سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

به نام مادر...

مادری برای چند پسر گمنام

فریاد چشم هایش از پشت عینک دور سیاه دوست داشتنی اش شنیدنی است. جنس این فریاد پر از حسرت هایی است که سال هاست در راه گلویش خوابیده که هر از گاهی بغضی خواب را بر چشم همان حسرت های یخ زده در گلویش تلخ می کند.

 می شنوی صدای  ترک کاسه ی دلش را که هر روز، که هر ساعت  بیشتر می شود کنار تنهایی های تمام نشدنی اش…

می شنوی صدای افتادن دانه های تسبیح فیروزه ای را از لا به لای دست های چین خورده اش… دانه های تسبیح، ترانه های دل مادر را خوب از بر کرده اند. آنقدر خوب که به صف می شوند و با شبنم چشم هایش مسابقه می گذارند برای افتادن در دامانش.

فریاد چشم هایش از پشت عینک دور سیاه دوست داشتنی اش شنیدنی است. جنس این فریاد پر از حسرت هایی است که سال هاست در راه گلویش خوابیده که هر از گاهی بغضی خواب را بر چشم همان حسرت های یخ زده در گلویش تلخ می کند.

جاده ی دلش یک راه را خوب می شناسد. دل ترک برداشته اش را بر می دارد و می رود. می رود به یاد پسرش و به یاد آخرین نگاه نصفه و نیمه اش که بعد از عبور از خم کوچه دیگر ندید چشم هایش را. می رود تا دلتنگی هایش را پیش پسری که مادرش نیست شاید هم هست اما نمی داند پسرش اینجا خوابیده تقسیم کند.

دلش مثل دانه های آب داخل کاسه ی آب که بازی شان گرفته بود و روی زمین سر ناسازگاری گذاشته بودند، بی تابی می کرد. می رود و هر بار مادر یکی از آن ها می شود و مادری می کند. مادر شهید گمنام…

دست هایش حسابی کم توان شده است اما به قدر یک بطری آب، آب می ریزد روی سنگ و غبار را از روی سنگ پاک می کند. سلام پسرم، خبری از مادرت نشده هنوز؟ منتظر جواب نمی ماند و بلافاصله می گوید مثل من که هنوز از پسرم خبری نشده…

و بی خبری شبنم چشم هایش را جاری می کند تا از جاده ی پر پیچ و خم کنارچشم هایش راهش را پیدا کند و روی سنگ ببارد.

ترک دلش را اینجا بند می زند هر بار که می آید. حال دلش که خوب می شود، دل بند زده اش را بر می دارد و به قد یک دوباره می آیم پسرم روی دو پا می ایستد و خداحافظی می کند و می رود. می رود اما خیلی طول نخواهد کشید که دلتنگی دوباره مادر را خواهد رساند به اینجا. جایی در دل پسران بی مادر…

فرزانه فرجی/حیا


نظر
یاس کبود/ 2

بغض های باران زا ترکید و خاک بقیع نمناک شد

تاریخ انتشار خبر: 11:02 ق.ظ - چهارشنبه 1394/12/1

حضرت فاطمه

انگار کوچه پس کوچه های مدینه برای دل علی (ع) روضه می خواندند و در پس داغ پنهان دلش، دیوارها کمر خم می کردند.

حیا – یادداشت تحریریه/ رنگ از چهره ماه پرید وقتی حال ماه علی (ع) خوب نبود…
سلام بهانه ی دلتنگی های دل بی قرار علی (ع)، سلام بهانه ی دانه دانه اشک های چشم علی (ع)، سلام دادِ دل دردهای دل علی (ع)، سلام دلیل حرف های مانده در دیدگان بارانی علی (ع) و سلام ماه زخم دیده…

حال ماه خوب نبود. شرمساری از حال مادر، رنگ را از چهره اش برده بود. خجالت می کشید و جایی کنج آسمان زانوی غم به بغل گرفته بود. چاره ای نداشت جز پنهان شدن پشت ابرهای سیاهی که دلشان پر از بغض های باران زا بود که نباید جواب دوست داشتن علی (ع) برای فاطمه (س)، ماندن لا به لای دود و آتش می بود.

یادش، خواب را از چشم های علی (ع) می گرفت. شب و روز در برابر چشم هایش تاریک تاریک می شد. انگار کوچه پس کوچه های مدینه برای دل علی (ع) روضه می خواندند و در پس داغ پنهان دلش، دیوارها کمر خم می کردند.

حسن (ع) داشت بزرگ شدن را در برابر چشم های پدر به تصویر می کشید وقتی که اشک های چشم حسین (ع) را پاک می کرد و آنجا بود که شانه های علی (ع) عجیب به لرزه می افتاد.

حال چشم های حسین (ع) مثل حال باران بهاری وقتی هوای باریدن می گرفت تمامی نداشت حالا حالا ها انگار.

کوه صبر هم که باشی دلت زانو می زند در برابر دست های کوچک حسن (ع) که دانه های اشک را از گونه های برادر آرام پاک می کرد.

فریادهای سکوتت بیداد می کند وقتی چشم هایت با چشم های پریشان زینب (س) جایی به هم گره می خورند.
و اینجاست که آسمان اگر هم نخواهد ببارد، نمی تواند که نبارد و می بارد از داغ زمین و خاک هم حسابی نمناک می شود.

علی (ع) باید خداحافظی کند، خداحافظی که جنسش خاک را از شدت اندوه علی (ع) چاک چاک می کند …. خداحافظ یاس کبود… خداحافظ مادر…

فرزانه فرجی/حیا


نظر
تاریخ درج : یکشنبه 26 اردیبهشت 1395

شماره روزنامه: 

 

پدرم کشاورز بود و چرخ زندگی مان با دسترنج بابا از کار کشاورزی می چرخید. بیشتر اوقات کودکی ام با آموزش قرآن از طرف مادرم گذشت. تا فراموش نکردم بگم که من سال 1337 و در شهر اصفهان متولد شدم. پدربزرگم یعنی پدر مادرم روحانی بود و من در خانواده‌ای کاملا مذهبی بزرگ شدم. دوران کودکی ام خیلی زود گذشت. آنقدر زود که وقتی مرورش می کنم انگار دارم خواب می بینم. به سن دبیرستان که رسیدم وارد دبیرستان احمدیه حکیم سنایی شدم. سعی کردم خوب درس بخونم تا اینکه دیپلم ام را سال 1356 با نمره های خوب گرفتم. راستش همون سال تو رشته مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت قبول شدم. از زمان دبیرستان علاقه عجیبی به فعالیت های مذهبی و سیاسی پیدا کردم. خوندن کتاب های شهید مطهری و مرحوم علامه طباطبایی هم خیلی به هم کمک می کرد. دانشگاه فرصت خوبی برای من بود تا فعالیت های سیاسی رو به صورت جدی تر دنبال کنم. با بچه های انجمن اسلامی دانشجویان، همکاری نزدیک و خوبی داشتم. به لطف خدا تو راه اندازی اولین راهپیمایی شهر اصفهان هم حضور فعالی داشتم. فعالیت ها ادامه داشت تا اینکه برنامه تحصن منزل آیت الله  خادمی رو هم سازماندهی کردیم. خیلی خستتون نکنم، اسفند ماه سال1357 بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملحق شدم و به عضویت رسمی این نهاد انقلابی در اومدم. راستش بیشتر وقتم رو برای تقویت تشکیلات سپاه اختصاص می دادم، طوری که کمتر می رفتم دانشگاه و بیشتر وقتم تو سپاه می گذشت. اما بعد از اینکه گروهک های ضد انقلاب تو محیط دانشگاه حضور پیدا کردند جبهه جدیدی را برای مقابله با این گروهک ها تو دانشگاه تشکیل دادم. سال 1359 بود که  برای ساماندهی و سازماندهی سپاه پاسداران رفتم به همدان. خیلی طول نکشید که به سمت فرماندهی سپاه پاسداران همدان انتخاب شدم. سعی کردم فرماندهی دلسوز باشم، اما این دلسوزی دلیلی نبود تا قاطعیت و نظم تو کار کمرنگ بشه. جنگ که شروع شد دلم با رفتن بود. اولین مرحله اعزام رفتیم به سمت غرب، باید از بابت وضعیت مواضع رزمنده های اون منطقه مطمئن می شدیم. بعد از انجام ماموریت رفتیم جنوب. قبل از عملیات فتح المبین، شدم قائم مقام تیپ 27 محمد رسول الله(ص). عملیات فتح المبین که انجام شد، قرار شد که تیپ 27 برای عملیاتی وسیع و بزرگ تر تجهیز و آماده بشه. عملیات بیت المقدس، عملیات مهمی بود. تصمیم گرفته شد که نیروهای زبده تیپ، راهی محور اهواز خرمشهر بشن و با شروع رمز عملیات، به خطوط دشمن حمله کنن. به لطف خدا عملیات خیلی خوب پیش رفت. یادم میاد قبل از عملیات حال عجیبی داشتم. تو یه حال و هوایی بودم که تا اون روز انگار تجربه اش نکرده بودم. دوم خرداد ماه سال 1361 بود. همه چی طبق برنامه پیش رفت. خیلی دیگه نمونده بود که تو عملیات بیت المقدس، خرمشهر فتح بشه که ترکش خمپاره دشمن کار خودش رو کرد. وقت رفتن رسیده بود. وقت به اجابت رسیدن دعاهای من برای شهادت. چند دقیقه ای بیشتر از شهادتم نمی گذشت که حاج همت خودشو رسوند بالای سرم. ترکش تمام صورتمو مجروح کرده بود. موهای خاکی ام بین لایه‌ هایی از خون خیلی به چشم می اومد. حاجی چفیه خون آلودم رو را از دور گردنم باز کرد و نگاهی به صورتم انداخت و رفت. حسین همدانی از رفقای درجه یک من بود. بیشتر بچه ها از رفاقت ما خبر داشتند. وقتی پرسید محمود کجاست؟ حاجی به طرف خرمشهر نگاه کرد و گفت: الحمدلله محاصره خرمشهر کامل شد و بچه‌ها به نهر عرایض رسیده‌اند. دوباره پرسید: حاجی، محمود کجاست؟ اشک تو چشمای حاجی غلطید. همین کافی بود تا حسین متوجه بشه که منم رفتم. ممنونم ازتون  که وقت گذاشتید و حرف های منو شنیدید. خوشحال می شم چند خط از وصیت نامه ام رو هم براتون بخونم.«خداوندا! توفیقی عطا فرما که از جمله کسانی باشم که خود بشارت به آنها داده‌ای. از تو خواهانم که زندگیم را زندگی محمدی و مردنم را مردن محمدی قرار دهی. پدر و مادرم! از اینکه زحمات بسیار در تربیت فرزندتان کشیدید، امیدوارم خداوند اجرتان بدهد. من خودم به یاد دارم که قرآن را در دامان مادرم فرا گرفته‌ام و پدر جان تو خوب می‌دانی که دنیا دار فناست و آخرت مسلما بهتر است. من استمرار حرکت انبیاء را در ولایت فقیه می‌بینم و باز به شما برادران و خواهرانم، گوشزد می‌کنم که روحانیت را کنار نگذارید.» بازم ممنون که با من همراه شدید. 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


تاریخ درج : پنجشنبه 20 اسفند 1394

منزل نو مبارک پسرم

 

از نا امنی سوریه حرف می زد هربار که تماس می گرفت. می گفت، داعش به هیچ کس رحم نمی کند ، نه به بچه دو ساله و نه حتی پیرزن 70 ساله. کارش دیده بانی بود...پدر است دیگر، هم خوب حرف می زند، هم حرف های خوب می زند. خوب حرف زدنش در پس حرف های خوبش با بغض گلویش یکی می شود. هر بار می رفت نماز اگر در صف نماز جلوتر از من ایستاده بود، برمی گشت عقب یا کنار من می ایستاد یا می رفت یک صف عقب تر. دلش با رفتن بود. دلش پیش عمه سادات بود. گفت باید بروم. این را که گفت، دلم لرزید،  رفتم به 32 سال پیش، روزی که من هم گفتم باید بروم.کنار صدای خش دارش لرزشی، دل را می لرزاند و صدا سخت تر شنیده می شد وقتی که می گفت:بعد از این همه سال سجاد، راهم را ادامه داد. راهی که نیمه تمام مانده بود.از سال 65 گفت کمی، عملیات کربلای 5، مجروح شده بود آنجا، دلش بی تابی می کرد هنوز هم برای شهادت. زود به زود  می رفت سراغ پدر و مادر. اگر برحسب اتفاق در خیابان ما را می دید هرجا بود ماشین را پارک می کرد و خود را به ما می رساند برای عرض ادب. می گفت، اهل تفریح بود. خیلی هم خوش می گذشت تفریح دسته جمعی با سجاد. اگر زمانی به دعوتش جواب رد می دادیم خیلی ناراحت می شد، دوست داشت ما همیشه کنارش باشیم.نایی برای فروبردن بغض اش ندارد که دانه دانه اشک هایش سرازیر می‌شود وقتی از پیام های آخرش حرف می زند... هر روز پیام های آخرش را می خوانم، شب ها هنوز دلم انگار منتظر صدای زنگ تلفن است. می دانست قرار است شهید شود، فکر همه  کارهایش را کرده بود وقتی که رفت.می گفت، عادت نداشت دست خالی بیاید خانه، بی بهانه و با بهانه هدیه می‌خرید برای من و مادرش.سجاد سوریه بود که ما رفتیم کربلا، او رفت کنار حضرت زینب (س) و ما رفتیم برای زیارت برادر حضرت زینب (س). می خواستیم برای محمد پارسا، پسر سجاد هواپیما بیاوریم و برای خودشان هم مبلغی پول بگذاریم؛ آخر قرار بود سجاد که برگشت بروند به منزل نو...ما برگشتیم، سجاد برنگشت، نیامد. یک خبر رسید، سجاد شهید شد. سجاد رفت. خانه جدیدش دور شد، خیلی دور از ما...

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر
ستاره‌ای چیده شد در خواب محمد مهدی، بابا رفت


Image result for ?شهید مسلم خیزاب?‎

 

11 سال گذشت،  11 سال بودن با مسلم. سال هایی که در لحظه به لحظه اش، بودن جریان داشت. از تقدیر گفت، از راضی بودن به رضای خدا وقتی که رفتن همسر با وعده های خدا، دلش را  آرام می کرد. از دردانه اش گفت. دوست داشتنی ترین یادگاری که قرار بود جا پای پدر گذارد. لباسی شبیه لباس بابا، همیشه بر تن می کند. 5 سال بیشتر ندارد، اما دلش به اندازه  تمام نبودن های بابا یک شبه بزرگ شده است. با همان شیرین زبانی کودکانه البته کمی محکم صحبت می کند؛ چیزی شبیه بابا و می گوید، «دوست دارم بزرگ بشم، صهیونیست را بکشم و شهید بشم.»این روز ها کمتر بهانه مسلم را می گیرد محمد مهدی؛ این را مادر می گوید، شاید دارد صبوری می کند به خاطر مادر،  شاید از حالا خوب جا پای پدر گذاشته و زودتر از زود مرد شده...سهم محمد مهدی از بابا داشتن، فقط 5 سال بود. اما بیشتر از این سال ها یادش داد. آقا مسلم چادرم را می بوسید و به محمد مهدی می گفت حواست باشد به حرمت چادر مادر، یک قدم زودتر از مادر نباید برداری...! از بازیگوشی های شیرینِ محمد مهدی گفت که چادر مادر را سرش می کرد و می خواست که با مادر برابری کند... آن موقع مسلم روی دو پا می نشست تا هم قد و قواره  محمد مهدی شود و به او یاد می داد که چادر یادگاری حضرت زهرا (س) است که فقط به خانم ها هدیه شده...می گفت ساعت ها می روم و کنار مزارش می نشینم، ساعت هایی به قد یک شبانه روز که نه سردی هوا مانع می شود و نه خواب آلودگی چشم ها...از وصیت مسلم گفت، از اینکه وصیت کرده بعد از شهادتش همسرش از روبنده استفاده کند. می گفت وقتی ساعت ها دور از چشم هایی که ممکن است پر از سوال باشند کنارش می نشینم تازه می فهمم که چرا این وصیت را کرده، مسلم تا کجا به فکر من بوده ...! کمی به عقب بر می گردد، از سفر حج می گوید. از مدینه، از همانجا بود که زمزمه های رفتن به سوریه شروع شد. «آقا مسلم خوش سفر بود. مشهد، شمال و ... ! در مسیر شمال بودیم نمی دانم چه شد که از مسلم پرسیدم اگر بخواهی سفر زیارتی بروی دوست داری کی همسفرت باشه؟ ماشین را زد کنار. از ماشین پیاده شد و من هم. خودت بگو تو دوست داری با کی همسفر باشی؟ امانش ندادم خیلی سریع گفتم حضرت آقا... هنوز دانه های اشک که حلقه حلقه از چشم چپ و راستش می‌بارید یادم هست، گفت من هم همین طور. اشک هایش را پاک کردم با دست هایم. چقدر شبیه هم شده
 بودیم.» از کارهای جالب مسلم می گفت، وقتی می رفت ماموریت کنار سوغاتی که می آورد، همیشه یک سنگ کوچک هم برای من می‌آورد. سنگی به قد یک عدس یا نخود. می گفت: «آنقدر می‌گردم تا کوچک ترین سنگی را که می توانم پیدا کنم و برای تو بیاورم تا بدانی که من همه جا روی زمین به یاد تو، به دنبال تو می گردم...»  20 روزی می شد پاییز آمده بود که مسلم رفت. خواب محمد مهدی تعبیر شد. ستاره اش رفت.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا