سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

امروز، چند روز و چند ساعت و چند دقیقه است که می خواهم از تو بنویسم اما واژه ها بازی شان گرفته انگار.... یکی یکی می آیند اما دست به دست هم نمی دهند، مثل ذهن پریشانم که از همان صبح جمعه جا ماند لا به لا خبرهایی که رفتنت را به رخ ام می کشید....

حاج قاسم شهید شد... خبری که حق بود و حقی که باورش برایم غیر ممکن.... دست هایم می لرزید مثل دانه های اشکی که بی خیال نوبت شده بودند و از گوشه و کنار چشم هایم می افتادند... 

من بی تو... ما بی تو... دنیا بی تو... 

قشنگ نبود.. قشنگ نیست... چه زود دنیای مجازی و واقعی پر شد از حرف های تو... پر از لبخندهای تو... پر از سادگی هایت... پر از دلتنگی هایت برای حاج احمد... پر از تصویر دست ات ... پر از عاشورا.... روزی که عمو رفت....و تو مهربان ترین عموی زمان ما شدی....

عمو رفت، عمو جان داد، عمو شهید شد.... عمو بالاخره خوابید....

و من هنوز سرگردان ام در این همه نبودن ...

منی که پشت نگاهت پناه می گرفتم...

منی که کنار حرف هایت احساس قدرت می کردم....

منی که کنار قامتت خیالم آسوده بود که خم نمی شوم  هرگز...

منی که حالا بیشتر می فهمم در همین چند روز و چند ساعت و چند دقیقه امنیت را چطور ادا کنم.... 

سعی می کنم بیشتر بدانم همین روزها که حاج قاسم را باید فهمید... 

حاج قاسم را باید از بر کرد...حاج قاسم را همیشه باید خواند... 

و من تو را از نو خواهم خواند عمو جان... 

همین روزها... همین روزهای نزدیک... 

من تو را این روزها بیشتر پیدا کردم... وقنی نبودنت بیشتر از همیشه بود... 

وقتی صلابتت چشم دنیا را به خود خیره کرد...

وقتی برای خودم که از نبودنت گریستم....


فرزانه فرجی/


نظر

این روزها حرف زیاد است برای بازی دادن لا به لای خط های ذهن نه چندان آرامم....

ذهنی که خسته است و رنگ به رو ندارد و نایی برای فکر کردن هم ندارد انگار... 

که تصمیم بگیرد بنویسد، که بنویسد و بارها و بارها بخواند و بخواند و اشک بریزد و پاک کند و از نو بنویسد که بی خیال، این حرف ها تلخ است و اینجا مجالش نیست... 

اما چاره ای نیست، این آشفتگی ها باید جایی سامان پیدا کند، باید باشد جایی که بروی و خودت را رها کنی در آغوشی که مهراش سال ها است تو را در آغوش گرفته بی منت... بی منت... بی چشم داشت....

اینجا بهشت زمین است، تکراری است گفتن این حرف.... اما ما بهشت ندیده ها و فقط بهشت شنیده ها حالمان خوب می شود از گفتن این عنوان تکراری دوست داشتنی....گلستان شهدا اصفهان، بهشت دیارم...

می شود ساعت ها لا به لای مزارهای که مهربانی از صورت صاحبان کم سن و سالش می بارد، قدم بزنی و چشم در چشم شوی و بی تعارف بگویی رفیق خسته ام... 

آرامت می کند همین نگاه های ساده با چهره هایی که کمتر شبیه آدم های این زمان است، دلواپسی ات کم می شود، شور دل آشفته ات کم کم، کم می شود...

پاهایت را محکم تر بر می داری، چشم ات که به چشم حاجی می افتد... همان حاجی معروف... حاج حسین ما اصفهانی ها که حاجی یک ملت است با آن لهجه شیرین دوست داشتنی اش که گوش را می نوازد...

تکان های تارهای صوتی ات را آرام فرو می دهی که نکند زبان به گلایه باز کنی پیش حاجی که فایده ندارد و شدت حمله بغض خفته حالا بیدار شده در گلو چنان زیاد است که کنار حاجی دوزانو روی پا می نشینی و حاجی لبخند می زند و تو در حالتی بین خط های فرو افتاده لبت و چشمان دیدنی حاجی می مانی...

می مانی تا این بغض فرو رفته را تا انتها طی کنی و تمامش کنی یا با یک لبخند رنگ و رو رفته کمی خلوت کنی با حاج حسین....

و کمی می گذرد.. 

خلوت می کنی... این پا و آن پا می شوی... سرما دم غروب کمی صورتت را ناز می کند با انگشتان زمختش...

هوا رنگ عوض می کند. گوی سرخ رنگی کنار آسمان مدام پایین و پایین می رود... 

دیگر سایه ات هم کنارت نیست....

موذن اذان می گوید....

باد کمی بیشتر می وزد....

صدای موذن هنوز هم می آید....

حاج حسین خرازی هنوز می خندد...

و تو دلت نمی خواهد از اینجا کنده شوی....

اینجا حال همه خوب می شود.... 

اینجا آدم عاشق می شود...


فرزانه فرجی