «عبدالحسین یوسفیان». هردو متولد سال 1365 هستند. عبدالحسین فارغ التحصیل رشته مدیریت بازرگانی و خودش تحصیلکرده در رشته الهیات در مقطع کارشناسی است. او که به تازگی از سفر سوریه و زیارت محل شهادت همسرش بازگشته است، در حالی پای صحبت با ما می نشیند که هنوز درگیر رفت و آمد مهمانانش است که برای زیارت قبولی مهمان خانه اش می شوند.

 

 زیارت‌تان قبول... چه خبر  از سوریه؟
قبول حق. راستش چند روز پیش از تهران تماس گرفتند و گفتند که قرار است من، دخترم و  پدر و مادر عبدالحسین را ببرند سوریه.

جای نگرانی نبود؟
نه؛  اصلا! تدابیر امنیتی به طور کامل پیش بینی شده بود.

 چه خبر  از  سوریه؟

همین که پا به فرودگاه سوریه گذاشتم، غربت حضرت زینب (س) را حس کردم. وقتی وارد دمشق شدم و خرابه ها را دیدم با خودم گفتم این وضعیت فقط با ظهور امام زمان (عج) سر و سامان می یابد. تشخیص اینکه کسی که با آدم صحبت می کند، داعشی است یا نه واقعا سخت بود. به نظر من کسانی که هنوز  در  دمشق و زینبیه مانده اند؛ دست از همه چیز کشیده اند و دل کنده اند از این دنیا.

 برویم به چند سال پیش... از ماجرای ازدواج‌تان با عبدالحسین بگویید؟

یک ماه می شد از سوریه برگشته بودیم. مادر عبدالحسین که از  اقوام دور  ما بودند تماس گرفتند و برای خواستگاری قرار گذاشتند. روز میلاد امام حسن(ع) بود، 15 رمضان سال 88. در اولین نگاه محو نجابتش شدم.

 با هم صحبت هم کردید؟
بله؛ اما خیلی کوتاه. عبدالحسین گفت من تازه وارد سپاه شدم و کارمند رسمی گردان 104 امام حسین (ع) هستم. الان هم 100 هزار تومان بیشتر  ندارم. اطرافیان هم می گویند چطور می خواهی با این شرایط ازدواج کنی؟! راستش من چیزی ندارم اما توکلم به خداست.

 واکنش شما در برابر این حرف‌ها چه بود؟

احساس کردم خیلی با قاطعیت حرف می زند. اینکه راحت از نداشته هایش می‌گوید و همین طور از توکلش به خدا، خوشم آمد و مهرش به دلم نشست.

 شما حرفی نزدید؟

من شنیده بودم که نظامی ها خیلی به خانم هایشان سخت می گیرند، همین باعث نگرانی من شده بود. وقتی از نگرانی ام صحبت کردم، سعی کرد متقاعدم کند که چنین چیزی نیست.

 با این حساب خواسته شما از حضرت زینب (س) داشت محقق می شد؟
دقیقا. حرف هایمان را که زدیم و از اتاق آمدیم بیرون با اشاره به مادرم فهماندم که جوابم بله است. دیدم که عبدالحسین هم به مادرش با سر اشاره کرد که من را پسندیده است.

چه زمانی به عقد هم درآمدید؟
8/8/88

 چه تاریخ خاصی؛ روز میلاد امام رضا(ع) !

بعد از آزمایش و کلاس های پیش از ازدواج در حالی که در مسیر بازگشت به خانه بودیم به من گفت اگر راضی باشید میلاد امام رضا (ع) جشن بگیریم که می شد هشت آبان ماه 88. 14 مهر ماه به هم محرم شدیم و جشن عقدمان هم مصادف شد با میلاد امام رضا (ع).

دوران عقدتان طولانی بود؟
نزدیک هفت ماه و نیم طول کشید. یک روز برای تفریح با هم رفته بودیم بیرون. به من گفت موافقی 13 رجب عروسی بگیریم و به جای مراسم برویم مکه. وقتی این حرف را زد تا آن تاریخ 40 روز بیشتر نمانده بود. مادرم از برنامه ما که خبردار شد، خوشحال شد اما از یک طرف هم نگران کمی فرصت برای تکمیل جهیزیه بود.

یعنی برنامه شما عوض شد؟
نه. از همان روز من و عبدالحسین می رفتیم خرید و هرآنچه که نیاز داشتیم را با سلیقه خودمان می خریدیم. به لطف خدا 20 خرداد سال 89 راهی مکه شدیم.

 چطور بود این سفر؟
بهترین سفری بود که با هم داشتیم. رفتن به خانه خدا آن هم با کسی که دوستش داری؛ تجربه خیلی خوبی بود. 12 روز آنجا بودیم. چون تازه عروس و داماد بودیم، همسفری ها هم خیلی به ما لطف داشتند.

شما یک یادگار از شهید دارید به اسم زینب خانم. چه زمانی خدا این هدیه را به شما داد؟
دوم اردیبهشت 92 بود که خدا زینب را به ما داد.

اسم زینب انتخاب شما بود یا همسرتان؟
در مکه با هم قرار گذاشتیم که اگر خدا به ما دختر داد، اسمش را زینب و اگر پسر داد ابوالفضل بگذاریم.

و تجربه پدر شدن برای اولین بار برای آقا عبدالحسین چطور بود؟
عاشق فرزند دختر بود. زینب که به دنیا آمد، گفت: « آخ جان، زینب‌ام آمد». البته چون دخترمان 45 روز زودتر از موعد به دنیا آمد، وضعیت‌اش کمی نگران کننده بود. دکتر ها گفتند ممکن است که نماند، اما عبدالحسین می گفت من مطمئنم صاحب اسمش حفظش می‌کند. من فکر می کنم خدا صبر من را یک بار  در آن سال با تولد زینب امتحان کرد.

عبدالحسین اهل کمک کردن به شما بود؟ به خصوص در شرایط سخت!
خیلی زیاد. وقتی مهمان به خانه ما می آمد همه کارها را خودش انجام می داد. حتی بعضی وقت ها آشپزی هم می کرد. اما چون صبح زود باید می رفت سر کار، شب ها نمی گذاشم به خاطر زینب بیدار بماند.

از کی صحبت رفتن به سوریه را با شما مطرح کرد؟
زینب که دو ساله شد یک روز به من گفت اوضاع سوریه خیلی به هم ریخته است. گفت مریم دلم می خواهد بروم. خلاصه با هر تلاشی که بود همان روز اجازه رفتن را  گرفت، تیر ماه سال 94 هم ثبت نام کرد.

قبل از آن بخواهد به سوریه برود، از شهادت هم حرفی زده بود؟
فردای روز عقد بود، عبدالحسین آمد دنبالم که برویم برای تحویل لباس عقد، خیلی تند رانندگی می کرد، بهش گفتم تصادف می‌کنیم و یک بلایی سرِ ما می آید، گفت نه نگران نباش ان شاء الله من با شهادت می میرم. برای شهادت من دعا کن.خیلی به هم ریختم. اما گفتم کو جنگ که من بخواهم برای شهادتت دعا کنم.

 چطور با رفتنش به سوریه کنار آمدید؟
وقتی اشتیاقش را برای رفتن می دیدم، پذیرفتم که ثبت نام کند. عبدالحسین لحظه شماری می کرد برای اعزام. شهریور همان سال گفتم موافقی یک سفر به شمال برویم؟! گفت، نه ممکن است که تماس بگیرند برای اعزام، اما دلش نیامد نرویم و راهی شدیم. حسابی هم خوش گذشت. دو، سه روزی می شد از شمال برگشته بودیم که گفت باید برویم مشهد و برای عرفه می خواهم آنجا باشم، خلاصه دوباره ساک سفر بستیم. قرار بود 10 روز آنجا بمانیم. اذیت های زینب خیلی کمتر شده بود و خدا را شکر سفر خوبی بود.همه اش فکر می کردم نکند این سفر، سفر آخر من با عبدالحسین باشد و همین هم شد!

چه موقع اعزام شد؟
14 آبان 94 بود که تماس گرفتند و گفتند شما برای اعزام حاضرید؟! عبدالحسین هم خیلی سریع گفت، بله.

چگونه با این رفتن کنار آمدید؟
اول خیلی مقاومت کردم. گفتم عبدالحسین تو که می دانی همه زندگی  من هستی، تو که اذیت های زینب را می بینی چطور می خواهی من را تنها بگذاری. اگر شهید شدی من چه کار کنم؟! گفت مریم شهادت لیاقت می خواهد، هر کسی که شهید نمی شود. حالا بلند شو تا وسایلم را با هم جمع کنیم. باورتان نمی شود هر وسیله ای که داخل ساک می گذاشتم کلی گریه می کردم، وقتی قرار شد در ساک را ببندم گفتم یک لحظه به چشم های من نگاه کن، چطور دلت می آید من را تنها بگذاری؟! اما نگاه نکرد. تحمل دیدن اشک های من را نداشت.

و پانزدهم راهی شدند؟
بله؛ صبح پانزدهم آبان رفت. لحظه به لحظه تماس می گرفتم. یک بار گفت این قدر بی قراری نکن و زنگ نزن. عصر همان روز برگشت. خیلی خوشحال شدم. گفت از بس تو بی قراری کردی اعزام به تاخیر افتاد.

تاخیر تا چند روز؟
فردای همان روز تماس گرفتند و گفتند که هفدهم لشکر باشد. شب قبل از اعزام می خواست وصیت نامه بنویسد، دست هایش را گرفتم و گفتم نه... اما نوشت از پدر و مادرش حلالیت طلبید. چند خط هم برای زینب نوشت که بزرگ تر که شد بخواند. از خدا خواست کمک کند تا همیشه در رکاب او باشد.

و دوباره همسرتان راهی شد! یعنی شما دومرتبه لحظه سخت خداحافظی با عبدالحسین را تجربه کردید، آن هم به فاصله دو روز!
بله؛ بعد از اینکه وصیت نامه اش را نوشت آنقدر خوشحال بود که تا حالا این خوشحالی را در چشم هایش ندیده بودم. کلی هم بگو و بخند کرد. اما من گریه ام بند نمی آمد. گفتم عبدالحسین آنجا اگر به تو شربت دادند نخور، آن شربت شهادت است، می خواست حال و هوای من عوض شود، گفت نه هوا سرد است و کسی شربت نمی دهد، آنجا به ما چایی می دهند. همان شب برای خداحافظی رفت به منزل پدری اش تا با پدر و مادرش هم خداحافظی کند. خداحافظی خیلی سختی بود. انگار به دل مادر عبدالحسین هم افتاده بود که این سفر بازگشت ندارد. چندین مرتبه تا دم در آمده بود و مادر که صدایش می کرد برمی گشت و مادرش را در آغوش می گرفت.

بعد از اعزام چطور از حال همسرتان مطلع می‌شدید؟
خودش تماس می گرفت. هر بار می گفت ممکن است تا یک هفته نتوانم زنگ بزنم، اما دو روز بعد تماس می گرفت. جلوی زینب نمی شد راحت حرف بزنم. دوست نداشتم دخترم اشک هایم را ببیند. یک بار زینب منزل مادرم بود و من هم که تنها بودم یک دل سیر گریه کردم. همان موقع عبدالحسین زنگ زد تا صدای گرفته من را شنید، گفت: «نمی دانی چقدر غربت حضرت زینب (س) زیاد است. اینجا اوضاع اصلا خوب نیست.» گفت: «مریم قوی باش و برای شهادت من دعا کن.»

این آخرین صحبت‌تان با هم بود؟
نه؛ جمعه قبل از شهادت، یعنی 25 آذر با هم صحبت کردیم. موقع رفتن گفته بود بعد از 45 روز برمی گردد. همان هم شد. برگشت و چه برگشتنی!

چطور از خبر شهادت مطلع شدید؟
می شود گفت آخرین نفری بودم که از شهادت عبدالحسین مطلع شدم. شب قبل از روز 45 رفتم به خانه خودمان تا کمی نظافت و گردگیری کنم و آماده شوم برای آمدن عبدالحسین که صبح زود یکی از اقوام ما آمد و به من گفت که عبدالحسین زخمی شده. دیگر حال خودم را نفهمیدم و با خودم گفتم از همان که می ترسیدم به سرم آمد، عبدالحسین شهید شد...!

 چه روزی به شهادت رسیدند و نحوه شهادتشان؟
 29 آذر، زمانی که برای آزاد کردن همرزمانشان از محاصره اقدام می کنند، نیمه چپ بدن عبدالحسین تیرباران می شود در خود حلب.

 با پیکر شهید وداع داشتید؟ 
شب همان روز که خبر شهادتش به من رسید، رفتیم فرودگاه. وقتی عکس عبدالحسین را روی تابوت دیدم، افتادم روی زمین و سجده شکر به جا آوردم. همان طور که خودش می خواست شد. با پای خودش رفت و با تابوت برگشت. قرار شد فردا صبح در لشکرامام حسین(ع) دیدار داشته باشیم.

امکان دیدن چهره آقا عبدالحسین بود؟
بله.

 حرف هم با او زدید؟
تا صورتش را دیدم  جای مهر روی پیشانی اش خیلی سیاه شده بود. علتش را که پرسیدم گفتند بیشتر به خاطر نماز شب هایی بود که می خواند. بغلش کردم و گفتم حلالم کن. خودت هوای من و دخترت را داشته باش. روز سوم دی ماه هم مراسم خاکسپاری برگزار شد. 

چقدر به شهادت همسرتان فکر می کردید؟
عبدالحسین عاشق شهادت بود. این را از همان فردای روز عقد فهمیدم. عادت داشت دعای عهد بعد از نماز صبح اش قطع نشود. همیشه به امام حسین (ع) متوسل می شد. یک قسمت از وصیت نامه اش نوشته بود اگر شهید شدم و لباس مشکی پوشیدید این لباس مشکی فقط برای امام حسین (ع) باشد. به من هم همیشه می گفت توکلت فقط به خدا باشد. من فکر می کنم جواب توسل هایش را گرفت.

با شرایط فعلی تان کنار آمدید؟
بعد از سفر سوریه وقتی غربت حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) را دیدم با خودم گفتم حضرت خودشان عبدالحسین را به من دادند و خدا را شکر که در راه خودشان هم رفت. تنها چیزی که این روزها آزارم می دهد، گوشه و کنایه های بعضی از آدم ها است؛ وقتی می شنوم که ارزش رفتن این شهدا را با پولی که به خیال خودشان به آنها داده اند، محاسبه می کنند!

با رفتن عبدالحسین، از خدا چه می خواهید؟
آنقدر عبدالحسین را دوست داشتم که همیشه از خدا می خواستم اول من بمیرم تا نبودش را نبینم. اما حالا تحمل این حرف ها و نبود عبدالحسین حسابی سخت می شود. اما از آنجا که خدا اول به بنده اش صبر می دهد و بعد امتحانش می کند، صبوری می کنم و صبر بیشتر در مقابل تحمل این مصیبت می خواهم.

 

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر

احمد در خلوت رفت

تاریخ درج : یکشنبه 20 آبان 1397
شماره روزنامه: 
روایت 24 سال زندگی عاشقانه‌ با شهید « حاج احمد شمس» 

سال 1360 بود، فاطمه‌اش دو ساله و خودش بیست ساله که شد همسر شهید. همسر شهید محمود صفاری که معروف بود به آقا کریم.13 سال از شهادت همسرش می‌گذشت. جوان بود و کم هم خواستگار نداشت اما جواب همه آنها یک کلمه بود،نَه... تا اینکه یک روز یکی از همکلاسی هایش از او پرسید:خانم اسماعیلی ازدواج می کنی؟! و او بلافاصله گفت هرکسی بعد از آقا کریم آمد نتوانستم، حرفش را قطع کرد و گفت یک جانباز قطع نخاع است، گفت:احمد شمس؟!

 

هنوز یک هــفــتــه از شهـادت هـمـسـرش نـگـذشـتـه است،مهمان دارد و در حال برنامه ریزی برای مراسم هفته است، اما می پذیرد که راوی زندگی احمد شود...  زهرا اسماعیلی متولد و ساکن نجف آباد است.24سال زندگی مشترک با شهید حاج احمد شمس را با نگاه او دنبال می کنیم....

 

13سال به همه خواستگارها جواب رد دادید،چه شد آقای شمس را پذیرفتید؟
از طرف دوستم وقتی مطمئن شدم برای احمد در حال خواستگاری است باز هم جوابم نه بود.دوستم گفت تا حالا شمس را دیده ای؟ گفتم نه.البته همسرش را می شناختم.از دوستانم بود و همسر شهید هم بود که با احمد ازدواج کرد اما متاسفانه به خاطر بیماری سرطان زندگی شان بیشتر از 9 سال طول نکشید.یک سال و سه ماه بعد از فوت دوستم به خواستگاری ام آمد.احمد،ششمین خواستگار قطع نخاعی بود که داشتم اما نمی دانم چه شد،هرچه بود خواست خدا بود و پذیرفتم.

 

اوضاع و احوال زندگی جدید چطور بود؟
خیلی ساده شروع شد.احمد آن موقع خانه نداشت و زندگی را در خانه ما شروع کردیم.خوش اخلاق بود و خیلی هم صبور.زیاد طول نکشید تا در خانواده ما صبر احمد شد مثال زدنی.نظرش همیشه به خدا بود و ایمانش واقعی.ازدواج با احمد اتفاق خاص و خوبی بود برای من.

 

چرا به صبوری معروف بود؟
من خیلی عجول بودم و دوست داشتم کاری که انجام می دهم زود به نتیجه برسد، اما احمد می گفت بگذار به امید خدا،ببین خدا چطور درست می کند.آنقدر دلش صاف بود که جواب صبوری و واگذاری کارها به خدا را هم خیلی زود می گرفت.

 

با  توجه به شرایطش کارش چه بود؟
حسابی درس خوان بود و می شود گفت در زمان خودش نخبه بود.دو تا دیپلم داشت و مهندسی عمران می‌خواند که با رتبه بسیار خوبی هم پذیرفته شده بود.جهادگر بود و با مهارت خیلی زیاد به همراه کارگرهایش در مناطق محروم حمام و خانه می ساخت.در زمان جنگ، درس را رها کرد و مهندسی نیمه تمام ماند.اما بعدها دوباره امتحان داد و لیسانسش را در رشته ادبیات عرب گرفت.بعد از آن درس را در رشته الهیات در مقطع کارشناسی ارشد تمام کرد و به تدریس مشغول شد.

 

دیگر ادامه تحصیل نداد؟
علاقه عجیب و پشتکار زیادش به درس باعث شد در آزمون دکتری هم قبول شود، اما من خواستم دیگر ادامه ندهد.گفتم تا همین جا تنهایی برای من بس است و او هم پذیرفت.

 

پس بیشتر اوقات تدریس می کرد؟
بله.اما به نظر من در حقش خیلی کوتاهی شد.احمد از لحاظ علمی خیلی بالا بود و حقش تدریس در دانشگاه بود. این کار را هم کرد اما وقتی چند ترم به او کلاس ندادند به خاطر شرایطی که داشت و  چون نمی توانست راه های دور برود،مجبور شد تدریس را در دبیرستان ادامه دهد، البته ارتباطش با دانشگاهی ها هم قطع نشد.زبان و عربی اش خیلی خوب بود و خیلی از بچه های دانشگاه برای آموزش پیش احمد می آمدند.

 

بهترین هدیه ای که از آقای شمس گرفتید چه بود؟
خیلی اهل هدیه دادن نبود.می گفت هرچه می خواهی خودت برو بخر یا با هم برای خرید می رفتیم،حتی خریدهای خانه.یک بار با سه شاخه گل و یک جعبه شیرینی به خانه آمد،گفت اینها را مخصوص تو خریده‌ام،من هم که می دانستم اهل این کارها نیست به شوخی گفتم تو که از این کارها نمی کردی.معمولا به هم دروغ نمی‌گفتیم،خندید و گفت از طرف مدرسه به همه معلم ها گل دادند من هم سه شاخه سهمم را برای تو آوردم.

 

از جانباز شدن احمد آقا بگویید.
مهندس رزمی جهاد بود.همان سنگرسازان بی سنگر.در مدتی که جبهه بود دو بار زخمی و مرتبه سوم در دهلاویه قطع نخاع شد و دیگر نتوانست به جبهه برگردد.ظاهرا شدت مجروحیتش هم خیلی زیاد بوده، طوری که روده‌هایش ریخته بود بیرون و به خاطر شرایط وخیمش حدود 15روز قطره آبی هم به او ندادند اما خواست خدا با ماندن احمد بود.

 

اوضاعش بعد از ازدواج با شما چطوربود؟
شرایطش به خاطر شدت مجروحیتش که سخت ترین نوع مجروحیت بود خیلی با درد همراه بود.تا کمی حالش بهتر می شد و دلمان خوش می شد، درد یک قسمت دیگر ازبدنش را درگیر می‌کرد.از طرف بنیاد شهید آمدند که او را به  آسایشگاه ببرند،حتی گفتند برایت پرستار می‌گیریم اما احمد دوست داشت در خانه بماند.

 

شده بود به‌خاطر شرایطش خسته شوید؟
یک وقت‌هایی مدام دوست داشت موقعیتش را عوض کنم.می‌گفت به راست بخوابانم تا این کار را می‌کردم اذیت می شد و می گفت نه به حالت قبل برگردان اما هیچ وقت اذیت نشدم و همیشه با خودم می گفتم نفس خسته احمد به یک دنیا می ارزد و وجودش را با تمام وجود می خواستم،احمد هم همیشه با دعاهایش دلگرمم می کرد.

 

از کی شرایطش سخت تر شد؟
بعد از اینکه کلیه هایش از کار افتاد، پیوند کلیه انجام داد.حدود 10 سال بعد از پیوند،بدنش کلیه را پس زد و حدود یک سال و ده ماه دیالیز شد.اما تحمل دیالیز را هم نداشت.قرار بود دوباره پیوند کلیه انجام دهیم که به خاطر شرایطی که از طرف اهدا کننده و خود ما پیش آمد، متاسفانه یک مقدار زمان بر شد و ریه های احمد هم درگیر شد.قبل از شهادتش برای معالجه او را به اصفهان آوردیم که موقع برگشت در راه با مشکل تنفسی مواجه شد.کپسول اکسیژن هم اکسیژن نداشت اما احمد بازهم تحمل کرد.یک شنبه بود و نزدیک اذان مغرب که حالش بدتر شد.چند بار تلاش کردند برای احیا، اما موقع رفتنش رسیده بود و در نهایت مظلومیت به شهادت رسید.

 

و حال و روز شما در آن لحظه چطور بود؟
صبح همان روز موقع اذان صبح به من گفت روی دست‌هایش آب بریزم تا وضو بگیرد.همین که آب می‌ریختم گفت پیامبر(ص) آب صورتم را پاک می‌کنند.ببین چه بوی خوبی می آید.اگر این حرف ها را فرد دیگری می‌زد باورش برایم سخت بود،اما احمد مدام این حرف ها را تکرار می‌کرد.لحظه شهادتش حالم خیلی بد شد اما وقتی یاد حرف های صبح روز شهادتش می‌افتادم،آرام تر می شدم.

 

ماندگارترین ویژگی آقای شمس از نظر شما ؟
هرطور بود خودش را قبل از نماز به مسجد می رساند.اگر از آسمان برف و باران هم می‌بارید هر سه نوبت نماز را در مسجد می خواند.صوتش هم زیبا بود و همسایه‌ها به خاطر شنیدن تلاوت زیبای احمد بعد از نماز در مسجد می ماندند.صبوری ومظلومیت احمد همیشه در برابر چشم هایم می ماند.کاش یک بار برای مصاحبه سراغ خود احمد آمده بودند.خیلی درد در دلش داشت اما هیچ وقت انتقاد نمی کرد. اگر ما هم چیزی می‌گفتیم،می‌گفت  با چشم هایتان که ندیده‌اید،تازه اگر با چشم هایتان هم دیده باشید ممکن است اشتباه کنید.

 

 صحبت پایانی...
احمد در خلوت رفت اگرچه خودش هیچ توقعی نداشت حتی یک بار هم لب به شکایت باز نکرد، اما به نظرم حقش این نبود. 

 

فرزانه فرجی


نظر

سکوت به چه قیمت؟

تاریخ درج : پنجشنبه 25 امرداد 1397
شماره روزنامه: 
حرف های تلخ امیر شاه پسندی از شکنجه های سنگدلانه فرمانده عراقی
 

تصمیم گرفته بود زیر شکنجه‌های وحشیانه سکوت کند و این عراقی‌ها را بیشتر عصبی می کرد. امیر شاه پسندی از شکنجه های فرماندهان عراقی در دوران اسارت گفت: فرمانده عراقی ها حین کتک خوردن از من می پرسید چه کسی به شما خط می دهد، رهبر شما چه کسی است و سوال های متعدد دیگر. سوالاتش را چند بار تکرار کرد اما جوابی نشنید. دستور داد مقر را آماده کنند. معمولا هروقت بچه ها را می بردند مقر، برای اینکه صدای داد و بیداد بچه ها در زیر شکنجه به اردوگاه نرسد، از بلندگوها با صدای بلند آهنگ پخش می کردند. انگار خستگی شکنجه ها در تن امیر شاه پسندی دوباره جان گرفته بود که چنین ادامه داد:حوالی ظهر بود که دیگر نای مقاومت نداشتم. فکر کنم سه  چهار ساعتی در مقر زیر شکنجه بودم تا اینکه قرار شد علی عبدالخانی، مترجم اردوگاه را به مقر بیاورند تا تهدیدات را برایم ترجمه کند.فرمانده می گفت علی که برگردد، چنان بلایی بر سرت می‌آورم که تا عمر داری فراموش نکنی.علی را که بردند من ماندم و یک فرمانده سنگدل وبی رحم عراقی.شاه پسندی گفت: شکنجه ها ادامه داشت تا اینکه از سالن مقر من را به اتاق دیگری بردند.خود نقیب محمد پاهایم را با چوب فلک خیلی محکم بست. فکر کردم دوبار می خواهد فلکم کند ولی اشتباه فهمیده بودم.یک اتوی سفید رنگ را به برق زد. نقیب به سربازانش دستور داد که یکی از آنها اتو را بردارد،تا اینکه سربازی به نام جواد اتو را برداشت و به دستور نقیب به کف پاهای من، اتو کشید.همچنان سکوت کرده بودم تا اینکه داغی از کف پاهایم به اعماق وجودم رسید و احساس کردم که جگرم در حال سوختن است. نقیب محمد که حسابی عصبانی و چشمانش قرمزشده بود،  محکم با لگد به صورتم زد ودستور داد پاهایم را از فلک آزاد کردند. بعد هم بلندم کردند و دور سالن مقر مجبورم کرد که بدوم. البته با کمک دو سه سرباز چون یکی از پاهایم تاول بزرگی زده بود و از طرفی دیگر نایی نداشتم.بعد از یکی دو دور دیگر هیچ نفهمیدم.حرف های تلخ شاه پسندی از شکنجه های سنگدلانه فرمانده عراقی ادامه داشت، وقتی گفت:به رویم با پارچ آب می ریختند که به هوش آمدم.آنقدر احساس تشنگی داشتم که دهانم را باز کردم که کمی آب به طور تصادفی وارد دهانم شد.نقیب فهمید و دیگر اجازه نداد آب بریزند.دست بردار نبود.  اسلحه کمری اش را گذاشت روی گلویم و تهدید کرد و گفت من حکم قتل 15 اسیر را دارم.خوشبختانه و با یاری خدا،نقیب محمد به هدفش نرسید و از طرفی من هم شرمنده برادران عزیزم نشدم.دو سرباز زیر بغلم را گرفتند و از مقر به سمت قاطع بردند.او در ادامه گفت:بالاخره با هر سختی که بود من را به یک اتاق که به عنوان زندان انفرادی از آنجا استفاده می شد،بردند و روی زمین رهایم کردند و در را قفل کردند و رفتند.چند نفر دیگر از بچه ها را که بیرون از آسایشگاه در اردوگاه شکنجه کرده بودند البته نه مثل من به زندان آوردند.با وجودی که حال همه آنها خراب بود وقتی وضع من را دیدند لباس‌هایشان را در آوردند و روی هم گذاشتند تا جایی نرم برای من درست کنند.شاه پسندی اشاره ای داشت به آرام شدن نسبی اوضاع بعد از شکنجه های بی رحمانه عراقی ها و در پایان صحبت هایش را این طور تمام کرد:بعد از آمدن ژنرال الدوری فرمانده کل اردوگاه های اسرای ایرانی به اردوگاه، 60 مورد از ممنوعات آزاد شد و برای مدتی کوتاه اوضاع بهتری داشتیم. 


نظر

امضاهایی که ماندگار شد تا ابد با شهادت

تاریخ درج : پنجشنبه 9 آذر 1396
شماره روزنامه: 
 

فرزانه فرجی

اینجا مکان مقدسی است. وضو بگیرید. کفش ها را از پا درآورید. مردانگی اینجا بیداد می کند. فریاد غیرت جانانه به گوش می رسد. اینجا حرف از مردانی است که مصداق لبیک به هل من ناصر ینصرنی شدند و سال‌ها سختی را به زیباترین صحنه عاشقی بنده با معبود تبدیل کردند، حرف از شهدای مسجد فاطمیه اصفهان! حرف از رضاست، شهید «رضا اسماعیلی». او که نشان‌دار شد با ژاکتی که همسرش برایش بافته بود.حرف از علی اصغر است،شهید «علی اصغر ایروانی». راه را از آسمان تا آسمان کوتاه کرد.حرف از اکبر است، شهید «اکبر اثنی‌عشر». یادش بخیر، قبل از رفتن گفته بود: ای برادران؛ تفنگ افتاده از دستم را بردارید و راهم را ادامه دهید.حرف از مجتبی است، شهید «مجتبی احمدی». او که هنوز به سن تکلیف نرسیده،تکلیف الهی‌اش را به فرجام رساند. چهارده ساله بود که راهی شد، راهی آسمان...  .حرف از حبیب الله است،شهید «حبیب الله اعرابی». سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم، حبیب الله، حبیب خدا شد و عاشقانه خود را به آغوش معبودش رساند... .حرف از سید علی است،شهید «سیدعلی امیرشاه کرمی». او که با پای گچ گرفته به میهمانی رفت، همان میهمانی که میزبانش خدا بود و بس... حرف از محمدتقی است،شهید «محمدتقی بشارت». حاجی آرام و قرار نداشت، حسابی هم نترس بود، بارها دستگیر شد اما دست بردار نبود... .حرف از غلامرضاست، شهید «غلامرضا پیرجمالی». آن لحظه آخر رنگ به رو نداشت. با هر زحمتی بود رو به قبله شد، چند سلام و یک خداحافظ... . حرف از مصطفی است، شهید «مصطفی جمشیدی». بعد از گذشت سال ها هنوز عطر نفسش وقتی نماز می خواند از گوشه اتاق حس می‌شود...

حرف از محمدرضاست، شهید «محمدرضا حقیقت». مزد ذکرهای زیر لبش را گرفت، همان حرف‌های دونفره با خدا. عملیات کربلای 4 فراموش نشدنی است... .حرف از محسن است، شهید «محسن خانی». هنرمند بود، هنری از جنس قلمکاری، اما همه اینها به یک طرف، هنر شهادتش به یک طرف....حرف از مرتضی است، شهید «مرتضی داوری». پیشانی بندش با همه فرق داشت. معنایش این بود: جمجمه ات را به خدا بسپار، کلام امیر المومنین(ع) بود. همان هم که می خواست، شد....حرف از محمدعلی است. شهید «محمدعلی رضایی». چشمش را به دنیا بست وقتی هنوز دختر دردانه‌اش او را بابا صدا نکرده بود...  .حرف از حسین است، شهید «حسین سرائیان». راه اربابش را خوب ادامه داد، مردانه، جانانه، بی سر و غریبانه... .حرف از حشمت الله است، شهید حشمت الله ضیایی. بابا حشمت الله بیشتر از 50 سال داشت وقتی شهید شد. باید مجنون باشی تا در جزیره مجنون به خدایت برسی.... حرف از علیرضاست. شهید «علیرضا فرشادفر».  شناسنامه‌اش را دستکاری کرد تا راهی شود. حرف آخرش خواندنی بود،«به امید زیارت کربلای حسینی!» زیارتت قبول  مرد...  .حرف از حسن است،شهید «حسن قربانی». چه اجابت دعایش دیدنی بود. خدایا همیشه توفیقم ده تا در راه تو و برای تو و به سوی تو باشم....  و حرف هنوز ادامه دارد، شهیدمحمداسماعیل محسنی، شهیدغلامحسین نم‌نبات، شهیداکبرنمازی زاده و .... ابر مردانی که شهادت در قد و قامتشان زیبا، جا گرفت. همان ها که جاودانگی را به تصویر کشیدند و امضای مردانگی‌شان در صفحه روزگار ماندگار شد.


مثنوی اصفهان بیت آخر ندارد

شماره روزنامه: 
به بهانه گرامیداشت 25 آبان؛ سالروز حماسه و ایثار اصفهان
 

فرزانه فرجی

تکــــراری نمی شـــود ایــــن حقیــقــــت حماسه‌آفرین، حماسه ای به دست مردان سرزمینم، جایی روی دوش اهالی شهرم وقتی زادگاهم پر از عشق بود، پر از غزل غزل ترانه. روزی که قامت بسته شد به قد قامت زمینی های آسمانی همان ها که با تابوت های سه رنگشان، رنگین کمان ایثار را در پهنای آسمان شهرم به تصویر کشیدند.25 روز از آبان سال 1361 می گذشت. اصفهان تمام قد ایستاد. تمام قد ایستاد به احترام قطره های باران وقتی عاشقانه در لا به لای سردی هوای آبان ماه دل و چشم مردم خاکم را پر از نم نم دیده دل کرد. آسمان به زمین آمد و زمین آسمان را بوسه باران کرد درست همان جایی که نقطه مرزی عاشقی را می شد لمس کرد در فاصله ای که به پرواز درآمدن 370 مرد عاشق را عاشقانه به تماشا نشستیم. می شد در بین اشک های دیده قدم زد، نه، حرف از قدم زدن نیست، حرف از به جریان درآمدن و جاری شدن است. اشک های دیده مثل جریان رودخانه دویرج دل خیلی ها را با خود برد.رودخانه دویرج مردان سروقامت شهرم را در بین امواج جا داد تا سرمشق شهادت را در میان خطوط منظم و نامنظم موج های کمی سهمگین و خشمناک رودخانه برای دلاور مردان شهرم دیکته کند. سرمشق شهادت از کربلا می آمد. لب های خشکیده و ترک برداشته... تلخی آبی که بسته شد و غربت غریب آب و عطش و خشمگینی رودخانه.صدای حزن‌آلود زینب (س) و احیا شدن دوباره با نوای یا زینب(س) رزمنده‌ها....از تنها ماندن حسین (ع) و هل من ناصر ینصرنی و رفقایی که در دل آب نوای لبیکشان گوش موج ها را کر می کرد. همان مردانی که راهشان در امتداد راه حسین (ع) معنا یافت...  .و سخن تاریخی امام خمینی(ره) که به دل ها قرار داد و به جان ها صفا بخشید: « ... شما در کجای دنیا می توانید جایی را مثل استان اصفهان پیدا کنید؟ همین چند روز پیش، فقط در شهر اصفهان حدود 370 نفر را تشییع کردند. مع ذالک همین شهید داده ها و داغدیده ها همچنان به خدمت خود به اسلام ادامه می دهند. امروز مردم ما فهمیده اند که تا فداکاری نباشد، اسلام را نمی شود پیش برد و می دانند که همه ما باید برای اسلام فدا شویم.» باید همه این حرف ها را کنار هم گذاشت تا رسید به یک مثنوی، مثنوی که بیت آخر ندارد؛ چراکه این راه انتها ندارد.همان حرف اولم را باز تکرار می کنم، این راه نه تکراری می‌شود و نه تمام می شود. هرچه بگوییم تازه است. هرچه بگوییم می رویم و می رسیم به کربلا، به آخر عشق، به آخر مردانگی و به حسین(ع)...این راه تا ابد، تا بی انتها ترین زمان ادامه دارد.شهرم بیدار است و مردان سرزمینم آگاه.برای این راه نقطه، تمام معنایی نداشته و نخواهد داشت. 25 آبان سال 1361 تمام نمی شود.ایستادن تمام نمی شود.عطر شهادت هنوز از خاک ایرانم به مشام می رسد.غیرت اینجا زنده است و جاودانه چراکه راه، راه حسین بن علی (ع) است....