سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

 عاشقانه هایی برای شهید والا مقام شهید محمد زاهدی


محمد، عباس (ع) گونه ایستاد...

مبارزات انقلاب که شروع شد با پخش اعلامیه و شعار نویسی و حضور در راهپیمایی ها، فعالیت هایش را آغاز کرد. بعد از انقلاب، عضویت در بسیج مردمی او را رهسپار جبه های نبرد نمود. بارها و بارها مصدوم شد از ناحیه دست، پا و چشم... اما محمد، عباس (ع) گونه ایستاد.

جانباز شد. از یک چشم و یک پایش گذشت به خاطر راهش و به خاطر خدا وقتی به لشکر امام حسین (ع) آمد.

بی شک خلیج فارس وقتی اسم محمد زاهدی را می شنود سر از پا نمی شناسد، شاید طوفان به پا کند وقتی رشادت های محمد از جلوی دیدگانش عبور نماید.

 

هجرتش بوی شهادت می داد...

دنیایش دیدنی بود. رفتن را بر ماندن برتری می داد. انگار عیار وجودش ناب ناب بود. خالص خالص. پرواز برایش در رسیدن به اوج معنا می شد، رسیدن به خدا. هجرت را در شهادت می دید که رفت. هستی اش در رسیدن بود که رفت.

از دوست به دوست رسیدن. حرکتش یک مقصد بیشتر نداشت، یک مقصد بدون هیچ ایستگاه توقفی، تا حق، از بنده به خدا...


بهشت را به بها می دهند نه بهانه

غوغا به پا کرده بود در عملیات والفجر 8. جاده ی فاو- ام القصر، انگار کربلا بود. می شد آنجا بود و کمی تا کربلا رفت. پایش تا مچ روی مین جا مانده بود. وقتی آمد با عصا آمد، با یک پای مصنوعی و با یک چشم.

باران زده بود و تپه های هزار قله حسابی خیس شده بود. اما این ها بهانه ی خوبی نبود تا نیاید. زمین می خورد اما نام ماه بنی هاشم او را آسان از جا بلند می کرد. چابک بود حسابی. گردان را عجیب خوب هدایت می کرد با همان حال.

 فرزانه فرجی

ادامه دارد...


کوتاه برای چند تن از شهدای رهنان اصفهان...

می شود سلام کرد هنوز،

سلامی از جنس سلام صبح؛ سلامی از تبار باران، از دل آسمان

دلش برای یک سلام تنگ می شود، یک سلام از جنس سلام صبح. سلام آخر ماند به قیامت. او ماند و یک خداحافظی نیمه کاره و یک کاسه آب و گل های رز پرپر در میان کوچه با گونه ای که از باران چشم، عجیب نمناک شد.

راه رفتنی را باید رفت. دیر و زود دارد کمی، اما آخرش فقط رفتن می ماند و بس.

مردانی از جنس آب، از دیار آسمان، خاک نشینانی که زود آسمانی شدند. سی سال می گذرد از آن سلام آخر و از آن آخرین خداحافظی...

می شود سلام کرد هنوز، سلام بر شهید شریفی که شرافت را جانانه به تصویر کشید. کمی آن طرف تر، بی شک عاشقانه دامان مادر را می بوید و دستان پدر را بوسه باران می کند.

می شود سلام کرد هنوز، سلام بر شهید زاهدی که زاهد بود، زاهد ماند و زاهد رفت. پدر را غریبانه در آغوش کشید جایی در بین آسمان. حال مادر خوب است اما حال چشم هایش تشنه ی دیدار اوست برای یک بار دیگر.

می شود سلام کرد هنوز، سلام بر شهید بهرامیان، سلام بر شهید تقی یار و سلام بر شهید بختیاری... سلام بر دل های بی قرارشان که عاقبت آرام گرفت آن زمان که به پای پدر و مادر به قد تمام نبودن هایشان در آسمان ایستادند.

و سلام بر شهید اعتصامی او که از دریچه ی آسمان، چشم هایش را بر چشم های خسته مادر و دست های پینه بسته پدر می دوزد و دلش، دل دل می کند برای یک سلام از جنس سلام صبح...

 

 ادامه دارد...

فرزانه فرجی