سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

«وصال» در ظهر عاشورا

تاریخ درج : یکشنبه 8 مهر 1397
شماره روزنامه: 
پدری که با شهادت سه پسرش، لقب «ابوشهدا» گرفت
نتیجه تصویری برای شهیدان کلاهدوزان اصفهان

«رسول» پسر بزرگ خانواده «کلاهدوزان» است. زمانی که از پدر سخن می‌گوید او را «ابوشهدا» می‌خواند؛ پدر شهیدان «علیرضا»، «مهدی» و «امیرجواد» کلاهدوزان. افتخار میزبانی‌اش را داریم در روزی که از فوت پدر هفت روز می گذرد و هفت روز هم از عاشورا. یکی از خانواده‌های معزز شهدای شهرمان که سه فرزند خود را تقدیم اعتلای نظام مقدس جمهوری اسلامی کرده اند. رسول متولد سال 1341 است و از همان آغاز جنگ درگیر جنگ بوده، سال 1358 در کردستان، سال 1359 در عملیات حصر آبادان و ...

 

حضور چهار برادر همزمان در جبهه و شهادت سه برادر می تواند حکایت از عمق دینداری  در خانواده کلاهدوزان باشد. خانواده ای که در آن پدر و مادر هیچگاه برای رفتن پسرها به جنگ «نه» نگفتند و حتی مشوق آنها هم بودند. بی شک نهضت اسلامی برادران کلاهدوزان در تربیت جانانه مادری شیرزن و صبور و پدری عاشق اهل بیت (ع) چنان رشد کرده و قد کشیده است که وقتی پای دین و کشور به میان آید، پدر و مادر می‌شوند مدافع مسیر آنها برای حضور در جبهه حق علیه باطل. مادر کاسه آب به دست می گیرد و پدر قرآن و هردو آرام در دل برای سلامتی شان آیه الکرسی می خوانند. چطور می‌شود این همه گذشت را ترجمه کرد، در کدام دایره المعارف می شود برای این ایثار واژه ای پیدا کرد...از چهار پسر  و سه دختر خانواده 9 نفری آنها، از پسران فقط او مانده است و حالا برای ما راوی روایت شهادت برادرانشان می‌شود. آنچه در ادامه می آید چکیده ای از خاطرات شهیدان علیرضا، مهدی و امیرجواد کلاهدوزان است:با علیرضا شروع می کند، همان همبازی کودکی اش، علیرضا بهمن 1343 به دنیا آمد. خیلی افتاده بود و خلوصش بی نظیر. دانش آموز سال سوم متوسطه بود در رشته اقتصاد که راهی جبهه شد. آن سال‌ها خانه پدری ما در خیابان عبدالرزاق بود و دو اتاق بیشتر نداشت. هر بار که علیرضا می آمد به مرخصی، شب ها اجازه نمی داد برایش رختخواب پهن کنیم. روی یک پتو می خوابید، می‌گفت اینطور راحتم اگر برگردم جبهه بدعادت می شوم. در تیپ امام حسین(ع) بود که بعدها شد لشکر. شب عملیات والفجر یک بود و سال 1362. در همان عملیات علی در کانال ماند و مفقودالاثر شد. بعد از عملیات، بچه های گردان می گفتند علیرضا در آن عملیات فرمانده گروهان بود. لحظه ای که نارنجک در کانال منفجر شد علیرضا افتاد و همرزم هایش نتوانستند او را به عقب بیاورند.تا مدت ها گمان می کردیم که علیرضا اسیر شده باشد. خیلی منتظر یک خبر  از  اسارت علیرضا بودیم. 15 سال از او بی خبر ماندیم تا اینکه برایمان یک پلاک و لباس و کمی استخوان آوردند. آن موقع‌ها بابا برای ما جوراب عمده ای می خرید با یک نشان معروف. از وسایل علیرضا جوراب مشکی با همان نشان همیشگی و یک آیینه کوچک (که معمولا همراهش بود و از سفر مشهد خریده بود) را  برای ما آوردند.از مظلومیت بچه هایی که در عملیات محرم شهید شده اند می گوید و می رسد به مهدی.

 

 

مهدی متولد ماه مهر بود، سال 1345. اول دبیرستان بود که راهی جبهه شد. حسابی آرام بود و بیشتر وقت ها برای کمک به حاج آقا که در بازار مغازه لباس فروشی داشت، می رفت. از مدرسه به خانه که می آمد کیف و کتابش را می گذاشت و ناهار بابا را برمی داشت و می رفت بازار که با حاج آقا بخورد. از دوران ابتدایی این کارش بود و بیشتر اوقاتش را با بابا می گذراند. سال 1361 بود که در عملیات محرم و در عین خوش دهلران با اصابت ترکش به سینه‌اش به شهادت رسید. با شهادت مهدی بابا خیلی اذیت شد چراکه شهید اول خانواده و حسابی هم به بابا وابسته بود. خاطرات مشترکش با امیرجواد لبخند روی لبانش می آورد، امیرجواد پسر چهارم خانواده بود و متولد شهریورماه سال 1346. به اعضای خانواده محبت زیادی داشت. بعد از شهادت علیرضا و مهدی به او گفتم در خانه بمان تا هوای پدر و مادر را داشته باشی، گفت هرکسی راه خودش را باید برود، انتخاب من رفتن به جبهه است اگر قسمت من باشد کنار آنها قرار می گیرم و اگر هم نه، هرچه خدا بخواهد ...

 

امیرجواد بیسیم‌چی گردان یونس بود. چهار سال بعد از شهادت علیرضا به شهادت رسید یعنی خرداد سال 1366. فرمانده گردان می گفت، به موقعیتی رسیدیم که باید از روی‌ مین‌ها می گذشتیم. امیرجواد به همراه تعدادی از بچه ها برای بازکردن راه داوطلب شد. بی سیم اش را گذاشت و گفت بسم الله... گفتم سفارش تو را کرده اند به خاطر برادرهایت نباید جلو بروی، گفت اگر ما برویم بقیه هم می آیند. زمانی که پایش را روی مین گذاشت، کف پایش را از دست داد و افتاد. خلاصه بقیه بچه ها به دنبالش رفتند و راه باز شد. به نظرم امیرجواد در همان لحظه راه رسیدن به معشوق را خوب پیدا کرده بود.داغ پدر تازه است و رفتنش حسابی سنگین، پدر ستون خانه است. مردی که بیشتر عمرش در حسینیه ها و خیمه های عزاداری با خدمت به عزاداران امام حسین(ع) گذشته است. کمی از پدر می گوید، پدرم مردی فرهیخته، آگاه و مردمدار بود. ســـــاده و بی تکلف زندگی کرد. سینه اش سرشار از عشق به امام حسین(ع) بود. به نظر من نتیجه عاشقی اش را هم گرفت. بعد از حدود دو هفته بستری شدن در بیمارستان، در ظهر عاشورا وقتی که دستم در دست پدر بود، گفتم بابا بروم نماز بخوانم؟ حس کردم فشار دست بابا روی دستم بیشتر شد و این فشار هر ثانیه بیشتر هم می شد. همان موقع بود که روح از بدنش جدا شد. بعد از شهادت سه بردارم و تحمل داغ سه برادر شهیدم، خیلی برای ما ارزش داشت که بابا درست ظهر عاشورا، روحش به آسمان برود و به سه فرزند شهیدش برسد. 
شاکر خدای مهربان است که بهترین عزیزانشان برای دفاع از اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی و در راه خدا به شهادت رسیدند. در همین حال کمی هم درد و دل می کند و می گوید: «در زمان جنگ دری از درهای بهشت باز شد و عده ای راهشان را پیدا کردند و رفتند. خوب است به این موضوع فکر کنیم که ما تا چه حد مثل شهدا می توانیم پا روی مین بگذاریم و خودمان را فدا کنیم و کمتر وارد تجملات دنیا شویم. به قول حضرت امام، شهدا چشم و چراغ های این مملکت هستند، چرا باید در زمان رفتن پدر و مادرهایشان آنها را یاد کنیم. پدر من سه سال بود که در بستر بیماری بود. یک بار که با ویلچر پدر را به گلستان شهدا برده بودم یکی از آقایان مسئول را در گلستان دیدم و گفتم پدر من همان پدر شهیدی است که وقتی شما قرار بود انتخاب شوید به پدر گفتید که سفارشتان را بکنند و ... و امروز گله من این است که مگر حضور در مراسم تشییع و تدفین و هفتمین روز درگذشت پدر سه شهید آن هم در هفته دفاع مقدس هزینه ای داشت که برخی مسئولان تشریف نیاوردند یا اینکه پدر و مادر شهیدان جایگاهی ندارند! » و صحبت هایش را چنین تمام کرد، در پایان می گویم دست دعای مادران شهدا همیشه رو به آسمان بلند است امیدوارم مسئولان ما طوری رفتار کنند که دست دعای مادران شهدا از سمت خدا پایین نیاید.

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا