روزی که شهر پر شده بود از عطر آزادی، روزی که درد زخم های تن، کمتر حس می شد. روزی که خاک وطن بوسه باران شد. روزی که سجده های شکر تمامی نداشت انگار. روزی که عطر خاک باران خورده از اشک چشم، حال دل را صفا می داد. روز بازگشت اسرا... چه آمدنی بود.می شد دید و حس کرد که چطور دل های خاک گرفته، غبار انتظار را از دل کنار می زدند و زیباترین لحظه را کنار عزیزشان قاب می کردند تا بماند برای همیشه در دیوار قلب و جانشان و کمی آن طرف تر، افق نگاه های منتظر مادری میخکوب می کرد آدم را، اما نه... مادر می آمد و کنار خوشحالی مادرانی که وداع کردند با چشم به راهی، یک دل می شد و از شادی آنها، شاد... هوا پر از عطر خوش صلوات بود. سیل باران دل، حسابی دریایی کرده بود چشم ها را. می شد تلاقی آبی آسمان و آبی دریای دل و دیده را در یک لحظه به تماشا نشست آن زمان که مادری پسرش را از میان خیل جمعیت می دید و با زمزمه های زیر لب، برای قرار دلش دعا می خواند. به راستی که اسارت زانو زد در برابر این همه مقاومت، به راستی که اسارت رنگ باخت در برابر قدرت ایمان اسرا و به راستی که اسارت، اسیر شد...و حرف از درد و دل هایی است که دل را بهت زده می کند، خاطراتی از کنج قفس اسارت که شنیدنش ارمغانی جز بی تابی ندارد. واژه ها تسلیم می شوند وقتی می شنوند که چطور صدای دردهای شکنجه در گلوهای خسته به خواب می رفت. نفس ها در سینه حبس می شود به یاد صدای گلنگدن، زمانی که صفحه به صفحه زندگی با چشم های بسته در جلوی دیدگان ردیف می شد و صدای شلیک تیر می آمد، اما اتفاقی نمی افتاد و این فقط یک شکنجه بود... خاطرات ترک خورده ای که آنچنان ردپایش بر جان و روح مردان مرد این دیار جا خوش کرده که تا همیشه، تا ابد فراموش نخواهد شد. کاش در عبور از زمان فراموش نکنیم سال های اســارت را که فقـــط از آن شنیـــده ایم، فقــط شنیده ایم...
فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا