سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

تو را با همه مردانگی هایت به خدا سپردیم

حالا هوای بهشت را نفس بکش...!

بابا رجب رفت. رفت تا از تنهایی هایش، از دلتنگی هایش و از بغض هایی که تمامی نداشت برایش در طول این سال ها، برای رفقای شهیدش حرف بزند. 29 سال از آن روز می گذشت، اما بی مهری های برخی تمامی نداشت. نانوای بسیجی که سال 66 وقتی برای همسنگری هایش یخ می شکست، خمپاره به صورتش اصابت کرد،  خیلی ها باورشان نمی شد رجب محمدزاده از این اتفاق جان سالم به در ببرد، اما او  به خواست خدا ماند؛ ماند تا هر بار که چهره اش را می بینیم یادمان باشد که چه رجب ها رفتند  تا بمانیم...! صورتش حسابی آسیب دیده بود؛ صورتی که سیرت زیبایش را زیباتر هم می نمود وقتی صبوری را هر  روز بیشتر  از قبل تجربه می کرد. مردی از دیار آسمان که ماند تا وسعت آسمان را از همین نزدیکی ها روی زمین خدا حس کنیم، اما خیلی هایمان ندیدیم، شاید هم دیدیم و باورمان نشد که رجب همان جوان خوش قد و بالای دیروز  است که رفت برای امروز ما و ما  گم شدیم لا به لای تمام بالا و پایین های زندگی که رجب را ندیدیم که نفهمیدیم جانباز  70 درصد یعنی چه...! ندیدیم دوست داشتن هایش را برای خوردن لقمه نانی که توانایی اش را نداشت. حتی یک بار به چشم هایش نگاه نکردیم تا ببینیم که این اواخر سوی چشم هایش هم کم شده بود.رجب نه تنها آسمان را برایمان نزدیک کرد، بلکه با زلالی دل دریایی اش کمتر  از  بی مهری ها خسته شد و حرف از گلایه زد وقتی خیلی ها چهره از چهره اش برمی گرداندند تا نبینند ردپای خمپاره را روی صورتش...! سخت است تنها باشی و در تنهایی هایت به پوتین های کهنه کنار  اتاق پناه ببری و دلت را بسپاری به همان ها، تا تو را ببرد به روزهایی که غیرت را در قاب زندگی ات چنان جا دادی که حالا برای ما فقط یک حسرت ماند؛ حسرتی که کاش ها را  کنار هم ردیف می کند، اما چه فایده این حسرت ها ... مثل خیلی وقت ها باید بگویم باز هم ما دیر  رسیدیم. آنقدر دیر که حتی مجالی برای گفتن حلالمان کن؛ که حسرت یک تفریح دسته جمعی با خانواده به دلت ماند، حسرت یک دل سیر تفریح بدون آن که کسی با نیم نگاهی گوشه ای از دلت را بلرزاند...!
حالا دیگر  صدای حرف های بریده بریده ات هم به گوش نمی رسد؛ همان حرف هایی که فاصله بین کلماتت را پر می کرد از دلتنگی های تو که تو را می برد به آن روزها که آدم ها خاکی تر  بودند، آنقدر خاکی که تا افلاک را آسان طی می کردند. تو هم از تبار آنها بودی و مدتی مهمان روزگار ما، تا کمی مرور کنیم خط به خط سال های جنگ را در خاکریزهایی که عطش وصال سیراب شدن نداشت... تو هم تشنه بودی، تشنه رسیدن به همرزم هایت، تشنه بودی و تشنه ماندی و خدا عاقبت تو را سیراب کرد...خدا را شکر تنها آرزویت که دیدن مقام معظم رهبری بود برآورده شد، خدا را شکر که بوسه آقا روی پیشانی ات برایت بهترین لحظه را رقم زد...تو را با تمام خوبی هایت، با تمام صبوری هایت، با تمام مردانگی هایت و با تمام ایستادن هایت به خدا می سپارم بابا رجب... تو بابای خیلی خوبی بودی... خداحافظ ابَر مرد...!

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا 


نظر

«زینب»؛ جانِ «عبدالحسین» بود

فقط سه سال و سه ماه دارد...


نظر

هزاران اصفهانی به استقبال پیکر مطهر هشت شهید دفاع مقدس شتافتند

تابوت‌های سه رنگ در آغوش باز نصف‌جهان

میان تمام سرگردانی های دل، جایی پیدا می شود که خودت را و دلت را سر و سامان دهی.

می شود در میان آنها که بعد از گذشت بیش از سه دهه چشم به راهی، عاقبت به خانه بازگشتند، گم شده ات را بیابی.

باز هم، اصفهان زیبای من میزبانِ مهمانانی از جنس آسمان بود. می شد عطر خوش اقاقی را دنبال کرد و رفت و رسید به تابوت های سه رنگی که در حلقه استقبال مردمان دیارم روی دست هایی که ملتمسانه به سمت آنها کشیده می شد، جای گرفته بودند.

آفتاب با تمام وجود می تابید اما بهانه ای نبود برای نیامدن. روز، روز دیدار بود؛ روزی که در عبور از  روزهای بی قراری عطش دیدار به اوج خود می رسید.

شهید «معین حق پرست»، شهید «کریم سلیمی» و شهید حجت الاسلام «محمد علی جنترانی» آمده بودند تا پاک کنند غبار چشم به راهی را از چشم دل و جان خانواده هایشان.

بارش دیده ها حالا دیگر نم نم نبود و حرف های دل مثل آبشاری از  چشم ها می بارید و می شست و با خود می برد تمام بی قراری های این سال ها را. مادری که حالا دیگر نایی برای ایستادن روی پاهایش نداشت تا ایستاده خوش آمد بگوید به پسرش و مادرانی که با قاب عکس پسرانشان آمده بودند تا فریاد چشم به راهی هایشان برود و برسد به آسمان که هستند هنوز مادران چشم به راه.

و پنج شهید بی نام و نشان؛همان هایی که موقع رفتن در عهدی که با خدا بستند شاید گمنامی طلب کردند تا امروز با نام خوش گمنامی اهالی شهرم برای آنها سنگ تمام گذارند.

می شد دل بسپاری و دلداگی را در گوشه و کنار به تماشا بنشینی. جایی که خواهری به جای مادر  آمده تا برای آن پنج شهید گمنام مادری کند.

خلوت ها حسابی دیدنی است. خیلی ها تنهای تنها آمده اند. زانوهایش را به بغل گرفته بود و گوشه ای آرام روی چمن ها نشسته بود.

هر از گاهی دانه ای از گوشه چشمش می افتاد. فرزند جانباز 60 درصد بود. فقط  یک جمله گفت«شهدا شرمنده ام».

خیلی ها خودشان را به تابوت های سه رنگ رسانده بودند. انگار که مدت هاست شانه ای نبوده تا سر بر آن بگذارند و از تنهایی هایشان بگویند.

فرصت خوبی بود تا سر بر شانه های مردان مردی بگذارند که طاقت شنیدن حرف های دل همه خسته دلان را دارند.

می شد دید کسانی را که به قد یک حرف از جنس حرف های خودمانی چشم هایشان را می بستند و دل را می سپردند به شهدا تا کمی دل بی قرارشان آرام بگیرد.

وداع همیشه سخت است. آن لحظه آخر، آن دم خداحافظی حرف ها آنقدر زیاد می شود که دلت می خواهد سکوت کنی و فقط مسیر رفتن را نگاه کنی و به جای کاسه آبی که پر از گل های رز  قرمز است با حرف های دلت که از چشم هایت می بارد بدرقه شان کنی...

استقبال مردم شهرم بی نظیر بود. یک وداع جانانه با مردان مرد دیروز و امروز سرزمینم.

وداعی در بین اشک ها و آه ها. وداعی با حضور جوانانی که از جنگ تحمیلی شاید فقط به قد حرف شنیده اند، اما آمده بودند تا بگویند قدردانند. قدر دان تمام مردانگی هایشان و چشم به راه هستند، چشم به راه شفاعت آنها.

آغوش بهشت اصفهان باز بود تا مثل مادری منتظر فرزندانش را در بغل بگیرد. سلام ای غم لحظه ‌های جدایی، خداحافظ ای شعر شب‌های روشن... 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


گفت و گو با همسر اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان

 

 

تا حدودی از قبل هم را می شناختیم. پسرِ دوست پدرم بود. خیلی زود ازدواج کردیم. من 16 ساله بودم و آقا روح الله 19 ساله. از حجاب و پوشش من حسابی خوشش آمده بود. وقتی برای مرتبه اول رفتیم برای صحبت کردن گفت که خیلی عصبی و زودجوش است، اما وقتی وارد زندگی شدیم برخلاف آنچه که قبلا از خودش گفته بود، آرام و مهربان به نظر می رسید. اینها صحبت های الهه عبداللهی، همسر شهید مدافع حرم روح الله کافی زاده و متولد سال 1362 است و در حال حاضر ساکن شهر نجف آباد اصفهان. آرامش کلامش در پس لهجه شیرین و دوست داشتنی اش حسابی به چشم می آید.

 

چه شد که آقا روح الله به خواستگاری شما  آمدند؟
پدر من و پدر آقا روح الله علاوه بر آنکه با هم همکار بودند، رفاقتی چند ساله با هم داشتند. به هر حال این شناخت سبب شد تا پدر آقا روح الله من را از پدرم برای ایشان خواستگاری کند.

 

کجا احساس کردید که آقا روح الله همان شخصی است که می تواند شما را خوشبخت کند؟
صداقت حرف های روح الله خیلی به دلم نشست. از همان ابتدا در صحبت هایش گفت که به واسطه نظامی بودنش ممکن است خیلی وقت ها نباشد. سر به زیر بودن و ولایتی بودنش در کنار صداقت اش خیلی برای من ارزش داشت.

 

گفتید که آقا روح الله گفتند عصبی و زود جوش هستند، این مساله شما را نگران نکرد؟
بعد از اینکه بیشتر حرف زدیم با اینکه 19 سال بیشتر نداشت، اما آنقدر متین و پخته به نظر می رسید که اصلا نمی توانستم باور کنم که این آدم، عصبی هم می تواند بشود.

 

چه سالی ازدواج کردید؟
20 تیر ماه سال 78 به عقد هم درآمدیم و دی ماه همان سال هم عروسی گرفتیم.

 

مراسم ازدواجتان چطور برگزار شد؟
با اینکه من تک دختر بودم، اما این دلیل نشد که مراسم مفصل و آنچنانی برگزار کنیم. با مهریه ای کم به عقد روح الله درآمدم. مراسم عقد به معنای برپایی جشن که نداشتیم، عروسی ما هم در واقع یک مهمانی بود که در نهایت سادگی برگزار شد.

 

کم سن و سال بودن شما و آقا روح الله مشکلی در ارتباط تان با هم به وجود نیاورد؟
رفتارهای روح الله آنقدر پخته و سنجیده بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس می کردم. صبر  زیادی داشت و این صبر  زیادش فرصت برای رشد من فراهم می کرد تا جایی که اطرافیان این بزرگ شدن من را خیلی خوب حس می کردند و حتی به من گوشزد هم می کردند که رفتارهای من با قبل از ازدواج خیلی متفاوت شده است.

 

شده بود به خاطر اختلاف نظر، سر مسائلی با هم بحث کنید؟
به هر حال اختلاف نظر توی هر زندگی مشترکی هست، اما چیزی که اصلا بلد نبودیم قهر کردن بود. شاید باور نکنید بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمی زدیم از پنج دقیقه بیشتر نمی شد. خیلی زود خنده مون می گرفت و می زدیم زیر خنده و هرچی بود همانجا تمام می شد.

 

با توجه به شرایط شغلی و کاری شان، چقدر در انجام امور خانه کنار شما بودند؟
بله. بیشتر اوقـات در ظــرف شســـتن به من کمک می کرد. نزدیک های عید که می شد حسابی کمک حالم بود. هر کاری که از دستش برمی آمد انجام می داد. آخرین عیدی که با ما بود آنقدر کار کرده بود که دلم نمی آمد به چیزی دست بزنم.

 

 گفتید که سال 78 ازدواج کردید. اولین فرزند شما کی به دنیا آمد؟
اردیبهشت سال 80 دخترم اسماء به دنیا آمد و شش سال بعد خدا به ما حسین مهدی را داد.

 

 از حس و حال آقا روح الله وقتی که پدر شدند، بگویید؟
خیلی بچه دوست داشت. وقتی خدا به ما اسماء را داد همه اش خدا را شکر می کرد و دعا می خواند. تا چند وقت اسماء را بغل نکرد می گفت خیلی کوچک است و می ترسم که از دستم بیفتد روی زمین. وقت هایی که اسماء در بغل من بود فقط سراغش می آمد و با او حرف می زد، بوسش می کرد و قربان صدقه اش می رفت.

 

و این حس و حال، زمان تولد حسین مهدی هم بود؟
بله. روح الله همیشه شاکر خدا بود بابت اینکه خدای مهربان ما را هم از نعمت داشتن دختر بهره مند کرد و هم پسر. 

 

اسم حسین مهدی از اسم هایی است که کمتر شنیده ام. پیشنهاد این اسم از طرف شما بود یا آقا روح الله؟
راستش قرار گذاشته بودیم اگر خدا به ما پسر داد اسمش را طاها بگذاریم. برادر من خواب دیده بود که خدا به ما پسر داده و اسمش را حسین گذاشته ایم. روح الله پیشنهاد داد که اسمش را بگذاریم حسین طاها و زمانی که برای گرفتن شناسنامه مراجعه کردیم گفتند باید بروید تهران و برای این اسم تاییدیه بگیرید. همین شد که ما هم اسم حسین مهدی را جایگزین حسین طاها کردیم.

 

آقا روح الله اهل سفر بودند؟
خیلی زیاد. با هرکسی که یک بار برای تفریح چه زیارتی و چه سیاحتی می رفت آنقدر خوش می گذشت که دوست داشتند دوباره با روح الله همسفر شوند.

 

بیشتر سفرهای زیارتی می رفتید یا سیاحتی؟
سعی می کردیم در سال یک بار هم که شده به مشهد سفر کنیم. قم و جمکران و شهرستان های اطراف هم اگر فرصت پیدا می کردیم، می رفتیم. روح الله خیلی دوست داشت یک سفر به کربلا بروداما قسمتش نشد.

 

جایی بود که وقتی دلشان می گرفت با رفتن به آنجا حالشان خوب شود؟
خیلی گلستان شهدا می رفت. بیشتر اوقات سوار موتورش می شد و می رفت گلستان و بعد هم تخت فولاد. ارادت عجیبی به شهید حاج احمد کاظمی داشت. هر بار می رفت گلستان، می رفت سر مزار شهید کاظمی و برایش نماز می خواند.

 

فکر می کردید که یک روز آقا روح الله شهید شود؟
یک بار توی صحبت هایش به من گفت اگر من بروم ماموریت و شهید شوم تو چه کار می کنی؟! گفتم فعلا که از جنگ خبری نیست. بهتر  است که ما هم حرفش را نزنیم.

 

از رفتن به سوریه حرفی به شما نزد؟
مدام اخبار سوریه را دنبال می کرد، در حالی که من هم از اعزام نیرو از ایران به سوریه بی خبر بودم. 27 فروردین سال 92 بود؛ گفت برای ماموریتی می رود تهران. یکی دوروز بعد تماس گرفت و گفت که سوریه است.

 

پس شما از رفتن به سوریه بی خبر بودید؟! 
بله...

 

وقتی با خبر شدید که سوریه است، عکس العمل شما چه بود؟ 
زدم زیر گریه. گفت نترس و گریه هم نکن، حضرت زینب (س) هوای ما را دارند. گریه اجازه نمی داد حرف بزنم. صدا مدام قطع و وصل می شد. فقط آخرین حرفی که در آن تماس شنیدم این بود که گفت: «مواظب خودت و بچه ها باش. خداحافظ.»

 

چطور از حال و احوال شان خبر می گرفتید؟
اوایل مثل حالا نبود. تماس گرفتن خیلی سخت تر و مشکل بود. چهار روز یک بار تماس می گرفت و ما را از احوال خودش مطلع می کرد. ولی خیلی نمی شد صحبت کرد. ارتباط خیلی زود قطع می شد.

  

مکان تماس از طرف شما وجود نداشت؟
آقا روح الله روز زن تماس گرفت و بعد از کمی حال و احوال و تبریک روز مادر، یک شماره به من داد و گفت از این به بعد می توانم با آن شماره تماس بگیرم. من هم حسابی خوشحال شدم اما این خوشحالی خیلی طول نکشید. چند روز بعد یعنی  15 اردیبهشت روح الله به شهادت رسید.

 

 چطور از شهادت آقا روح الله خبردار شدید؟ 

یک روز قبل از اینکه پیکرش به ایران برگردد، چند نفر از طرف پادگان‌شان برای سرزدن به خانه ما آمدند. حسابی هم خرید کرده بودند، اما چیزی نگفتند. بعدها فهمیدم که می خواستند مطمئن باشند که پیکر روح الله به کشور بر می گردد بعد خبر شهادتش را به ما بدهند. فردای همان روز برادرم صبح زود آمد خانه ما، انگار می خواست حرفی بزند که نمی توانست. یک مرتبه گریه اش گرفت. گفتم چی شده؟! گفت روح الله مجروح شده، اما از گریه هایش فهمیدم روح الله شهید شده است. با هم شروع کردیم به گریه کردن. راستش را بخواهید وقتی خودم پیکرش را دیدم تازه باورم شد که روح الله دیگر پیش ما نیست.

 

نحوه شهادت‌شان به چه صورت بوده است؟
تخصص روح الله مکانیک تانک بود. در حالی که سوار بر تانک بود از پشت سر تیر به سرش اصابت کرد و شهادت روزی اش شد.

 

کجا؟
حلب


شما توانستید پیکر شهید را ببینید؟
بله. روح الله اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان و شهرستان نجف آباد اصفهان بود که به لطف خدا جمعیت خیلی زیادی برای مراسم تشییع اش آمده بودند. قرار بود وداع داشته باشیم.

  

لحظه ای که با پیکرش روبه رو شدید، چه حس و حالی داشتید؟
وقتی صورتش را دیدم فقط گریه می کردم. دستم را کشیدم روی صورتش و همین طور که نگاهش می کردم با روح الله خداحافظی کردم.

 

حرفی نزدید؟
خیلی حرف برای گفتن داشتم، اما جمعیت آنقدر زیاد بود که فقط دلم می خواست نگاهش کنم. شاید ازدحام جمعیت بهانه بود، تاب گفتن از بی صبری هایم را نداشتم. حرف های من و روح الله ماند به قیامت.


فکرش را می کردید که رفتن به سوریه برای آقا روح الله ارمغانش شهادت باشد؟
روح الله خیلی نماز شب می خواند. اواخر سعی می کرد نماز شبش ترک نشود. توسل هایش دیدنی بود. عاشق امام زمان (عج) بود، می گفت خیلی ناراحتم که تا حالا برای خشنودی آقا نتوانستم کاری انجام دهم. به نظر من شهدا فقط با خدا معامله می کنند. به هر حال نه فقط روح الله، بلکه همه شهدا به بچه هایشان عشق می ورزیدند. خانواده هایشان را دوست داشتند، اما اینکه بدون هیچ شک و تردید از همه علائق شان به خاطر همان معامله ای که با خدا انجام داده بودند، گذشتند و رفتند، خیلی زیاد ارزش دارد.

 

وقتی احوالات شهدا مرور می کنیم می بینیم که در برخی موارد رمز و رازهایی در زندگی آنها بوده که بعد از شهادت مشخص شده است، آیا در زندگی آقا روح الله هم رمز و رازی بود؟
بعد از شهادت همسرم، یکی از همکارانش دست نوشته ای که توسط روح الله در تاریخ هشتم بهمن ماه سال 84 نوشته شده بود و داخل کمد محل کارش نگهداری می کرد را برای ما آورد. البته متن دست نوشته طولانی بود.مضمون نوشته ها این بود که از خدا خواسته بود کمکش کند تا برای زن و فرزاندنش سرپناهی فراهم کند و خدا یاری اش کند و در حالی که از انجام کارهای ناپسند دوری می کند خیلی خوب از این جهان پَر بکشد. عاقبت روح الله رفت دنبال حرف همیشگی اش که می گفت با خدا باش و پادشاهی کن.

 

این روزها با دلتنگی هایتان چطور کنار می آیید؟
می روم کنار مزارش. اوایل خیلی اوقات شاکی می شدم و می گفتم که چرا من را تنها گذاشتی، اما به مرور و با گذشت زمان، وقتی معامله ای که با خدا کرد و از جانش و از خانواده اش به خاطر دفاع از حرم حضرت زینب (س) گذشت، برایم روشن تر شد، آرام تر شدم. 

 

بچه ها شهادت پدر و نبودش را پذیرفته اند؟
اوایل اسماء خیلی گریه می کرد و کمتر با کسی حرف می زد. حسین مهدی هم بهت زده و عصبی شده بود. گریه هم نمی کرد، اما حالا که هردو بزرگ تر شده اند با نبود روح الله کمی بهتر کنار آمده اند، اما این کنار آمدن دلیل بر این نیست که دلتنگی نکنند.

  

آقا روح الله وصیت‌نامه نوشته بودند؟
بله. سوریه که بودند وصیت نامه نوشتند، اما متاسفانه به دست ما نرسید.


ممنون که وقت خودتان را در اختیار ما گذاشتید. اگر در پایان صحبتی دارید بفرمایید.متاسفانه روی سنگ مزار روح الله اسمی از شهید مدافع حرم نیامده است. با توجه به اینکه او اولین شهید مدافع حرم استان اصفهان است و طبق شرایط آن سال ها مصلحت بود که مدافع حرم بودن روی سنگ مزارشان حک نشود. اما در حال حاضر خواسته من و خانواده ام این است که عنوان مدافع حرم روی سنگ مزار روح الله نوشته شود. امیدوارم به کمک مسولان مربوطه و همت آنها این تنها خواسته ما به زودی های زود محقق شود.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر

تنهایی اسماء!

حرف‌های دل دختر شهید مدافع حرم، روح الله کافی زاده

 

قرار بود دایی برای مراسم تولد به خانه ما بیاید. بعد از مدرسه با عجله خودم را رساندم به خانه. در نیمه باز بود. خیلی خوشحال شدم. حتما دایی آمده بود. رفتم جلو. خانه حسابی شلوغ به نظر می‌رسید. نزدیک تر رفتم. صدای گریه شنیدم. پاهایم دیگر پیش نمی رفت. فقط می شنیدم که می‌گفتند بابا زخمی شده است. صدای گریه‌ها بیشتر شد وقتی فهمیدند من به خانه آماده‌ام.

بغض لا به لای تک تک حرف های دل «اسماء» دختر شهید مدافع حرم «روح الله کافی زاده» می لغزد و روی زبانش جاری می شود. می گوید برای لحظه ای از هوش رفتم. بابا روح الله شهید شده بود. قرار بود بعداز ظهر همان روز مراسم وداع با پدر انجام شود. برایش باور کردنی نبود. آخر مگر می شود بابا من را در سن 12 سالگی تنها بگذارد آن هم روز تولدم.

و حالا بیشتر از دو سال از آن روزها می گذرد، اما هنوز تک تک آن لحظه ها، جلوی چشم‌هایش زنده زنده است. از لحظه وداع گفت، تابوت بابا را که دیدم کمی ترسیدم نه اینکه از بابا بترسم، نه... نمی خواستم باور کنم که بابا رفته... جلوتر  رفتم. می‌خواستم فقط به بابا نگاه کنم. حرفی نزدم!

اسماء حرف هایش را روی یک کاغذ برای بابا نوشته بود. همان نامه‌ای که زیر خاک گذاشت تا بابا بخواند. «سلام بابا.. چرا اینقدر بی خبر رفتی؟ چرا نگفتی که کجا می‌روی؟ چرا خداحافظی آخرت این قدر ساده بود؟ .... دعا کن صبور باشیم در برابر نبودنت.»

دختر  است و حسابی هم بابایی. دلتنگی‌هایش تمامی ندارد. یکی از پیراهن‌های بابا را داخل اتاقش نگه داشته تا هر وقت دلتنگ بابا شد خودش را برساند به آن پیراهن، بو کند و بوسه باران کند تا عطر تن بابا آرامش کند.

  نفس بلندی کشید و در حالی که لبخند می‌زد گفت: بیشتر وقت ها با هم حرف می‌زنیم. من به بابا می گویم کاش بودی، کاش بودی و دوباره صدایت می کردم و تو با تمام وجودت جواب بابا گفتن‌های من را می‌دادی. برایمان دعا کن. منتظر شفاعت تو می مانیم. خوش به سعادتت بابای خوبم...

بیشتر وقت ها پناه می برد به خلوت هایی که خودش هست و یاد بابا و کاش هایی که تمامی ندارد برایش..

سرش را به زیر می اندازد تا بغض های گلویش که حالا میان چشم هایش پر شده را کسی نبیند و با صدای آرامی که سخت شنیده می شود فقط می گوید، بابا خیلی زود رفت...! 

حالا اسماء 14 ساله است و جنس دلتنگی‌های این روزهایش هنوز مثل دو سال پیش! کهنگی ندارد برایش. صدایش را کمی صاف کرد و گفت: بد حجابی بعضی از خانم ها اذیتم می کند. کاش می شد توضیح داد که بابای من و امثال بابای من برای چه رفتند؟! کاش می شد برایشان توضیح داد که مدافع حرم حضرت زینب (س) یعنی چه؟! می خواهد حرف هایش را تمام کند، اسماء چشم انتظار بابا می ماند تا در جایی دور از این دنیا یک بار دیگر بابا را صدا بزند و با صدای بابا آرام بگیرد.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا