سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
دل آب، آتش گرفت. آب، سوخت. خاک، خاکِ غم ریخت روی سرش. باد، تکانی خورد و آب شرمنده هم شد.
راستی دل را مگر چند بار می شود بند زد. مگر چند بار می شود تکه های سوخته اش را جمع کرد و گذاشت کنار هم و لا به لایش کمی دلخوشی ریخت. مگر چند بار می شود پاره های سوخته را از بین خاکستر خاطره ها سر هم کرد و گذاشت کنج طاقچه دل...
خانه ات آباد مادر، خانه دل ات آبا مادر. دل باید خیلی دل باشد که بندزده اش هم چنین هوادار داشته باشد. آخ من به فدای پف چشم های بغض فرو داده ات. من به قربان خط های روزگار که چشم هایت را محکم بغل کرده اند. تو فقط باش مادر، تو فقط باش و مادری کن...
مادر بوی یاس می دهد. قاب نگاهت را که بکوبی گوشه چارقدش و حواست را بدهی دست دلش و خودت را غرق کنی در میان نگاه اش، تلاطم سیاهی گم شده در میان سفیدی به گود نشسته چشم هایش، زمین گیرت می کند. این غرق شدن دوست داشتنی است، مثل همان زمین گیر شدن که عاشقت می کند. یک تناقض شگفت انگیز، چیزی شبیه برخی از غزل های حافظ، یاد نظم پریشان اش افتادم. من که شاعری نمی دانم اما می گویند این ترکیب حاصل عشق و اشتیاق است.

بله می گفتم، باید اهل دل باشی که ببینی یاس از باغچه دل مادر، سرش را از میان خاک نم خورده می کشد بیرون و عصاره اش می شود گاهی غزل، گاهی قطعه قطعه، قطعه از زبان مادر برای پسر...
مادر های بی خبر، شاعری را خوب بلدند. فریادهای خفته شان شنیدنی است، ورم گلویشان سال هاست به خواب رفته است.... اما علاج همه این حرف ها و نقل ها، رسیدن یک نشان از نشانی گمشده است...
چطور باید این دل بازیگوش را نشاند یک گوشه و گفت ببین و  بنویس. امان از وقتی که کلمه ها هم، بازی شان بگیرد، الف، ب، پ و ....چرابه آخر نمی رسند. چرا ترتیب اش ریخت به هم.. 
 چطور بی خبری را باید خبردار کنی، نَه نشد، واضح تر می پرسم چطور مادر بی خبری را خبردار می کنند...؟ باز هم واضح تر....
تلفن بزنی، قرار بگذاری، راه بیفتی با یک هیات چند نفره، زنگ در را بزنی، یکی آن طرف بگوید بله، یکی این طرف بگوید از بنیاد آمده ایم، بعد همان یک نفر آن طرف صدایش زیر شود و بگوید از بنیاد آمده اند، بعد صدای باز شدن در بیاید، بعد هیات همراه وارد شوند، بعد یکی از هیات همراه  دوربین داشته باشد، یکی دیگر  از آن دوربین های بزرگ که روی شانه می گذارند،

بعد یکی دیگر از هیات همراه یک قاب عکس زیر بغل داشته باشد، بعد و بعد و بعد و ... بعد که سرحساب می شوی، می بینی مادر خیلی قبل از تر همه این بعدها می دانست خبری از پسرش دارد می آید.. مادرها همه چیز را می دانند.
راستی من آدم گفتن شرح این حال، از اینجا به بعد نیستم...یک نفر بیاید و بخواند...
من تو خیمه ها منتظر تو که رو سپید بشم...تو اجازه بدی مادر شهید بشم...
فرزانه فرجی