بزن باران

نظر
 

عطر محرم، بچه‌های گردان را هوایی می‌کرد. غوغایی به پا می‌شد در دل رزمندگان با نام حسین (ع) و نوای "هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله"، راه را تا کربلا هموار می‌کرد.

زمان به وقت محرم/ راهی که تا کربلا باز شد

زمان به وقت شلمچه، فکه، طلائیه و شرهانی از کربلا فریاد می زند. ماه، ماه غربت است. ماه بغض رباب، ماه چشمان بسته علی اصغر (ع)، ماه خونین شدن خاک کربلا، ماه رخصت پسر از پدر برای حمله به کوفیان و ماه پریشانی زینب (س)...
عطر محرم، بچه‌های گردان را هوایی می‌کرد. غوغایی به پا می‌شد در دل رزمندگان با نام حسین (ع) و نوای "هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله"، راه را تا کربلا هموار می‌کرد.
اینجا همه دنبال یک بهانه بودند تا به یاد کربلا بر سر و سینه بزنند. اینجا دل‌ها با نوای "یا اباعبدالله لقد عظمت الرزیه" غریبانه می شکستند و رزمنده ها با صدای بلند برای پسر فاطمه (س) اشک می ریختند.
اینجا یا اباعبدالله الحسین (ع)، رمزی آشنا می شد آن دم که در جلوترین نقطه، خط مقدم، جایی زیر باران بی امان خمپاره ها، می شد خوب دید که "شور حسین (ع) است چه ها می‌کند" یعنی چه...!
علی اکبرها در این زمین کم نیستند. رخصت گرفته اند تا تمام قد بایستند در برابر دشمنی که عجیب تنها هم نیست. دشمنی که جسارت اش بی جواب نماند آن زمان که رویایش در حسرت به دست آوردن یک مشت از خاک وطن، نقش بر آب شد.
چه مردانگی می‌خواهد کنار آب باشی و از آب بگذری. فرات و رخسار شرمسارش را ببینی که هنوز در پی این سال ها خجالت زده خاندان حسین (ع) است و از آن بگذری و چه گذشتنی...
رمز عملیات که اعلام شد دست‌ها رفت به سمت قمقمه‌ها، شرمندگی فرات را بچه‌ها خوب می‌دانستند چطور جبران کنند. شنیدن نام یا ابالفضل العباس (ع) برای آن ها کافی بود.
مَشک بود، آب بود و عباس (ع) هم، اما لب‌های سفید شده علی اصغر (ع) دیگر تاب تشنگی را نداشت و اینجا قمقمه‌ها یکی یکی خالی می شد، فقط و تنها فقط به یاد چشم‌های عباس (ع) که در برابر چشم‌های برادر، آن دم آخر گره خورد و حسین (ع) سرش را به پایین انداخت تا شرمندگی نگاه برادر را نبیند.
عملیات بالا گرفت. زمین دریای خون شد و راه به نزدیک ترین نقطه اش تا سرزمین کرب و بلا رسید. خیلی از بچه ها مثل عباس (ع) با یک دست ایستاده بودند. عده ای تشنه بودند، آب بود اما نمی نوشیدند. برخی هم مانند سالار دیار کربلا ...
و ایستادن حقیقت دنباله دار این سرزمین بود. آنجا صبر در قامت خمیده مادر عاشورا، جانی دوباره گرفت. زینب کبری (س)، درد را دید و به اندازه ی گذر یک شب تا به صبح موی سرش سپید شد.
و راه همچنان ادامه دارد. مادر بغض می کند دلش برای جگر گوشه اش تنگ می‌شود. دلش برای پسرش که در قاب عکس هنوز جوان مانده است و لبخند می زند تنگ می‌شود. پسری که مادر را پیر کرد اما نیامد.
 به راستی که جاده و راه مهیا بود برای رفتنشان و زمین کربلا بی صبرانه منتظرشان...

خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی

نظر

«وصال» در ظهر عاشورا

تاریخ درج : یکشنبه 8 مهر 1397
شماره روزنامه: 
پدری که با شهادت سه پسرش، لقب «ابوشهدا» گرفت
نتیجه تصویری برای شهیدان کلاهدوزان اصفهان

«رسول» پسر بزرگ خانواده «کلاهدوزان» است. زمانی که از پدر سخن می‌گوید او را «ابوشهدا» می‌خواند؛ پدر شهیدان «علیرضا»، «مهدی» و «امیرجواد» کلاهدوزان. افتخار میزبانی‌اش را داریم در روزی که از فوت پدر هفت روز می گذرد و هفت روز هم از عاشورا. یکی از خانواده‌های معزز شهدای شهرمان که سه فرزند خود را تقدیم اعتلای نظام مقدس جمهوری اسلامی کرده اند. رسول متولد سال 1341 است و از همان آغاز جنگ درگیر جنگ بوده، سال 1358 در کردستان، سال 1359 در عملیات حصر آبادان و ...

 

حضور چهار برادر همزمان در جبهه و شهادت سه برادر می تواند حکایت از عمق دینداری  در خانواده کلاهدوزان باشد. خانواده ای که در آن پدر و مادر هیچگاه برای رفتن پسرها به جنگ «نه» نگفتند و حتی مشوق آنها هم بودند. بی شک نهضت اسلامی برادران کلاهدوزان در تربیت جانانه مادری شیرزن و صبور و پدری عاشق اهل بیت (ع) چنان رشد کرده و قد کشیده است که وقتی پای دین و کشور به میان آید، پدر و مادر می‌شوند مدافع مسیر آنها برای حضور در جبهه حق علیه باطل. مادر کاسه آب به دست می گیرد و پدر قرآن و هردو آرام در دل برای سلامتی شان آیه الکرسی می خوانند. چطور می‌شود این همه گذشت را ترجمه کرد، در کدام دایره المعارف می شود برای این ایثار واژه ای پیدا کرد...از چهار پسر  و سه دختر خانواده 9 نفری آنها، از پسران فقط او مانده است و حالا برای ما راوی روایت شهادت برادرانشان می‌شود. آنچه در ادامه می آید چکیده ای از خاطرات شهیدان علیرضا، مهدی و امیرجواد کلاهدوزان است:با علیرضا شروع می کند، همان همبازی کودکی اش، علیرضا بهمن 1343 به دنیا آمد. خیلی افتاده بود و خلوصش بی نظیر. دانش آموز سال سوم متوسطه بود در رشته اقتصاد که راهی جبهه شد. آن سال‌ها خانه پدری ما در خیابان عبدالرزاق بود و دو اتاق بیشتر نداشت. هر بار که علیرضا می آمد به مرخصی، شب ها اجازه نمی داد برایش رختخواب پهن کنیم. روی یک پتو می خوابید، می‌گفت اینطور راحتم اگر برگردم جبهه بدعادت می شوم. در تیپ امام حسین(ع) بود که بعدها شد لشکر. شب عملیات والفجر یک بود و سال 1362. در همان عملیات علی در کانال ماند و مفقودالاثر شد. بعد از عملیات، بچه های گردان می گفتند علیرضا در آن عملیات فرمانده گروهان بود. لحظه ای که نارنجک در کانال منفجر شد علیرضا افتاد و همرزم هایش نتوانستند او را به عقب بیاورند.تا مدت ها گمان می کردیم که علیرضا اسیر شده باشد. خیلی منتظر یک خبر  از  اسارت علیرضا بودیم. 15 سال از او بی خبر ماندیم تا اینکه برایمان یک پلاک و لباس و کمی استخوان آوردند. آن موقع‌ها بابا برای ما جوراب عمده ای می خرید با یک نشان معروف. از وسایل علیرضا جوراب مشکی با همان نشان همیشگی و یک آیینه کوچک (که معمولا همراهش بود و از سفر مشهد خریده بود) را  برای ما آوردند.از مظلومیت بچه هایی که در عملیات محرم شهید شده اند می گوید و می رسد به مهدی.

 

 

مهدی متولد ماه مهر بود، سال 1345. اول دبیرستان بود که راهی جبهه شد. حسابی آرام بود و بیشتر وقت ها برای کمک به حاج آقا که در بازار مغازه لباس فروشی داشت، می رفت. از مدرسه به خانه که می آمد کیف و کتابش را می گذاشت و ناهار بابا را برمی داشت و می رفت بازار که با حاج آقا بخورد. از دوران ابتدایی این کارش بود و بیشتر اوقاتش را با بابا می گذراند. سال 1361 بود که در عملیات محرم و در عین خوش دهلران با اصابت ترکش به سینه‌اش به شهادت رسید. با شهادت مهدی بابا خیلی اذیت شد چراکه شهید اول خانواده و حسابی هم به بابا وابسته بود. خاطرات مشترکش با امیرجواد لبخند روی لبانش می آورد، امیرجواد پسر چهارم خانواده بود و متولد شهریورماه سال 1346. به اعضای خانواده محبت زیادی داشت. بعد از شهادت علیرضا و مهدی به او گفتم در خانه بمان تا هوای پدر و مادر را داشته باشی، گفت هرکسی راه خودش را باید برود، انتخاب من رفتن به جبهه است اگر قسمت من باشد کنار آنها قرار می گیرم و اگر هم نه، هرچه خدا بخواهد ...

 

امیرجواد بیسیم‌چی گردان یونس بود. چهار سال بعد از شهادت علیرضا به شهادت رسید یعنی خرداد سال 1366. فرمانده گردان می گفت، به موقعیتی رسیدیم که باید از روی‌ مین‌ها می گذشتیم. امیرجواد به همراه تعدادی از بچه ها برای بازکردن راه داوطلب شد. بی سیم اش را گذاشت و گفت بسم الله... گفتم سفارش تو را کرده اند به خاطر برادرهایت نباید جلو بروی، گفت اگر ما برویم بقیه هم می آیند. زمانی که پایش را روی مین گذاشت، کف پایش را از دست داد و افتاد. خلاصه بقیه بچه ها به دنبالش رفتند و راه باز شد. به نظرم امیرجواد در همان لحظه راه رسیدن به معشوق را خوب پیدا کرده بود.داغ پدر تازه است و رفتنش حسابی سنگین، پدر ستون خانه است. مردی که بیشتر عمرش در حسینیه ها و خیمه های عزاداری با خدمت به عزاداران امام حسین(ع) گذشته است. کمی از پدر می گوید، پدرم مردی فرهیخته، آگاه و مردمدار بود. ســـــاده و بی تکلف زندگی کرد. سینه اش سرشار از عشق به امام حسین(ع) بود. به نظر من نتیجه عاشقی اش را هم گرفت. بعد از حدود دو هفته بستری شدن در بیمارستان، در ظهر عاشورا وقتی که دستم در دست پدر بود، گفتم بابا بروم نماز بخوانم؟ حس کردم فشار دست بابا روی دستم بیشتر شد و این فشار هر ثانیه بیشتر هم می شد. همان موقع بود که روح از بدنش جدا شد. بعد از شهادت سه بردارم و تحمل داغ سه برادر شهیدم، خیلی برای ما ارزش داشت که بابا درست ظهر عاشورا، روحش به آسمان برود و به سه فرزند شهیدش برسد. 
شاکر خدای مهربان است که بهترین عزیزانشان برای دفاع از اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی و در راه خدا به شهادت رسیدند. در همین حال کمی هم درد و دل می کند و می گوید: «در زمان جنگ دری از درهای بهشت باز شد و عده ای راهشان را پیدا کردند و رفتند. خوب است به این موضوع فکر کنیم که ما تا چه حد مثل شهدا می توانیم پا روی مین بگذاریم و خودمان را فدا کنیم و کمتر وارد تجملات دنیا شویم. به قول حضرت امام، شهدا چشم و چراغ های این مملکت هستند، چرا باید در زمان رفتن پدر و مادرهایشان آنها را یاد کنیم. پدر من سه سال بود که در بستر بیماری بود. یک بار که با ویلچر پدر را به گلستان شهدا برده بودم یکی از آقایان مسئول را در گلستان دیدم و گفتم پدر من همان پدر شهیدی است که وقتی شما قرار بود انتخاب شوید به پدر گفتید که سفارشتان را بکنند و ... و امروز گله من این است که مگر حضور در مراسم تشییع و تدفین و هفتمین روز درگذشت پدر سه شهید آن هم در هفته دفاع مقدس هزینه ای داشت که برخی مسئولان تشریف نیاوردند یا اینکه پدر و مادر شهیدان جایگاهی ندارند! » و صحبت هایش را چنین تمام کرد، در پایان می گویم دست دعای مادران شهدا همیشه رو به آسمان بلند است امیدوارم مسئولان ما طوری رفتار کنند که دست دعای مادران شهدا از سمت خدا پایین نیاید.

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


روایت بوسه‌ای که پدر بر رگ‌های بریده پسر زد

 
کربلا گاهی چه نزدیک می شود...
 

 

 

از رزمنده هایی بود که در تشکیل هسته اولیه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نقش داشت.حسابی فعال بود. مدتی در امور فرهنگی سیستان و بلوچستان فعالیت می‌کرد. جنگ که شروع شد، خودش را رساند به جبهه‌های جنوب. راهی که پدر می دانست عاقبتش شهادت است.خبری که وقتی رسید، ایستادن در قامت خمیده پدر جان گرفت.چند روزی از شهادت رضا می گذشت. عده ای از دوستانش قاصد پیامی بودند که از بر زبان آوردنش و از عکس العمل‌های پدر نگران بودند. پدر عاشق امام بود. مردی مومن و زحمت کش که حال خوب دلش از ایمانش سرچشمه می گرفت. یک شب پدر خواب دید؛  خوابی که نیمه های شب بیدارش کرد. رفت سراغ برادرهای رضا و گفت چطور خوابیده اید وقتی رضا در جبهه برای همیشه به خواب رفته است.  پدر را آرام کردند و قرار شد برای گرفتن خبر از حال رضا صبح به سپاه بروند. یکی دو روز گذشت. قرار بود چند نفر از رفقایش به دیدار پدر رضا بیایند. رفقای رضا که برای گفتن این حرف ترس داشتند، با شنیدن حرفی از پدر کمی آرام شدند وقتی پدر گفت از رضا خبر آورده اید. رضا شهید شده، همین را می خواهید بگویید...شک و تردید جایش را به نگرانی داد. گفتند شهید که نه .. اما انگار مجروح شده است. باید برویم سپاه و آنجا اطلاعات دقیق تر را بگیریم. پدر می دانست که رفقای رضا مراعات حال  او را می کنند. شروع کرد به دلداری دادن آنها. گفت شما نگران نباشید. شهادت لیاقت می خواهد، سعادتی است که نصیب هرکسی نمی شود.من مطمئن هستم که شهید شده و افتخار می کنم که لیاقت شهادت را داشته است.  پدر مثل همیشه آرام بود. به اتفاق صبحانه را خوردند و راهی سپاه شدند. حرف های درگوشی تمامی نداشت. حرف های آرام و همان پچ پچ های خودمان. پدر حس کرد که مسئولان سپاه هم چیزی را پنهان می کنند، گفت می‌دانم رضا شهید شده است، چیزی را از من پنهان نکنید. بله، رضا شهید شده بود و او را برای غسل دادن برده بودند. اصرارهای پدر برای دیدن رضا تمامی نداشت. مخالفت ها و مانع شدن‌ها پدر را بیشتر مشتاق دیدار پسر می کرد. می گفت می خواهم رضا را ببینم، حتی اگر استخوانی از او برای من آورده باشید. من نذر کرده ام هرجایی از بدن رضا تیر خورده باشد، بر آن بوسه بزنم.  مسئولان سپاه که آمادگی پدر را دیدند به دیدار، رضایت دادند. لحظه لحظه دیدار بود. دیداری به قد سلام. سلامی به قد وداع. هرکه آنجا بود گریه می کرد... چه لحظه ای بود! تنی که سر نداشت... . رضا بی سر برگشته بود. عجب دلی داشت پدر ، زمانی که گفت خدا را شکر که پسرم حسین گونه شهید شده است.  گفتنش هم آسان نیست چه برسد به دیدنش. پسرت، رضایت، همان که راضی بود به رضای خدا با سر بریده جلوی چشم هایت. مرد می خواهد تا بوسه بزند بر رگ‌های بریده پسر. رضا زنده بود که سرش را از تن جدا کرده بودند. کربلا گاهی چه نزدیک می شود. پای رضا تیر خورده بود. الوعده وفا.پدر نذرش را ادا کرد. خیلی آرام...!

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

زمین‌گیری منافقان در مرصاد

دست درازی خائنان داخلی ناکام ماند
نتیجه تصویری برای زمین‌گیری منافقان در مرصاد

داغ بر دل بود و داغ حسابی هم تازه بود. رد زخم ها روی تن ها، خودنمایی می کرد. طوفان، شهر را به هم ریخته بود. گاه و بی‌گاه صدای سوت خمپاره و به دنبالش صدای انفجار شنیده می شد. موهای دخترک رنگ خاک گرفته بود. او مدت ها بهت زده به انبوه آواری که عروسکش زیر آن ها جا مانده بود، نگاه می‌کرد. گردِ جنگ روی دیوارهای ترک خورده شهر، دل را می‌لرزاند. انگار ناله ها در سینه ها لابه لای انبوه خاک ها، دفن شده بود، اما شهر همچنان ایستاده بود و غیرت در جان حمله های علی وار اثری جانانه از خود بر جای گذاشته بود. جبهه ای که مردانگی را در خط به خط آن تا خود خط مقدم می شد خواند و دید. زخم های نه چندان قدیمی و بغض‌هایی نه چندان قدیمی تر از رفتن یک دوست و شهادت همسنگری دل ها را تا کربلا، کربلایی می کرد. آخرین صفحات فصل هشتم جنگ تازه صفحه خورده بود. با پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران، عراق در بن‌بست سیاسی و نظامی قرار گرفت. منافقان که همه حیثیت و هستی خود را در گرو جنگ گذاشته بودند، برای خروج از بن‌بست، توطئه‌ای که مأموریت اجرای آن را به عهده داشتند به مرحله اجرا درآوردند. به خیال خام آنها امکان قبول آتش بس از سوی ایران زمانی محقق می شد که ایران از جنبه‌های سیاسی، نظامی و اقتصادی به بن بست کامل رسیده باشد. مرداد سال 1367 بود. منافقان در توهمی که ناشی از نادانی آنها بود طی یک اقدام هماهنگ به سرکردگی آمریکای جنایتکار و پشتیبانی ارتش بعث عراق، یک تجاوز آشکار به خاک پاک میهن انجام دادند و امان از وقتی که مست خیال واهی شوی، درست مشابه شرایطی که منافقان در آن حال، غرق شده بودند. به گمان خامشان قرار بود  48 ساعته کشور را در اختیار بگیرند... .منافقان چنان مست در احوال پَست خود بودند که فراموش کردند پای خاک ایران که در میان باشد غیرت مردان این سرزمین چنان به جوش می آید که خواب خوش آرزوی هر متجاوز نادانی می شود. آخرین صفحه دفاع جانانه شیرمردان خاک پاک ایران با عملیات مرصاد و با رمز خیبرشکن «یا علی ابن ابیطالب(ع)» آغاز شد. آغازی ناجوانمردانه که با خلق صحنه های باشکوهی که غیرت و ازخود گذشتگی ابر مردان این سرزمین در آن موج می‌زد، برای چندمین مرتبه، حقانیت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران در برابر دید جهانیان به تصویر کشیده شد. ساعت حوالی 14:30 سوم مرداد 1367بود که منافقان و ارتش بعثی عراق عملیات خود را با هجوم زمینی از طریق سرپل ذهاب و هلی برد از جنوب گردنه پاتاق آغاز کردند و سپس به طرف شهر کرند غرب پیشروی کردند. چند ساعتی بیشتر نگذشته بود که اولین تانک‌های عراقی با نشان منافقان وارد شهر شد و پس از تصرف شهر به طرف اسلام‌ آباد غرب پیشروی کرد. منافقان به محض ورود به شهر با قطع برق و ارتباط مخابراتی و تیراندازی سعی داشتند اوضاع را در دست بگیرند. تعدادی از نیروهای سپاه و مردم با آنان درگیر شدند که به خاطر عدم انسجام نیروها و آمیختگی منافقان با مردم، اوضاع از کنترل نیروهای نظامی خارج شد و شهر به تصرف منافقان درآمد، اما در 20 کیلومتری اسلام آباد با سازماندهی جدید رزمندگان ایرانی و جمع‌آوری نیرو، عاقبت پیکر پوسیده منافقان زمین‌گیر شد.جنگ نه کهنه می شود، جنگ نه رنگ می بازد و جنگ نه به خاطره‌ای خاکستری تبدیل می شود. لا به لای حرف های جنگ و حرف های مردان جنگ تا همیشه می شود رد غیرت، مردانگی، ایستادن و تمام قد ایستادن برای وجب به وجب از خاک این میهن را نظاره کرد. بارها گفته ام، باز می گویم و همچنان خواهم گفت جنگ ما هرگز رنگ نخواهد باخت... !

 

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا 


همه دنیای مادر شد خانه... همه خانه شد یک گوشه!

شماره روزنامه: 
روزی که مصطفی رفت
  

فریادهای بی صدایش را می شود شنید. دردهایش بی صدا فریاد می زنند. مادر باشی و ندانی پسرت کجاست، یک‌شبه موی سیاهت سفید می شود. مادر باشی و بی خبری شود حال شب و روزت یک شبه خط چین های روزگار زودتر از موعد روی صورتت جا خوش می کند. مادر باشی و آغوشت پر شود از قاب عکسی که تنها همدم تنهایی هایت باشد یک شبه پیر می شوی!

چقدر سخت است نداشتن یک خبر از پسر برای مادر، هر شب برایش می شود شب عملیات.یک شب با رمز یا ابا عبدالله. یک شب با رمز یا زهرا(س) و وای بر شبی که رمز عملیات شد یا زهرا(س).

چطور می شود مادر را آرام کرد وقتی به یاد پسر، نفس هایش گاه و بی گاه بی نظم می شود.برای مادر فقط همان یک عکس ماند آن هم زنجیر شد گوشه قلبش.

از روز رفتن مصطفی بهار خانه مادر پاییز شد و پاییز شد تمام فصل زندگی اش.همه دنیا شد خانه.همه خانه شد یک گوشه . یک گوشه، جایی نزدیک پنجره.زندگی خلاصه شد در مصطفی.

دیگر از رفقای مصطفی خبری نیست تا مادر را کمی خبردار کنند به قد همان بی خبری! چشم های به گود نشسته مادر خسته نمی شود از این بی قراری. خسته نمی شود از این انتظار. شیشه پنجره اتاق، شرمنده نفس های مادر است که طی سال ها آرام در سکوت پر از حرف هایش، بازتابی شد از دانه های دلش.

مادر تا همیشه برای پسر مادری خواهد کرد و تا همیشه چشم هایش راه را تا انتهای حیاط، نزدیک های در خانه خواهد کشید. دست هایش نایی ندارد. پاهایش هم همین طور.

روزگار با تمام وجود نقش و نگارش را روی صورت مادر ترسیم کرده است.باید از این نقش و نگار آرام و با حوصله گذشت.

خط به خط باید خواند.خط به خط تا خط مقدم رفت و بارها و بارها دست خالی بازگشت.

در عمق این خطوط می شود غرق شد. غرق شد و رسید به دلی که هنوز مثل همان ساعت های اول بی خبری همچنان به عشق مصطفی می زند.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا