بزن باران

نظر

یه وقت هایی داد بزن... یه وقت هایی بلند گریه کن... یه وقت هایی لبخند نزن... یه وقت هایی بگذار بفهمم که حالت خووب نیست.. یه وقت هایی مهربان نباش...

یه وقت هایی دستت را از دستم رها کن.. بگذار بفهمم خوب نیستی.. یه وقت هایی جوابم را نده... یه وقت هایی قهر کن.. یه وقت هایی بگذار و برو... برو تا نبودنت را بفهمم..

که بفهمم نباشی من هم نیستم.. یه وقت هایی برایم شعر نخوان... یه وقت هایی دیر بیا.. یه وقت هایی با اسم کوچک صدایم نکن... یه وقت هایی به من تو نگو.. یه وقت هایی با من غریبه باش..

یه وقت هایی صدایت را بلند کن... یه وقت هایی بگذار بفهمم دوست نداشتنت را... یه وقت هایی بی من باش.. اصلا بی من ماندن را تجربه کن ... چقدر حال دلم پریشان شد...

چقدر دلم برای تو، برای دلت دلتنگ شد... نبودنت لا به لای این نوشته ها دیوانه ام می کند... نبودنت از من آدمی به جا می گذارد که فقط ادای زنده ها را در می آورد..

یک آدم رنگ و رو رفته ای که حوصله ندارد حتی خودش را در آیینه برانداز کند... من آدم این حرف نیستم.. من آدم بی تو بودن نیستم.. من آدم بی تو ماندن نیستم.. 

من آدم گفتن این حرف ها هم نیستم.. مثل خیلی وقت ها.. مثل همیشه.. تو بمان... تو با من بمان... بگذار روزگار با من هرچه می خواهد بکند..

بگذار روزگار هرچه قدر دلش می خواهد سوار الاکلنگ بازی های عجیب غریب اش کند و هرچقدر دلش می خواهد بالا و پایین کند مرا که خودش کم بیاورد اما تو بمان... بگذار قصه های دنباله دارش تمام نشود..

بگذار پایان این قصه های تمام نشدنی هرچقدر هم که می خواهد تلخ باشد اما تو بمان... 

من بی تو هیچ ام.. هیچ هیچ... 

تو بمان...

فرزانِ


نظر

حلب آزادانه نفس کشید...

تاریخ درج : یکشنبه 5 دی 1395
شماره روزنامه: 
وقتی آیه «انا فتحنا لک فتحا مبینا» به تفسیر نشست
 

فرزانه فرجی

آسمانِ خاک گرفته شهر، رنگ به رو نداشت. خسته بود از آنچه دیده بود و نباید می دید. دلش حسابی برای رنگین کمان تنگ  شده بود. باران می بارید، اما خبری از رنگین کمان نبود... تا اینکه عاقبت ایستادگی و مقاومت، حصارهای شهر را در هم شکست... آزادی خودش را از لا به لای تیر و ترکش، از میان ضجه های مادرانه، از دل داغدیده کودکان بی مادر، از بین دیوارهای آوار شده روی سر اهالی خانه و از دل دلتنگ اسیری خودش را نمایان ساخت.گوشه گوشه شهر پر بود از ردپای شقایق هایی که به یاد آنها می شد غزل غزل ترانه سرود. لبخندهای یخ زده روی  لب های ترک خورده، جانی تازه گرفت. شهر پر از خنده شد. استجابت دعا را می شد دید. می شد با باران دیده؛ همان بارانی که از شوق می بارید، داغِ دل های داغدیده را کمی فرو نشاند. مادران، برای کودکانشان چه قصه ها که می توانستند بگویند، چه قصه ها از پدرانی که رفتند تا برگردند، اما رفتند... رفتند تا در سطر سطر آزادی، خطی خوش از خود به جای بگذارند؛ خطی که در گذر تاریخ، مردانه جاوید شدن و جاودانه ماندن را به تصویر کشند. حلب آزاد شد. خبر آنقدر خوب بود که قاصدک ها به پرواز درآمدند. دل ها نوازش شد و جان ها جانی تازه گرفت و حلب جانانه نفس کشید. بی شک دیگر نفس در سینه شهر به شمارش نخواهد افتاد. دیگر شهر دلتنگ نخواهد شد و پرواز در قامت آزاد شهر به اوج خواهد رسید. دیگر هوا، رنگ خاک به خود نخواهد دید و ردپای خون از در و دیوار شهر برای همیشه پاک خواهد شد و زندگی از لا به لای همان آوارها دوباره جوانه خواهد زد؛ جوانه ای که ریشه هایش در غیرت و مقاومت ریشه خواهد دواند... چه زیبا و دلنواز وعده حق، تحقق یافت. چه زیبا «انا فتحنا لک فتحا مبینا»، تقسیر شد. می شد اســـتجابت ربنای قنوت هایی که دل را به آسمـــان گره مـــی زد و در سکوت سنگین شب، برای زنده ماندن شهری که ردپای مرگ از آن می بارید را حس کرد. می شد خانه به خانه رفت و رسید به لبخندهایی که دیگر یخ زده نبود. حالا شهر باید زنده شود. باید تمام دیدنی هایش از دل خرابه ها بیرون کشیده شود... حلب جان دارد و باید زندگی را از نو به جریان بیندازد... باید صدای خنده کودکان، شهر را زنده کند. دیگر کودکان بهت زده چشم به دوربین عکاسان نخواهند دوخت ...دیگر نخواهیم شنید که کودکان، بیشترین قربانیان حملات تروریست ها به حلب بوده اند... دیگر ردپای دلنوشته های تلخ مثل دوستم داشته باش، دور از سرزمین رنج، دور از شهرمان که مرگ را چشیده است را روی دیوارهای قد خمیده شهر نخواهیم دید. حلب را خدا آزاد کرد تا فراموش نکنیم مدافعان حرم برای چه و برای که رفتند... الحق که باید تمام قد ایستاد و دست ارادت بر سینه گذاشت که  رفتن، آن هم رفتنی از جنس شهادت، فراموش نشدنی است. بی شک هیچ خاری دیگر راه گلوی شهر را نخواهد بست. دیگر بغض هیچ دلی راهش را گم نخواهد کرد. دیگر هیچ آواری در این دیار بر سر هیچ زن و مرد و کودکی خراب نخواهد شد که مردان مرد بیدارند و آگاه.. که خدا از همیشه به این شهر نزدیک تر است... نزدیکِ نزدیک..


نظر

چقدر بی معرفت شدم... چقدر زود بین همه ی قشنگی هایِ زشت دنیا دستم را از دستش رها کردم... 

اصلا چه می شود که این طور می شویم ما آدم ها... چه می شود که کسی که می دانیم همه زندگی ما است، همه که می گویم یعنی همه ی همه ی همه... که جان دارد و نبض بودنمان به واسطه نبض بودن او بالا و پایین می شود را فراموش می کنیم....

قبل تر ها پاییز که می آمد هوایش را بیشتر داشتم... آخر می گفت پاییز که می آید یاد مادرم می افتم... 

حالا پاییز آمد... او یاد مادرش افتاد... دلش گرفت... غر زد... گریه کرد... خودش را خواست گم کند بین همه ی بغض های بچگی اش...

من نفهمیدم... من ندیدم... من بغض پشت دلش را ندیدم... نچشیدم... تنهایش گذاشتم... گفته بود از تنهایی می ترسد... اما تنهایش گذاشتم....

کاش کسی به من یاد می داد" ببخشید" را چطور بگویم که دل خودم آرام بگیرد... چطور دست هایش را بگیرم که لرزش دست هایم را حس نکند که او تاب لرزش دست های من را ندارد...

می ترسم... می ترسم از روزی که از دستش بدهم وقتی گم شده ام بین همه ی قشنگی های زشت دنیا... 

می ترسم بگویم اشتباه کردم و ببخشد و این دلم ارام نگیرد که تاب آرام نگرفتن دل را ندارم... دلی که تا حالا به من دروغ نگفته است...

کاش پاییز نبود... کاش دلش برای مادرش تنگ نمی شد... کاش تنهایش نمی گذاشتم...

کاش... 

فرزانِ

 


نظر

یک وقت هایی هست که نیست بودن آدم هایی می شود همه ی هست زندگی آدم... از آن هست هایی که زبانی می گویی خوب شد که رفت، خوب شد که نیست اصلا دم خدای خوبمون گرم که رفت....

اما،

اما تازه از آنجا شروع می شود همه چیز...

مگر می شود نبود آدمی را که روزی همه بودنت در گرو بودن هایش بود به راحتی فراموش کرد...

مگر می شود نبود کسی را که قرار بود حالاها حالاها باشد آن هم چه باشدی، راحت از یاد برد....

مگر می شود نبودن هایش را بین همه ی بودن هایی که او را به یاد می آورد انکار کرد...

مگر می شود چشم ها را بست و بست روی چشم هایی که همه ی دنیا را در خودش جا داده...

مگر می شود از بودن کسی که صدایش هنوز نفس می کشد لا به لای خاطرات خاک گرفته، حرف نزد...

مگر می شود ساعت 22 و فلان دقیقه همیشگی را از خاطر برد...

مگر می شود صفخات آلبوم را دو تا یکی ورق زد ...

مگر می شود ردپای حرف هایش را از دل دلتنگ خط زد...

مگر می شود به جای دو فنجان چایی یک فنجان چای ریخت ...

مگر می شود فنجان چایی اش را امتحان نکرد و نگفت داغ نیست...

مگر می شود نباشد وقتی همه وجودت می شود اویی که شاید نیست اما هست ... 

هست، هست تر از همیشه... بودنی به قد تمام بودن های خودت...

او هست... 

او همیشه هست...

فرزانِ


نظر

همیشه می گفت دلت که گرفت به آسمان نگاه کن، شاید کسی که دلت برای دلش، دل دل می کند، دلش هوایی شده و دلش را مثل تو به دل آسمان سپرده...

راست می گفت انگار... طفلکی آسمان.. گناه دارد این همه دلتنگی را تنهایی به دوش بکشد...

چند ساعت پیش دلم دلتنگ شد که نه برای اویی که نیست.. نه. دلم برای آسمان دلتنگ شد... دست دلم را گذاشتم توی دست دل آسمان...

هوای بازی به سر داشتم. بازی با آسمان... برود و بروم ... ببرد و ببرم. او دلم را و من دل دلتنگ بازیگوشم را... طنازی ابرها را دیدم..

چه دلبری می کردند آن بالا ...

من بازیگوش دست دلم را کشیدم لا به لای همه ابرهای سیاه پاره پاره...

حال غریبی بود گم شدن میان ابرهای سیاه بغض آلود ... دلم ریخت ..

کمی آن طرف تر حال دلی انگار خیلی خراب بود...

حال دلی که دلبرش فراموش کرده بود راس ساعت تنهایی، همان ساعت عاشقی که قرارشان دل سپردن به آسمان بود سر قرار بیاید...

من تکه تکه شدن ابرها را دیدم...

من شکستن دل آسمان را دیدم..

لحظه ای که ماه هم نایی برای تابیدن نداشت... انقدر بی حوصله بود که چادر سیاه اش را روی سر می کشید و هرازگاهی از زیر چادر سیاه دزدکی از آن بالا نیم نگاهی می انداخت و دلم را هوایی می کرد...

کاش یکی بود به ماه من می گفت: پیدا کن شبو مثل من، گوشه ای واسه گم شدن...ماه من اگه عاشقی، عاشقا گاهی گم می شن....

فرزانِ