سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

«سپهسالاری» که روز تاسوعا، شهید مدافع حرم شد


شماره روزنامه: 
گفت و گو با همسر شهید مدافع حرم «دایی‌تقی»
 

نتیجه تصویری برای شهید دایی تقی

از خدا خواسته بودم اگر قرار است ازدواج کنم با کسی ازدواج کنم که مورد پسند خودش و امام زمان (عج) باشد. وقتی پدر آقا حمید از پدرم اجازه گرفتند که برای خواستگاری به منزل ما بیایند خنده ام گرفت. گفتم امکان ندارد، آخر آقا حمید خیلی مذهبی بود. می شد گفت فامیل درجه دو بودیم، در یک محل زندگی می کردیم، اما رفت و آمد خانوادگی با هم نداشتیم. وقتی با هم برای صحبت رفتیم گفت دوست دارم همسرم اخلاق فاطمه پسند داشته باشد، من هم گفتم دوست دارم رفتار همسر آینده ام علی وار باشد ...  می شد از حرف هایش فهمید عاشق شهادت بوده است. جانانه می گفت کلنا عباسک یا زینب (س). با آسمانی شدنش آن هم درست روز تاسوعا، نشان داد راه برایش راه عباس (ع) است. راهی که او را از میان چشم های بی قرار برای جرعه ای آب گذراند و رساند به آسمان.  خودش را «اکرم پهلوانی» همسر شهید مدافع حرم «حمیدرضا دایی تقی» معرفی می کند. 34 ساله است و دو سال از آقا حمید کوچک تر.

چرا وقتی متوجه شدید آقا حمید قرار است به خواستگاری شما بیاید، خنده‌تان گرفت؟
فکر  می کردم اگر آقا حمید بخواهد ازدواج کند با کسی ازدواج می کند که خیلی مذهبی تر  از من باشد. برای صحبت که رفتیم گفت، حجاب من همین طور که هست خوب است. آن موقع با روسری و چادر بودم. از کارش گفت، از اینکه به واسطه نظامی بودن هر موقع و به هر منطقه‌ای که فرمان دهند، باید برود. در صحبت هایش خیلی روی قناعت تاکید داشت. من هم آدم قانعی باری آمده بودم و این برای من یک حسن بزرگ بود.

 

همه چیز  همان طور که می‌خواستید، پیش رفت؟
مهریه ام کمی بالا بود. همین نگرانش کرده بود. گفتم بگذار بزرگ ترها حرف‌هایشان را بزنند و به جمع‌بندی برسند، مهم من و شما هستیم. با همین حرف خیالش را راحت کردم.

 

و چه زمان عقد کردید؟
آذر ماه 85

 

مراسم‌تان چطور برگزار شد؟
مراسم عقدمان خیلی ساده و در خانه پدری‌ام برگزار شد. حتی سفره عقد هم کرایه نکردیم. خودم سفره را آماده کردم. آقا حمید به همه می‌گفت ببینید همسرم هنرمند است. همیشه از کارهای هنری که انجام می‌دادم با شوق تعریف می کرد و همین کارش برای من خیلی ارزشمند بود.

 

کی عروسی کردید؟
خردادماه سال 87 عروسی کردیم. مراسم عروسی ما هم در خانه برگزار شد. حسابی مختصر  و ساده. خیلی‌ها هم نیامدند. دوست داشتیم همه کارها در نهایت سادگی باشد، به همین خاطر یک نوع غذا بیشتر سفارش ندادیم. بعد از عروسی هم رفتیم طبقه بالای خانه پدری آقا حمید و همانجا زندگی مشترک‌مان را شروع کردیم.

 

از حس پدر شدنش بگویید. 
خیلی بچه دوست داشت. می‌گفت دوست دارم وقتی سفره را باز می‌کنی، چهار، پنج تا بچه سر سفره باشد. تا اینکه به لطف خدا 26 مهر سال 88 ، محمد امین به دنیا آمد. می‌گفت مدتی که من در بیمارستان بودم شب تا صبح در بیمارستان مانده بود و تمام مدت گریه می کرد و قرآن می‌خواند. وقتی هم که محمد امین به دنیا آمد، خیلی خوشحال بود و خدا را شکر می کرد.

 

اسم محمدامین انتخاب شما بود یا آقاحمید؟
حمید دوست داشت اسمش را محمدرضا بگذاریم، اما چون در فامیل خیلی محمدرضا داشتیم، اسم محمد امین را انتخاب کردیم.

 

دومین فرزند شما کی به دنیا آمد؟
12 بهمن سال 92 ، خدا ریحانه خانم را به ما بخشید.

 

ارتباطش با بچه‌ها چطور بود؟
خیلی خوب بود. از سر کار که می‌آمد با اینکه خسته بود، ولی حسابی با بچه‌ها بازی می‌کرد. ریحانه و محمد امین هر دو حسابی بابایی بودند، البته محمد امین کمی بیشتر. به تناسب پسر بودنش، با هم فوتبال بازی می‌کردند. کشتی می‌گرفتند.

 

آدم خوش سفری بود؟
خیلی زیاد. سفر مکه یکی از بهترین سفرهایی بود که با هم رفتیم. در آن سفر با اینکه محمدامین کوچک بود او را هم با خودمان بردیم. آقا حمید، جثه ریزی داشت، اما خیلی نترس بود. خوب یادم می آید در قبرستان بقیع با وهابی‌ها سر بحث را باز کرده بود، بدون اینکه ترسی از آنها داشته باشد.

 

میانه‌اش با ورزش چطور بود؟
کشتی می‌گر‌فت و جودو کار هم بود. در رشته شنا هم مهارت داشت. اما کشتی را به صورت تخصصی تر دنبال می‌کرد. دو هفته قبل از  رفتنش به سوریه دفترچه مربیگری کشتی‌اش را گرفت.‌

 

یعنی بیشتر اوقات فراغتش با ورزش پر می‌شد؟
نه، فعالیت‌هایش فقط مختص ‌فعالیت های ورزشی نبود. در مسابقات قرآنی و در رشته تجوید معمولا مقام می آورد. بعضی وقت‌ها از سر کار که می‌آمد خانه با خنده می‌گفت: اسفند دود کن، دوباره همسرت افتخارآفرینی کرده است.

 

اهل مطالعه چه؟
هیچ وقت بیکار نمی‌ماند. فرمانده پایگاه مسجد المهدی شمس‌آباد بود. معمولا کتاب‌هایی با موضوع وهابیت و شیطان پرستی می‌خواند تا بچه‌های پایگاه را با این مفاهیم آشنا کند.

 

با این اوصاف حسابی سرشان شلوغ بوده. چقدر در کارهای خانه به شما کمک می‌کردند؟
موقعی که مهمان داشتیم یا من حالم خوب نبود حسابی کمک حالم بود، اما حرف از آشپزی که می‌شد، می‌گفت شرمنده‌ام! فقط املت را خوب درست می‌کرد. هفته‌ای یک بار برای ما املت می‌پخت. محمد امین همیشه می‌گفت: «املت فقط املت‌های بابا.»

 

دغدغه رفتن به سوریه را از چه زمان در سر داشت؟
سخنرانی‌های حضرت آقا را با محمد امین گوش می‌داد. با جدیت اخبار سوریه را دنبال می‌کرد. اوضاع نابسامان سوریه متلاطمش کرده بود. خیلی دوست داشت برود سوریه. یک روز دیدم چشم های محمد امین حسابی قرمز شده است، هرچه پرسیدم چه شده است؟! گفت انگار چیزی در چشمم رفته است، بیشتر که اصرار کردم گفت: مامان، می ترسم بابا شهید شود... . به آقا حمید گفتم این حرف ها را پیش محمدامین نزن، افسرده می‌شود. خودم هم همه‌اش نگران بودم. نگران اینکه نکند از دستش بدهم.

 

و کی به صورت جدی موضوع رفتن را مطرح کرد؟
از طرف محل کارشان یک سری بنر بدون استفاده آورده بود که از آنها در پایگاه بسیج مسجد محل استفاده کند، همین طور که داشت بنرها را تا می کرد از رفتن حرف زد. گفتم تو به ماموریت مبارزه با گروهک پژواک رفته ای و وظیفه ات را انجام دادی... اما خیلی جدی حرفش را زد. محمدامین زد زیر گریه. خود آقا حمید رفت و با محمدامین حرف زد و آرامش کرد.

 

شرایط سختی بود؟
بله. خیلی زیاد. قرار شد آقا حمید برای رزمایش سه روزه برود مورچه خورت. غروب جمعه بود که برگشت. چهره اش حسابی گرفته بود. مادر و برادرم منزل ما بودند، پرسیدند آقا حمید چیزی شده؟ گفت: نه؛ فردا باید برای ادامه رزمایش بروم. دلم ریخت. تمام مدت که داشتیم شام می‌خوردیم چشمش به تلویزیون بود. بحث سوریه هم حسابی بالا گرفته بود.  موقعی که مادرم و برادرم می خواستند بروند، تا دم در بدرقه شان کرد. بعدها مادرم ‌گفت که آقا حمید گفته بود: حاج خانم با اجازه شما یک ماه می روم سوریه. مادرم گفته بود چطور بچه‌ها را رها می‌کنی و می‌روی! آقا حمید هم جواب داد که چند روز دیگر محرم است؛ باید در عمل، با امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) بودن را نشان دهیم.

 

چطور با رفتنش به سوریه کنار آمدید؟
فردای آن روز به من گفت ساکم را ببند. گفتم من راضی به رفتن نیستم. در خانه را قفل کردم و شناسنامه اش را هم برداشتم و قایم کردم. می خندید و می گفت این کارها را نکن. خیلی به آقا حمید وابسته بودم. تا سر کوچه هم که می خواست برای خرید برود نگرانش بودم. حالا چطور می توانستم... گفتم من را دوست نداری لا اقل به خاطر محمد امین نرو. بچه ام دق می کند. گفت: اگر شهید شدم هوای شما را دارم. اگر هم که توفیق شهادت نصیبم نشد، برمی‌گردم. مگر من از همان روز اول از کارم و ماموریت‌ها با تو حرف نزده بودم. اگر نگذاری بروم چطور می‌خواهی جواب حضرت زینب(س) را بدهی؟! اینها را که گفت به گریه افتادم.

 

و بالاخره کی راهی شدند؟
هجدهم مهرماه سال 94. قرار بود همان روز راهی شوند. رفت اما عصر همان روز برگشت. گفت اعزام عقب افتاد. نمی‌خواستم از دستش بدهم. دلش با رفتن بود و حسابی هم مصمم. می دانستم رفتنی است. فردای همان روز، روز اعزام بود. به خدا سپردمش و گفتم خیلی مراقب خودت باش و رفت.

 

با هم تماس تلفنی داشتید؟
به سوریه که رسید زنگ زد. کمی احوالپرسی کرد. فردای آن روز هم طرف‌های ساعت یک دوباره زنگ زد. می‌خواست با بچه‌ها حرف بزند. خیلی نگرانش بودم. گفتم آقا حمید موقع عملیات خیلی جلو نرو. ساخته شده بود برای خطر. 
گفت اگر چند روزی تماس نگرفتم نگران نباش.

 

 

چند روز  از حالش بی خبر بودید؟
12 روز. 12 روز بی خبری و روزها و شب‌های پر از استرس و اضطراب!

 

و این بی خبری، نهایتا به خبر شهادت همسرتان منتهی شد؟
بله. این طور که همرزم هایش تعریف می‌کردند ظاهرا همه نیروها در موقعیت مستقر بودند و منتظرفرمان. بارش گلوله بوده که در سمت راست و چپ نیروها بر زمین می خورده است. در همان حین  خمپاره ای مستقیم به زمین اصابت می‌کند. حسن احمدی و کمیل قربانی همان جا به شهادت می‌رسند. ترکش های زیادی به بدن آقا حمید اصابت می‌کند. صورتش پر از خون بوده و یکی از بچه‌ها می‌بیند که انگار خون در صورت آقا حمید در حرکت است. ظرف مدت 10 دقیقه او را به بیمارستان می رسانند. شش روز به کما می رود و بعد از آن در روز تاسوعا به شهادت می‌رسد.

 

چه کسی شما را از شهادت آقاحمید مطلع کرد؟ 
یکی از همکاران آقا حمید زنگ زد به خانه و سراغ حمید را گرفت. برایم خیلی عجیب بود. بعد از اینکه قطع  کرد دوباره زنگ زد و شماره برادر آقا حمید را گرفت. حس کردم این رفتارش خیلی عجیب است. چند دقیقه بعد خودم با برادر آقا حمید تماس گرفتم، دیدم دارد گریه می کند، همانجا بود که فهمیدم آقا حمید به آرزویش رسیده است.

 

و چه زمان پیکر همسرتان به کشور برگشت؟
با کمک بچه های پایگاه، هیاتی به نام مدافعان حرم راه اندازی کرده بود. همیشه به دوستانش سفارش می کرد که چهارشنبه هر هفته ساعت هفت و نیم برای برپایی هیات در مسجد حاضر شوند. قرار بود دو شنبه پیکرش به ایران برگردد که مدام تاخیر پیش می آمد. تا اینکه روز چهارشنبه شد. پیکر آقا حمید را مستقیم از فرودگاه به محله آوردند. اول اطشاران و بعد خانه پدری و بعد هم مسجد المهدی(عج). آقا حمید سر ساعت هفت و نیم در مسجد حضور داشت. مثل چهارشنبه هر هفته. هیاتی که یادگار آقا حمید بود.

 

از حال و احوال آن موقع که پیکرشان بازگشت، برایمان بگویید.
حال عجیبی داشتم. آن لحظه نمی توانستم گریه کنم. انگار آقا حمید روی تابوت نشسته بود و داشت همه را نگاه می کرد.

 

با پیکر ایشان وداعی هم داشتید به صورت اختصاصی؟ 
بله. دوست داشتم با آقا حمید تنها باشم. اما مادرم تاب نیاورد و با من آمد. پیشانی اش را بوسیدم. خیلی آرام خوابیده بود. از زمان عقد همه اش حرف از شهادت می زد، می گفت ببین شهادت چه به اسم من می آید: شهید حمیدرضا دایی تقی.

 

آن موقع به او چه گفتید؟
گفتم دیدی به آرزویت رسیدی. همان طور که قول دادی هوای ما را داشته باش. خودت کاری کن که کمبود حضورت را هم من و هم بچه ها کمتر حس کنیم.

 

و نبودنش را آن روزها و آن لحظات چطور تاب آوردید؟ 
بعد از شهادت چند روزی بود حالم خیلی بد بود. شب تا صبح و صبح تا شب با عکس آقا حمید حرف می زدم و گریه می کردم. می گفتم مگر تو نگفتی اگر شهید شوی هوای ما را داری، خودت گفتی شهید زنده است. یکی از همسایه ها از بی تابی های من برای همسر شهید خیزاب گفته بود. گفته بودند من باید با این خانم صحبت کنم. بعد از دیدار با همسر شهید خیزاب خیلی آرام تر شدم. 

اگر بخواهید یک حرف به همسرتان بگویید، آن حرف چه می‌تواند باشد؟
روز قیامت شفاعت ما را هم بکن. دعا کن پیش تو، بعد از تو رو سفید شوم. برای عاقبت به خیری ما هم دعا کن.

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

فروغ، مادری بیشتر از مادرم

شماره روزنامه: 
به بهانه رونمایی از مستند مادر سردار شهید حاج علی قوچانی

مدتی از ناحیه پا مجروح و در خانه بستری بود. یک روز به مادر گفت، مگر برای کمک به زخمی‌ها به بیمارستان نمی‌روی؟ مادر در جواب گفت، امروز در خانه یک مجروح دارم و احتیاجی به رفتن به بیمارستان نیست، در خانه می‌مانم. حرف‌های مادر تمام نشده بود که علی گفت در بیمارستان تعداد زخمی ها زیادتر است و بیشتر می‌توانی کمک کنی...! مادر در پشت جبهه هم حسابی فعال بود، کمک‌های مردمی را که جمع می‌کرد، می‌فرستاد برای رزمنده‌ها. علی از مادر خواسته بود تا زمانی که در این دنیا است هیچگاه مجروحان را فراموش نکند و به آنها و خانواده هایشان سر بزند. گفته بود هر جا که مجروحان مظلوم واقع شدند به آنها کمک کند و نگذارد به آنها سخت بگذرد.

 

سردار شهید حاج علی قوچانی، فرمانده تیپ یکم لشکر 14 امام حسین(ع) مادری دارد به نام «فروغ آنجفی» که همه او را به «حاج خانم قوچانی» می شناسند. شیرزنی که بعد از گذشت بیش از سی سال از پایان جنگ تحمیلی جانانه پای عهدی که با پسر بسته ایستاده و مشغول خدمت رسانی به جانبازان اعصاب و روان است. او برای جانبازان اعصاب و روان مادری است که می شود او را بیشتر از مادر دوست داشت. در آستانه رونمایی و توزیع مستند «بیشتر از مادرم» با رسول احمدی، تهیه کننده جوان این اثر به گفت وگو نشستیم. او درخصوص علت انتخاب این سوژه برای تهیه مستند گفت: در کتابی با عنوان «خاطرات کوتاه» با مادر شهید آشنا شدیم و در جلساتی که به منزلشان رفتیم با شنیدن خاطراتشان به این نتیجه رسیدیم که ایشان الگوی یک مادر نمونه و فعال در جامعه است.وی در رابطه با مراحل ساخت این مستند گفت: از مردادماه سال 1395 که همراه با گروهی از اکران کنندگان جشنواره عمار به دیدار مادر شهید قوچانی رفتیم با هدف معرفی ایشان به عنوان الگو، تصمیم به ساخت این مستند گرفتیم. سپس تحقیق در رابطه با زندگی انقلابی و فعالیت های فرهنگی‌شان را آغاز کردیم که این کار چند ماه طول کشید. احمدی با بیان اینکه از آذر ماه سال گذشته کار تصویربرداری این مستند شروع شد، خاطرنشان کرد: یکی،دو ماه هم کار تدوین مستند طول کشید که در نهایت ساخت مستند در ابتدای سال جاری پایان یافت. تهیه کننده مستند «بیشتر از مادرم»افزود: این مستند 32 دقیقه‌ای،به روایت فعالیت‌های مادر شهید  حاج علی قوچانی می پردازد. این مادر شهید در دوران دفاع مقدس و بعد از آن،فعالیت‌های فوق العاده ای داشته و دارد.عمده این فعالیت ها بنابه توصیه پسر شهیدش به خدمت رسانی جانبازان اعصاب و روان مربوط می شود که این فعالیت‌ها همچنان ادامه دارد. وی خاطر نشان کرد: مادر شهید قوچانی تکیه کلامی دارد که پیوسته تکرار می کند و بارها نیز به ما گفته است که من این فعالیت ها را تا «مرز خاموشی» ادامه می دهم که به تعبیر خودش یعنی تا زمانی که نفس فرو می رود و دیگر بالا نمی آید. رسول احمدی با اعلام این مطلب که قصد داریم رونمایی از  این مستند را در آسایشگاه جانبازان شهید رجایی انجام دهیم،افزود: با توجه به اینکه بیشتر خدمات مادر شهید قوچانی برای جانبازان اعصاب و روان صورت گرفته است،پیگیریم که پخش این مستند برای اولین بار در این آسایشگاه صورت بگیرد و به لطف خدا قصد داریم از همین هفته توزیع لوح فشرده این مستند را در هیئت های مذهبی شهر اصفهان آغاز کنیم و این کار را تا پایان ماه های محرم و صفر ادامه دهیم. وی افزود: از آنجا که ما در این مستند نتوانستیم ابعاد شخصیتی این مادر بزرگوار  را آن گونه که باید به نمایش بگذاریم سعی داریم با کمک یک نویسنده خانم اصفهانی، زندگی ایشان را به صورت کتاب آماده کنیم و به چاپ برسانیم. احمدی «مادر بودن» را نقطه عطف شخصیت مادر شهید قوچانی برشمرد و گفت: مادر شهید،یک مادر به تمام معناست. اجازه گرفتن برای تهیه این مستند خیلی سخت بود و ایشان مدام مادران شهدای دیگر را معرفی می کردند که برای تهیه مستند سراغ آنها برویم، البته همین موضوع سبب شد تا ما به این فکر بیفتیم که برای مستندهای دیگر خوب است که با مادر شهید قوچانی به دیدار سایر مادران برویم. رسول احمدی در رابطه با راه اندازی پویشی با عنوان مادران انقلاب گفت: همزمان با توزیع مستند،در پویشی با عنوان مادران انقلاب قصد داریم به جمع آوری اطلاعات در مورد مادران شهید و زنان انقلابی فعال بپردازیم تا آنگونه که شایسته است آنها و فعالیت هایشان را معرفی کنیم. وی افزود: جا دارد اشاره کنم که زیرزمین خانه مادر شهید قوچانی موزه ای است از دفاع مقدس که بسیار مورد استقبال دانشجویان و دانش آموزان قرار می گیرد و در حال حاضر فعالیت های فرهنگی متنوعی توسط این مادر عزیز در محل خانه شان برای عموم مردم انجام می گیرد.رسول احمدی در پایان از زحمات عوامل این مستندتقدیر و تشکر کرد.

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


من امشب خبر می‌کنم درد را...

 

نتیجه تصویری برای من امشب خبر می کنم درد را

قصه، قصه دل کندن از خاک است و رسیدن به افلاک. قصه بریدن و رفتن برای رسیدن، رسیدنی که باید از خود گذشت. خاکریزهایی که کانال می شد برای کوتاه کردن راه و حس خوب عطر سیب، نزدیکی های غروب، دیار کربلا و نوای «این دل تنگم عقده ها دارد....»باران آتش سنگین دشمن بی امان می بارید. صدای کربلایی، کربلایی می کرد دل را. زمان می شد عاشورا، زمین می شد کربلا. نوایی که می شد واقعه عاشورا را در یک قدمی حس کرد... عطش، ایستادن، شهادت و باز هم ایستادن...شب های عملیات حال خوب رزمنده ها تماشایی بود، گویی در یک میدان رقابت برای رسیدن به حق تمام تلاششان را می کردند تا از هم سبقت بگیرند. رفاقت و رقابت برای رسیدن به یار.

حال خوب دل هایی که ردپایش از چشم ها می‌بارید... «ای لشکر صاحب زمان آماده باش...آماده باش» همین نوا کافی بود تا به دل وعده دیدار داد تا کمی قرار بگیرد. نوحه خوان های جنگ باید ساز دل را کوک می کردند، سازی که سوزش گردانی را به حرکت وا می داشت، گردانی که خود در آن پیشتاز می شدند

مگر می شد از حسین(ع) خواند و آرام نشست؟! مگر می شد زیر باران آتش خمپاره رفیق ات را ببینی که در نزدیکی تو آسمان را در آغوش گرفته و بی قرار نشوی؟!

بیشتر اوقات حتی یک بلندگوی ساده هم نبود، اما سوز صدا چنان در جان می نشست که مهمان خدا شدن آرزو می شد.چه زیبا بود صیقلی کردن دل های آماده ...

اسم مادر حسین (ع) و سربند یا زهرا(س) که به میان می آمد به دنبالش بر سر و سینه زدن رزمنده ها شوری به پا می کرد دیدنی.... بچه ها خوب می دانستند که چگونه باید خود را سبک کنند و دنیا را با همه زیبایی های فریبنده اش پشت سر جا بگذارند.

و امان از این نوا «ای از سفر برگشتگان؛ کو شهیدان ما ...؟» می شد هق هق های پنهانی رزمنده ها در دل سیاه شب، جایی که دیده دوست داشت بی امان در خلوتگاه عاشقی ببارد، را به تماشا نشست...چه سخت است خواندن و  فرو بردن بغض های مردانه آن دم که صدا در میان حرف های نا تمام مانده در گلو راه خود را پیدا می کرد ....

«یاران چه غریبانه رفتند از این خانه، هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه ...» همان دم که دیگر نایی برای خواندن نبود، اما مداحی و نوحه خوانی می شد تنها راه آرام کردن دل های جا مانده ای  که بندگی را در قامت های خمیده و به خاک افتاده، در پهلوهای زخم دیده، در پاهای جامانده روی مین، در چشمان به خون نشسته و سرفه های بی صدا به تصویر می کشیدند.هنوز می شود با نوای «من امشب خبر می‌کنم درد را، که آتش زند این دل سرد را ، مرا کشت خاموشی ناله‌ها ، دریغ از فراموشی لاله‌ها، کجا رفت تاثیر سوز و دعا؟

کجایند مردان بی‌ادعا؟» ردپای مردان بی ادعای این دیار را گرفت و رفت و رسید به خدا.... راست گفته اند در باغ شهادت باز باز است...

 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

مردانی که دل‌هایشان آلیاژی از آهن و آسمان است

شماره روزنامه: 
 

 

واژه هایم یک یکی تب می کنند وقتی در گذر از سرزمین های سوزان جنوب آرام آرام به دیوارهای رنگ و رو رفته زندان های بغداد می‌رسم. زبانم لکنت می‌گیرد آن دم که از میان بــاتـــلاق‌های هویــــزه و سوسنگرد می گذرم و می‌رسم به سیاه چال‌های تنگ و تاریک. سینه ای فراخ‌تر  از  اقیانوس می خواهد که بگذری، که رها کنی، که رها شوی، که چشم دل را ببندی بر آنچه که تو را اسیر دنیا کرده و بروی در راهی که پایانش اسارتی است به اندازه سال ها درد و شکنجه های وقت و بی وقت.اسارتی به سیاهی و تاریکی سلول های مخوف رژیم بعثی عراق، اسارتی در حد اعلای غربت، اسارتی به گستردگی اوج مظلومیت، اسارتی به پهنای سکوت در برابر شکنجه و تمام قد ایستادن و قد خم نکردن به خاطر هدف و به خاطر میهن.اسارت را از هر طرف که نگاه کنی، درد دارد. دردی که تا اسیرش نشوی لمسش نخواهی کرد. زمستان در تمام طول سال های اسارت فصلی می شود که پایانی ندارد. سرمای هوا همواره شکننده و سخت می شود. آسمان همیشه سیاه به نظر می آید. به هر طرف که رو کنی فقط و فقط دیوارهای بلند و مخوف اردوگاه، انتهای افق دیدگانت می شود.انگار پرنده ها هم نایی برای خواندن پیدا نمی کنند. غربت را می بینند و غریبانه در خود بی صداترین فریادها را فریاد می زنند. نعره های گاه و بی گاه مأموران عراقی، دیوارهای پر از سکوت آسایشگاه را به یک باره فرو می ریزد. ضرب و شتم بالا می گیرد و عطش ماموران سیری ناپذیر می‌شود ...  و صدای اعتراض به گوش نمی آید. آنچه هست فقط نوای الله اکبر است و همین عراقی ها را بیشتر عصبی می کند. هر کدام از اسرا می شوند یک تندیس، تندیسی از جنس ناب مقاومت و اینجا ایستادن جان می گیرد. دلت از دوری عطر خاک باران زده میهن، کویری می شود. دلت بی تاب نفس کشیدن در شهری می شود که مادر، پدر و همه آنهایی که عاشقانه دوستشان داری در آن نفس می کشند و چاره ای نیست، باید صبور باشی تا تحقق وعده «و بشر الصابرین» را به تماشا بنشینی. و بالاخره روز موعود فرا می رسد...بازگشت، آزادی، خداحافظ اسارت و سلام وطن؛ گمان می کنند خواب است، خوابی که سال های سال نتوانستند و نشد برای یک بار فقط یک بار درست آن را حس کنند؛ اما دیگر خواب نیست، آزادی حقیقتی است روشن. آن قدر روشن که گویی تمام سیاهی های بند، سردی هوا و آسمان تاریک به یک باره رنگ عوض می کنند. آسمان اشک شوق می ریزد. بار سفر می بندند که بازگردند به خاکشان.هنوز نرسیده آغوششان باز می شود، آغوشی به پهنای در بر گرفتن تمام مرزهای خاکی و آبی کشور. سر از پا نمی شناسند. پایشان به خاک میهن که می رسد، سر بر سجده شکر می گذارند. بوسیدن خاک وطن، بوییدن خاک میهن. یک نفس جانانه از هوای سرزمینی که به خاطرش جان می دهند حالشان را حسابی خوب می کند. غریبه و آشنا هم ندارد. مردم همه آمده اند تا ببینند تا بدانند که مردانگی از کجا شروع شد. غیرت کجا مفهوم پیدا کرد و صبر گستردگی معنایش را از کجا به امانت گرفت. خوش آمدید فرزندان ایران. چه معامله ای کردید با خدا. جوانیتان را دادید و در برابرش عشق و ایمان از جنس خدایی گرفتید.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

 

اینجا همیشه باران خوب می بارد...! 

 پدر که باشی بغض هایت را می توانی بشماری قطره، قطره... یک، دو و سه. جایی که چهره ات را از تمام چهره ها بر می گردانی تا قطره ها، دانه دانه شمارش نشوند. به سه بسنده می کنی اما شمارش دانه ها از دستت خارج می شود.

پدر که باشی هوای چشم هایت باید کمتر ابری شود، حداقل جایی که روبرویش چشم های مادر؛ چشم به راه چشم هایت نشسته است. اما از اسمش پیدا است "ابری" که اگر بنا بر بارش گذارد چشم های مادر، رعدی می زند که برقش گونه ها را سیراب می کند.
پدر که باشی با اسم پسر حالت دگرگون می شود. کم و بیش از جنس همان رعد چشم های مادر و انگار پاییز تمام نشدنی می شود.
پدر که باشی سینه ات درد می کشد و بیشتر وقت ها عجیب می سوزد. درد سوختن از دل شروع می شود اما به دل ختم نمی شود. سکوتت همه را به اشتباه می اندازد، ولی خط چین های اطراف چشم هایت، حرف های دیگری برای گفتن دارند.
پدر که باشی صدای "بابا محکم تر هلم بده، محکم تر بابا" از خانه ی همسایه که به گوش برسد تا کجا می برد تو را... و آسان می روی به سال هایی که پسر را روی شانه هایت می نشاندی، روی تاب و تا می شد هلش می دادی، آن زمان ها هم مادر نگران بود.
پدر که باشی دست هایت خوب به خاطر خواهد داشت که وقتی خواستی امضا کنی که برود چقدر قلم روی کاغذ مسیرش را گم کرد تا بنویسد رضایت می دهم، تا بنویسد برو... آخر از اول خوب می دانستی راه این رفتن، رفتن تا کجا است؟!
پدر که باشی دلت برای یک کنج دنج تنگ می شود، جایی که برای تکان های شانه هایت هیچ کسی را محرم نمی دانی، جایی که خودت را در خودت غرق  می کنی تا شاید کمی حالت خوب شود.
پدر که باشی صدای زنگ در برایت غریب می شود از بس دیر به دیر صدا می کند تو را و مادری که سال ها است صدای زنگ در بیاید و نیاید از گوشه چشمش هوایِ در خانه را خوب داشته است.
پدر که باشی و خبرت کنند بیا، نشانه ای از پسر رسیده است؛ بی شک دنیا یه دور کامل دور سرت خواهد چرخید و چه حال غریبی است "پسر آمد ... پسر خوابیده بود که آمد".
پدر که باشی می رسد زمانی که چشم هایت دیگر منتظر فرمان دلت برای باریدن نخواهند ماند. حال شانه هایت هم چندان رو به راه به نظر نخواهد رسید. بی شک منتظر دستی خواهد ماند تا آرامش کند تا بگوید بلند شو مرد، عاقبت یوسف راه خانه را پیدا کرد...
 پدر که باشی و پسرت که بیاید، دلت، دل دلش تمام می شود. دیگر از چشم های مادر، چشم هایت را بر نمی گردانی. دیگر در لابه لای دانه ها در یک، دو و سه غرق نمی شوی. دیگر خودت را در خودت گم نمی کنی. دیگر صدای "یک هل محکم، بابا" از خانه ی همسایه کمتر شنیده خواهد شد.
و پدر که باشی و دلت باران بخواهد منتظر پاییز نمی مانی. پیش پسر باران خوب می بارد، خیلی خوب...

خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی