سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

با حسین(ع)، سوار بر کشتی نجات

علی اصغر(ع) زره به تن نداشت، او بود و قنداقه‌اش!

تاریخ انتشار : جمعه 24 مهر 1394 ساعت 10:33

علی اصغرم محشر نشده محشر به پا کردی. رنگ رخسارت چرا آن به آن تغییر می کند؟ کو رنگ سرخ لبانت؟ چرا اینقدر به هم می زنی لبان خشک شده ات را؟ مادر قربان خط های ریز و درشت لب های خشک شده ات...
علی اصغر(ع) زره به تن نداشت، او بود و قنداقه‌اش!
 
خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی؛ رباب گوشه خیمه نشسته است. امن یجیب‌اش قطع نمی‌شود. آب می‌رسد و علی اصغر(ع) سیراب می‌شود یا نه علی...؟! رباب به آن فکر هم نمی‌کند. چه کسی جواب سوالش را می‌دهد. آب می‌رسد یا نمی‌رسد؟!
سال 61 هجری قمری، سرزمین خون، دیار عطش ... کربلا
قنداقه اش را بسته بود. نگاهش می کرد و زمزمه اش زیر لب پر از حرف های مادرانه بود... می خواستم که بزرگ شوی، می خواستم که قد بکشی. می خواستم محشر شوی و می خواستم جا پای علی اکبر(ع) گذاری...
علی اصغرم محشر نشده محشر به پا کردی. رنگ رخسارت چرا آن به آن تغییر می کند؟ کو رنگ سرخ لبانت؟ چرا اینقدر به هم می زنی لبان خشک شده ات را؟ مادر قربان خط های ریز و درشت لب های خشک شده ات...
علی اصغرم لالایی مادر دیگر دوای دردت نیست؟ چرا نمی خوابی پسرم؟ چرا خواب از چشمانت پرید؟
رباب جواب سوالش را می گیرد. کاش رباب نمی دید. کاش پای تیر سه شعبه به میدان باز نمی شد. کاش تیر خنجر خشک علی را نشانه نمی گرفت...
زمین سرخ شد. آسمان خون بارید. عمو نیامد. رباب مادر است. آب نیست اما او آب می شود.
و علی اصغر هنوز زبان باز نکرده است.
علی نتوانست از دردش بگوید. علی نتوانست از سوختن گلوی خشک شده بگوید.
چه زود خاک شد گهواره ات. چه زود چشم هایت لالایی نخوانده خوابش برد.
چرا مهلت ندادند مادر بر بالین خاکی ات کمی بنشیند وقتی سنگینی خاک چشم های کوچک تو را زیر خاک آرام می بست.
و امروز دیار مردان مرد، خاک پاک گلستان شهدای اصفهان
صدای ضجه های رباب گونه تن را می لراند. چشم ها سیلابی است از بغض های مانده در گلوی رباب. اینجا همه آمده اند تا رباب کمی آرام بگیرد. آمده اند تا در روز دردانه ی فاطمه (س)، به یاد دردانه ی رباب با هم، هم ناله شوند.
لالایی عموش بیاد، مشک و علم به دوش بیاد...
وای بر حال دل عمو... مشک را که پر می کرد فقط چهره ی علی را می دید که در لا به لای موج های بی تاب آب به عمو لبخند می زد.
گلم با بوسه ی عمو، خدا کنه به هوش بیاد...
و تیر به سمت مشک نشانه می رود. مشک می افتد اما عمو هنوز ایستاده است و رباب چشم به راه...
لالایی باباش بیاد سوار ذوالجناش بیاد...
تشنگی امان علی اصغر را بریده است. آغوش بابا شاید آرام کند علی را. اما علی خیلی کوچک است و تحمل این تشنگی برایش خیلی زود. تیر به دست های عمو هم رحم نمی کند...
لالایی بارون بیاد خوشی به خیمه مون بیاد...
آسمان ببار، آسمان عمو در راه مانده است، آسمان حسین (ع) به تو امید بسته است. ببار و ببار و ببار...
و کربلا سراسر شد لالایی وعلی اصغر خوابید. خوابی که علی را آرام کرد و رباب را نا آرام. خوابی که خواب را از چشم های رباب گرفت.
علی اصغر زره به تن نداشت. علی بود و قنداقه اش، قنداقه ای که علی را به آسمان سپرد و حسین (ع) امانت را به صاحبش بازگرداند.

و دوباره روزگار به صفحه جمعه رسید

آرام قرار دل های بی قرار، بیا ...

تاریخ انتشار : جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 10:35

خبرگزاری ایمنا: چقدر تقویم دلم بی قرار رسیدن جمعه‌ها است، چقدر جمعه‌ها بی تاب تمام شدن انتظار، چقدر انتظار درگیر دل‌های منتظر، چقدر دل‌های منتظر بی قرار فراق یار... و دوباره روزگار صفحه خورد و جمعه‌ای دیگر را نشانمان داد.
آرام قرار دل های بی قرار، بیا ...
 
و هجران، از نو جان می‌گیرد. شهرم سراسر غزل می‌شود با نغمه یابن الحسن (ع)؛ آقا بیا. قرار دل‌های عاشق بر مدار عشق سوار می‌شود و قلب‌ها گویی برای پرواز لحظه شماری می‌کنند. و چه دوست داشتنی است ضربان  قلبی که از دوری یار از هیچ نظمی جز دیدار و رسیدن به اصل عشق پیروی نمی‌کند.
دریای دل برای آمدن، برای دیدن و برای بودن کسی موج سواری می‌کند که عدالتش تمام جهان را در آغوش خواهد کشید. احساس عجیبی است ندیده دل بستن، ندیده عاشق شدن و ندیده دل سپردن ... .
زبان شرمنده می‌شود برای چیدن کلمات کنار هم، لکنت گریبانگیر دل می‌شود وقتی به دنبال واژه‌ای برای توصیف عزیز زمان می‌گردد.
مهدی جان، آرامش‌مان کمی گم شده است. آسمان دلمان بیشتر وقت‌ها مثل آسمان بهار می‌شود. به نظر خوب می‌آید و در چشم بر هم زدنی همه چیز به هم می‌ریزد.
طوفانی به پا می‌شود در دل‌هایمان. رگبار " کجایی آقا؟ " امانمان را می‌بُرد. فرصتی پیدا می‌کنیم تا دلتنگی‌های دلمان را ورق بزنیم. دلتنگی‌هایی به اندازه تمام جمعه‌هایی که می‌ترسیم از کم شدن سوی چشم‌های چشم به راهمان و ماندن حسرت ندیدن بر دل‌هایمان. دلتنگی‌های از جنس ندیدن و رفتن. دلتنگی‌های به اندازه انبوه بغض ‌و خستگی‌های غریبی که جای جای دلمان را نشانه گرفته است.
بغض‌هایی که در پس خود، آه حسرت‌هایمان را عجیب در سینه حبس می‌کند و دست‌هایمان را آسمانی. دلمان با ستاره‌ها هم سو می‌شود و در تاریکی‌های شب دعا می‌کنیم که بیایی، بیایی و تاریکی‌ها را بشکافی و برای همیشه فلق را به ما هدیه دهی.
عزیز فاطمه (س)، کاش "امن یجیب" را کمی بلندتر بخوانی تا دل به نوایت بسپاریم به امید استجابت برای ظهورت.
بیایی و غبار را از آیینه دل‌های خاک گرفته مان که کم کم دارد رنگ کهولت به خود می‌گیرد برداری ...
بیایی و رحمت بی حد و اندازه عدالت را همچون چتری بر سرمان بگسترانی ...
بیایی تا با آمدنت ببارد دیدگان‌مان بر شوره زار معصیت‌هایمان تا پایان یابد انتظار...
بیایی و با نوای رحمانی، اذان صبح را در گوش جانمان زمزمه کنی، الله اکبر بگویی و ما را با خود به حق برسانی ...
بیایی و یک شام جمعه ما را به کرب و بلا ببری و آنجا برای مادر، یک روضه میهمان‌مان کنی ...
ای یوسف عشق، درد آشنای اهالی درد، می‌دانم که عادت نداری دستِ دل درد کشیده‌ای را رها کنی، می‌دانم که از حال و روزمان خیلی خوب خبر داری، می‌دانم که می‌دانی تنها پناهمان تویی، تنها امیدمان تویی، بیا و حال دل اهالی درد را سامان بده ...
فرزانه فرجی/

نظر

دلت را بردار و برو

اینجا قصه عشق پایانی ندارد         

دلت که گرفت، کوله بارت را جمع میکنی و میزنی به راه. قبله ی دلت جنوب را خوب نشان می دهد. میروی به دیاری که خاکش یادآور عشق بازی و جانبازی با خداست. میروی تا آنجا جانی دوباره پیدا کنی.

ریه هایت برای هوای تازه بی تابی می کند، برای هوایی که هوایش پر از ردپای نفس هایی است که اسیر نفس هایشان نشدند که بُریدند که رفتند تا از آسمان مخملی این دیار همیشه ردپای ستاره هایی که از زمین تا آسمان کشیده شدند را ببینی و خلوت کنی با تک تک آن ستاره ها...

که دل بسپاری و دلدادگی را از نو تجربه کنی. در آن خاک شاعر خواهی شد و غزل غزل ترانه خواهی سرود. انگار دیگر خود را نمی شناسی و از نو زاده شده ای.

آسمان خوب می داند چگونه میهمان نوازی کند. رحمت از دل آسمان بی انتها بی وقفه می بارد تا یک خوش آمد گویی جانانه با عطر خاک باران خورده مشامت را نوازش کند. روحت که تازه شد خود را می سپاری به نسیمی که آرام بازی می کند با صورت باران خورده ات، که نم دیدگانت با نم رحمت آسمان یکی می شود و جانت صیقلی.

سلام می کنی به طلائیه، به غربت بی انتهایش و به دلتنگی های تمام نشدنی. وقتی یاد عطش در سراسر ذهنت قدم می زند میروی تا کربلا به یاد عباس های تشنه لب، دست ارادت بر سینه می گذاری و سلام می کنی. سلام بر حسین (ع)، سلام بر عباس (ع) و سلام بر عباس های عطشان.

یاد سرهایی که زانویی نبود تا روی آن قرار بگیرند، یاد شانه های زخمی، یاد رفقایی که برای رفتن مسابقه گذاشته بودند و یاد تنهایی هایی که هنوز ردپایش از در و دیوار شهر و از سکوت طولانی اش می بارد.

رفتن دیگر دست تو نیست. دلت کارش را خوب بلد است. شلمچه...

می گویند اینجا سرزمینی است که ملائک در آن سجده می کنند و برای بوسه زدن به خاکش از هم سبقت می گیرند. شاهراهی است اینجا. زمان به وقت شلمچه هر دم بی قرار شهادت است. اینجا غزل، قافیه نخواهد داشت وقتی ردپای قطعه قطعه آسمانی هایی که زمین برای دل دریایی شان جا نداشت را با چشم دل می بینی. سلام می کنی به پهنای افق شلمچه، جایی که آسمان و زمین به هم می رسند و کاش زمان در این زمین می ایستاد تا کمی فریاد بزنی من تنها اینجا جا ماندم.

برای راه پایانی نیست. اینجا دو کوهه است. صدای العفوهای شبانه تنت را می لرزاند. می خواهی خلوت کنی، دلت را بر می داری و میروی جایی دور از همه ی چشم ها. کربلا نرفته ای اما حسابی شنیده ای. غربت حسین (ع) در آن روز آخر با غربت دلت یکی می شود. تکان های شانه ات زیاد می شود. پیشانی ات برای سجده بر خاک دو کوهه بی تابی می کند سر بر خاک و دل به خدا می سپاری. گم خواهی کرد خودت را میان همه ی حرف های درگوشی با خدا.

راه رفتنی را باید رفت. فکه شبیه هیچ جا نیست. دیاری که سینه ات را سپر خواهی کرد روی میدان های پُر از مین. اینجا فقط می خواهی تماشاگر باشی و به یاد والفجر دلت تند تند بزند. اینجا پر از پلاک هایی است که صاحبانش رفتند تا مثل مادر گمنام بمانند برای همیشه.

 

قصه ی عشق تمامی ندارد. برای قصه ی دلدادگی با خدا، پایان مفهومی نخواهد داشت. راه همیشه راه است و راه همیشه باز. دلت که خدا را بهانه گرفت اینجا میعادگاه خوبی است فقط کمی همت می خواهد...

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

 

ما شدیم دعوت به شیدایی، شما هم دعوتید

برای دوست شهیدم...

دلم برای یک دوست بی قراری می کند. دلم برای یک رفیق، برای یک رفاقت جانانه، برای یک بودن، بودن به معنای واقعی اش، بودنی که همیشگی است دلتنگ شده، حسابی.

دلم رفاقتی می خواهد از جنس گل رز صورتی باغچه ی مادربزرگ که همیشه حالم را خوب می کرد.

امروز می خواهم از دوستم بگویم از او که نوجوانی اش را لا به لای زمین های خاکی جنوب پیدا کرد، او که بازی بین کوچه های شهر را ترک کرد و رفت.

از دوستی که رفت تا خط مقدم تا خدا، از دوستی که در پس دلواپسی های دل مادر و از میان اشک های چشمش راهش را ادامه داد و آرام از پیچ کوچه گذشت.

از دوستی که به دنبال نیمه ی گمشده اش رفت تا جبهه هایی که از آن خون می بارید. رفت و حسرت یک مشت خاک دیارم را بر دل دشمن جانانه گذاشت.

از دوستی که به کمتر از آغوش خدا راضی نمی شد، او که آسمان را همین جا، جایی بین شلمچه، دهلران، دو کوهه، فکه و چزابه پیدا کرد و برای همیشه خود را به آغوش خدا سپرد.

از دوستی که بوی باروت، صدای مسلسل، بوی خون، سوت خمپاره، نوای فریادهای بی صدا در پس گلوی زخم دیده حسابی مجنونش کرده بود.

از دوستی که بهای جنونش را با جانش داد تا پرواز را گونه ای دیگر در صفحه ی سفید و کمی خاکستری زندگی به تصویر بکشد تا رنگ بگیرد، تا جان بگیرد این صفحه از زلالی خونش.

از دوستی که صدای چرخ های تانک هوایی اش کرد، هوایی از جنس غیرت، هوایی از جنس تمام قد ایستادن و در چشم بر هم زدنی تانک را برای همیشه در جایش به خاک سپردن.

از دوستی که زخم های تَن اش تمامی نداشت، زخم روی زخم اما صدایی به نشانه ی اعتراض از او به گوش نمی رسید.

از دوستی که خروش و جوشش غیرت اش، کم از خروش و جوشش کارون نداشت.

از دوستی که زخمی میدان مین بود و سکوت اش شنیدنی وقتی می شد گذرگاه برای عبور همرزم هایش.

از دوستی که بُرید از دنیا، بُرید و بهانه های دلش را پشت سر جا گذاشت و حتی نیم نگاهی هم به آن ها نداشت که مبادا دلش بلرزد و رفت تا خدا.

از دوستی که نوشته های آخرش، سفرنامه ای بود از دل خاک تا افلاک. نوشته هایی که عطر شهادت لا به لای خطوط اش می پیچید و دل را به لرزه می انداخت، نوشته هایی که فریادش از حق الناس بود.

از دوستی که همتش ستودنی بود، لبیکش شنیدنی و رفتنش دیدنی. او که جواب گریه های شبانه اش را گرفت. جواب دانه دانه اشک های چشمش را برای پله پله رسیدن به ملاقات خدا که راهش را حسابی کوتاه کرد همان دانه های زیبای دلش که از دیده اش می بارید.

از دوستی که از او شاید یک پلاک ماند و شاید هم نَه از پلاکش هم خبری نشد تا چشم های منتظر مادر، دیدار را تا قیامت به انتظار بنشیند.

از دوستی که از او کمی استخوان ماند، یک انگشتر و یک خط نوشته تا قرار بگیرد دل بی قرار مادر.

از دوستی که زیر باران خمپاره دل به آب زد و یک بسم الله برایش بس بود تا طوفان به پا کند و طوفانی کند دل ها را.

از دوستی که از دست دادن دست و پا، چشم هایش را بارانی کرد و گویی رنگین کمان در پس نگاه آخرش نقش بست به قد بردن و رساندن او تا خود آسمان.

از دوستی که قنوتش رنگ خون گرفت و سجده اش با لبیک به دعوت حق در هم آمیخت.

از دوستی که نمازش شکسته شد، جایی بین رکعت دوم و تشهدی به وسعت یک سلام و سلامی به رنگ آبی آسمان.

از دوستی که عملیات خیبر، بیت المقدس، فتح المبین، والفجر و کربلا، کربلایی اش کرد.

از دوستی که با توسل های نیمه شب اش جواب عاشقانه های دلش را گرفت.

از دوستی که دلش گیر دنیا نبود که دلگیر شود که کوله بارش را سبک کرد و در کوچه باغ عاشقی دلش آرام گرفت.

 

از دوستی که از او یک قاب عکس چوبی ماند برای همه ی دلتنگی های دلِ تنگ مادر.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا/


نظر

بابا و دیگر هیچ ...!

تاریخ درج : پنجشنبه 20 اسفند 1394- روزنامه اصفهان زیبا
 

باید بزرگ شوی. باید زودتر از آنکه وقتش برسد قد بکشی. دل کوچکت خیلی زود باید یاد بگیرد بابا نیست. دست‌های کوچکت اگر برای دست های بابا دلتنگ شد باید آرامش کنی. باید برایش لالایی بخوانی؛ تو بخوانی تا آرام بگیرد، تو بخوانی تا بابا با تو هم صدا شود. گوش کن، خوب گوش کن، بابا دارد می‌خواند، با تو می‌خواند؛ همان لالایی را که همیشه دوست داشت برایت بخواند تا بخوابی...

دنیا هنوز خودش را لا به لای پلک‌های تو پیدا نکرده بود که بابا رفت. بابا رفت که بیاید. رفت تا زود بیاید، اما نیامد. بابا دیر کرد. مادر بند دلش پاره شد. بابا رفت.بابا رفت. تو را ندیده رفت و تو آمدی و بابا را ندیدی وقتی آمدی.

مادر می‌گفت دیدار دخترم با پدرش ماند به قیامت و به قد قامتش بارید.چقدر چشم‌هایت دوست دارند که بخوابند، نکند صدای لالایی باباست که تو را اینچنین کرده؟ نکند بابا دارد برایت می‌خواند و تو با همه کوچکی‌ات خوب می‌دانی، دل بابا را چطور هوایی کنی تا برایت از همان لالایی‌های دوست داشتنی بخواند.

مادر به بابا گفته بود اگر برود و برنگردد تو ...اما او خوب می‌دانست مادر برایت کم نخواهد گذاشت و تو زودتر از همه هم سن و سال هایت بزرگ خواهی شد.خیلی زود وقتش می رسد که روی دو پایت بایستی... یک قدم، دو قدم می شود و تو می افتی. مادر سر از پا نمی‌شناسد که بلندت کند و اگر بابا بود، باران عشق و نوازش بود که بر سرت می‌بارید.

کمی بیشتر می‌گذرد، خوب راه می‌روی، اما دلت دنبال دستی است که دست‌های کوچکت میان آن دست‌ها گم شود. گم شود و خیالش راحت باشد که این گم شدن آخرِ پیدا شدن است؛ گم شدن میان دست‌های بابا...پدر بزرگ خط نگاهت را خوب خوب می‌شناسد. دست‌هایش بیشتر از همه بوی بابا را می‌دهد. آخر، سال‌های خیلی پیش، دست‌های بابا میان دست‌های پدر بزرگ گم می‌شد.
مادر برایت همیشه از بابا می‌گوید و تو خوب گوش می‌کنی، آنقدر خوب که می توانی بابا را از میان یک دنیا بابا، پیدا کنی و دست پدر بزرگ را رها کنی و بی امان خودت را به مزارش برسانی و بوسه باران کنی آن عکس بالای سر سنگ مزارش را که همیشه به تو لبخند می‌زند.

و این راه برایت می‌شود شاه راه و تو در این راه بزرگ می‌شوی، بزرگ بزرگ. دلت اگر پر زد برای نوازش‌های پدرانه، بی شک خودت را به او خواهی رساند.  روز تولدت، کیک خواهی خرید و کنار بابا روی سنگ مزارش، شمع‌های سال تولدت را فوت خواهی کرد.کادوی روز پدر را چند روز زودتر میخری و دل توی دلت نخواهد بود که زودتر از همه به بابا هدیه‌اش را بدهی.

اگر دلتنگ شدی و دلت یک جفت پا خواست که سرت را روی آن بگذاری و نم نم بباری، طولی نخواهد کشید که خودت را کنار مزارش پیدا خواهی کرد و آنجا ضربان دلت آرام خواهد گرفت. و اگر گذرت به دیار کربلا افتاد، به یقین سلامی به پهنای غیرت بابا خواهی داد. غیرتی که شاید هیچ واژه ای کنارش آرام نگیرد. آنجا سلامت عجیب خریدار خواهد داشت...!

فرزانه فرجی/