بعضی ها باورشان نمی شود، هنوز پشت لبت سبز نشده بود، هنوز صدای بازی های کودکانه ات از لابه لای کوچه های شهر به گوش می رسید، اما امان از زمانی که بند دلت پاره شد و گوشه دلت لرزید.
رخصت رفتن را از پدر که می گیری، دستان مردانه اش را دورت حلقه می کند و پیشانی ات را بوسه باران و در دل، تو را به خدا می سپارد...
مادر برایت لباس کنار می گذارد، بیشتر هم لباس گرم و هر کدام را که تا می کند جلوی صورتش می گیرد شاید می خواهد بوی تنت همیشه در جانش باقی بماند، تا نم نم چشم هایش بر روی لباس هایت فرو نیامده به سراغ لباس بعدی می رود و این کار را مدام تکرار می کند.
مادر است دیگر، نرفته دلش شور می زند، پاره تنش برای رفتنی بی تاب است که برگشت اش با خدا است و خوب می داند راه دلبندش، راه علی اکبر حسین(ع) است.
و یک طلوع به یاد ماندنی از جنس دلتنگی های نزدیک غروب از آفتاب...
صبح روز دهم، بیشتر یاران شهید شده اند، قرعه به نام جوانان بنی هاشم می افتد، نوبت آن هاست که پا در میدان نبرد گذارند.
علی اکبر (ع)، هم رشید است و هم شجاع، به محضر پدر که می رود، اذن میدان، می گیرد و پدر تمام مسیر نگاهش به دنبال پهلوانش است. گویی ماه، نورش را از چهره او گرفته. سوار بر اسب که می شود انگار آسمان ستاره هایش را بدرقه راه او می کند و پدر چشم از قد و بالای پسر بر نمی دارد، حالتی بین شوق رفتن همراه با نگرانی که در عمق چشمانش دو دو می زند.
عملیات فرا می رسد. همه گردان یک دست یک دست است. اینجا دل ها یکی است و دل که یکی باشد رسیدن را آسان تر می کند. دست ها برای یک دعا بالا می رود و قدم ها برای رسیدن به یک مقصود حرکت می کند.
علی اکبر (ع)، عجیب شبیه پیامبر بود و در شجاعت، چون فاتح خیبر. صدایش لرزه بر اندام دشمن می انداخت و ضربه های او، هراس غریبی در دلشان ایجاد می کرد.
ساعاتی بیشتر تا عملیات نمانده، توسل ها رنگ و بوی کربلا به خود می گیرد. عملیات با رمز یا حسین (ع) شروع می شود و اینجا است که می توان فهمید آب از کجا معنا گرفته است.
هوا گرم است و علی تشنه لب. خسته و بی تاب می شود. به خیمه بر می گردد تا جرعه ای آب بنوشد اما در خیمه ها آب نیست و حسین (ع) هم تشنه است، حتی تشنه تر از علی اکبر (ع).
بیشتر بچه ها قمقه آب را خالی کرده اند. شدت عملیات بالا می گیرد. رشادت ها، بی مانند است و مردانگی تصویر جاودان تک تک ثانیه های نبرد.
علی اکبر (ع) به میدان باز می گردد با همان لبان ترک خورده...
بعدها، فرات همیشه شرمنده آن لبان تشنه باقی ماند.
حسین بن علی (ع) به پسر وعده سیراب شدن می دهد:
" پسرم به میدان بازگرد که جدم، رسول الله (ص) سیرابت خواهد کرد."
بیشتر بچه های گردان به مطلوبشان رسیدند. آن هم با لبان تشنه...
علی اکبر (ع) چند بار به میدان رفت و عاقبت در حلقه محاصره دشمن قرار گرفت، حسابی مجروحش کردند. آن قدر خون از بدن مبارکش رفت که از اسب بر زمین افتاد و انگار آسمان به یک باره تاریک شد.
یاد علی اکبر (ع) همواره ورد زبان بچه ها بود. مقاومت با نام او معنا می شد وایستادن در قامتش رنگ می یافت. عملیات با نام یا حسین (ع) و با یاد علی اکبر (ع) پیروز شد.
زمین و آسمان همیشه به خود خواهد بالید به خاطر دردانه ی حسین (ع). به خاطر بودنش، بودنی که غایت اش، ماندن را زیبا معنا نمود.
/فرزانه فرجی/
بزن باران
لرزشی از جنس فرو ریختن دیوارهای قلب، لرزشی از جنس بارش نم نم مرواریدهای چشم، لرزشی از جنس ناگفته هایی تمام عیار از انبوه مظلومیت های پنهان که به یک باره سر، باز کرد.
و خبر، از مصیبتی باور نکردنی فریاد می زد:
"کشف پیکر مطهر 175 غواص ایرانی که با دستان بسته در عملیات کربلای 4 شهید شدند."
و بعد از شنیدن این خبر، گویی رنگ از رخسار همه کلمات و حتی اعداد به یکباره پرید.
" 175- پیکر- غواص- دستان – بسته- شهید"
چه شد؟ چه بر آن ها گذشت؟ و یک دنیا سوال بی جواب منتظر...
کربلای 4، زمستان بود و هوای سرد دی ماه. آب هم سرد بود اما دل های گرم و یک دست بچه ها عبور از این آب سرد را آسان می نمود...
عبور از لابه لای نیزارها و عبور از کانال.
دنیایی باورنکردنی برای ما و بسیار آشنا برای آن ها.
دل که دل باشد، آب و خشکی برایش تفاوتی نمی کند، مهم آن عهد و پیمانی است که از جنس آسمان و در وسعتی فراتر از آن بسته شد.
عهد و پیمانی که در قامت بستن برای نماز و خلوت های خودمانی با خدا به بالاترین نقطه اش می رسید.
یک نیم نگاه به گوشه آسمان کافی بود تا بهم خبر دهند که زمان مناجات فرا رسیده است.
و خواندن نماز مابین نیزارها حتی با پوتین، بوی باروت در هوا و دعا برای رسیدن به آسمان...
رفتن ادامه داشت و ایستادن در ذاتشان واژه ای گمنام بود.
اما وقتی خدا بخواهد ایستادن معنایی دیگر پیدا می کند، ایستادن برای رفتن از جنس اعلی.
صدای خمپاره قلب زمین و آسمان را می لرزاند و بچه ها یکی یکی استجابت دعاهایشان را می دیدند. نزدیک شدن آسمان و آب آن لحظه که تیر وسط پیشانی مامن می گرفت و سربند یا زهرا (س) آغشته به خون می شد، بچه ها را تا خود آسمان؛ آسمانی می کرد.
رزمنده های غواص مظلومیت رادر حد ناب اش، زیبا معنا می کردند.
آنجا در دل دشمن و در بین امواج مواج آب، تیر که به سمتشان نشانه می رفت، فقط و فقط باید فریاد سکوت سر می دادند و خوب می دانستند از امدادگر هم خبری نخواهد بود و رسیدن به مطلوب نزدیک تر می شد.
نیزارها هنوز فراموش نکردهاند فریادهای فرمانده برای بازگردندان بچه های گردان را وقتی در حصار دشمن قرار گرفتند..
و حالا بعد از سال ها چشم به راهی، فرمانده جواب فریادهایش را گرفت و بچه های شهیدش برگشتتند و در عصر ما، صحنه آخر عملیات در حال اجرا است.
کاش حالا حالا ها یادمان نرود که دستانشان بسته بود.
کاش حالا حالاها یادمان نرود که لحظه آخر، چشم هایشان شاید بی قرار دیدن یک بار نگاه مادر بود.
کاش حالا حالاها یادمان نرود که شاید منتظر شنیدن صدای "بابا" گفتن، کودک خردسالشان بودند.
کاش حالا حالاها یادمان نرود سکوت های پر از حرف آن ها را.
کاش حالا حالا ها یادمان نرود که رفتنشان به خاطر ماندن ما بود.
و کاش این کاش ها را هیچ گاه از یاد مبریم...!
/فرزانه فرجی/
شب قبل از عملیات بود، دلش یک کنج آرام می خواست، یک کنج به اندازه تمام بی قراری های یک دل و یک دل به اندازه عطش دیدار ...
وقتی سیاهی شب همه جا را در آغوش گرفت، قید سنگین شدن پلک هایش را زد، آب قمقه برای گرفتن وضو کافی بود...
می خواست یازده رکعت بخواند، نیت، رکوع و سجده … از آن سجده های دنباله دار...
سر، را که بر خاک می گذاشت انگار شانه هایش نای بلند شدن نداشت.
وقتی نوای "الهی العفو" هایش گوش را نوازش می داد و هق هق هایش در سینه حبس می شد، شانه هایش عجیب می لرزید.
سر از خاک که برداشت، تمام چهرهاش پر بود از شبنم هایی که تمام مسیر دل تا دیده را طی کرده و بارشش، طوفان دل را کمی آرام تر نموده بود.
ثانیه ها همچنان با سرعت می گذشت...
صدای چند تا از بچه های گردان خیلی سخت به گوش می رسید، انگار آن ها هم هوایی شده بوده اند.
یک دفعه بند دلش پاره شد. صدا از اسارت حضرت زینب (س) می گفت، از داغ علی اصغر، عباس و اکبر امام حسین (ع)، از گودال، از نیزه و از مظلومیت.
از آه های بی جواب و از آب های ... از عشق و از حسین (ع).
صورت نیمه خشکش در سیاهی شب دوباره درخشید.
باید تمام قد می ایستاد...
" السلام علیک یا أباعبدالله و علی الأرواح التی حلت بفنائک..."
دلش به یک باره رفت، رفت تا خود خود شش گوشه حرم امام حسین (ع) ...
باورش نمیشد، چه زود دعای قنوت و ناله های سجده اش داشت مستجاب می شد.
انگار همه جا کربلا بود، عطر سیب هم مشام را خوب نوازش می داد.
چشم دلش به ضریح که افتاد...افتاد.
افتاد تا سجده کند، فقط و فقط برای حمد، حمد برای دیدن.
کلمات یکی پس از دیگری از جلوی دیدگانش عبور می کردند، سعی کرد کنار هم قرارشان دهد.
همان نوای همیشگی اش بود، همان که وقتی هوای کرب و بلا هوایی اش می کرد، در خلوت اش زمزمه می نمود،
" کاش میشد کربلا باشم شبی، تا به برگیرم مزار دلبرم.."
عملیات آغاز شد. خیلی طول نکشید که زمین و آسمان یک رنگ شد. بچه ها هرچه در توان داشتند رو کردند...
همان هایی که شب قبل، جنس وجودشان با نام " یا ابا عبدالله " حسابی صیقلی شده بود، مرد و مردانه ایستادند. ایستادند به خاطر مظلومیت، ایستادند به خاطر عزت نفس و ایستادند به خاطر داغ عطش های کربلا...
اما ...اما فرجام همه ایستادن ها با دعوت همراه بود. یک دعوت ناب الهی. یک دعوت از جنس آب...
وقتی خمپاره دشمن کار خودش را کرد، افتاد. اما چشمانش به راه بود.
وقتی دیدگانش آخرین تصویر دنیایش را به نظاره می نشست لبخند زیبایی کنار لبش نقش بست... گویی آن دعای آخر در آن سجده آخر به اجابت رسیده بود.
/ فرزانه فرجی/
آسمان دلش که برایت تنگ میشود؛ باران میزند، میگویی دعا کنیم که استجابت نزدیک است. دلت، رفتن زیر باران میخواهد اما زمین خیلی عمیق تو را در آغوش گرفته و فقط صدای "شُر شُر" باران را میشنوی، شرمنده می شوم...
ماسکت را که روی صورت میگذاری یاد گاز خردل میافتم، یاد تنگی نفس، یاد سرفههای قطاری و یاد گاز شیمیایی، همان که عجیب در وجودت جا خوش کرده، شرمنده میشوم...
هرچند وقت یک بار تاولهایت که بیرون میزند جز سکوت برای گفتن حرفی ندارم، شرمنده میشوم...
تاول ها که بزرگتر میشوند هیچ نمیفهمم، تو درد میکشی و اصلا هیچ نمیفهمم و شرمنده میشوم...
زخمهایت که سر، باز میکند؛ صبوری میکنی و فقط و فقط در خود بی تاب میشوی، شرمنده میشوم...
ردپای نخوابیدنهای شب بر روی صورتت و در عمق چشمانت که خودنمایی میکند، شرمنده میشوم...
میدانم عمق نگاهت فراتر از دنیای من است اما وقتی میبینم دورترین افق دیدگانت خلاصه میشود در پنجره های نیمه باز اتاق، شرمنده میشوم...
برای دیدن چهرهی همسرت نگاهت دو دو میزند اما توان حرکت در تو نیست، شرمنده میشوم...
دخترت یک نگاه به تو میاندازد و کپسول اکسیژنی که سالهاست قد علم کرده کنار تختت و یک نگاه به صفحه کاغذ...همیشه در نقاشیهایش تو را میکشد و کپسول اکسیژنت را، از نگاه دخترت شرمنده میشوم...
بستههای دارو کنار تختت روی هم، کوهی برای خودش شده، آنها را که میبینم شرمنده میشوم...
میبینم که میخواهی دستههای صندلی را تکیه گاه ات قرار دهی و یک یا علی بگویی و بر روی دو پا بایستی، اما پاهایت کو؟؟؟
جا مانده ...
شرمنده میشوم...
وقتی سالها پیش پای مصنوعیات باید عوض میشد اما سکوت کردی و از حق خودت گذشتی که شاید کسی دیگر واجبتر از تو باشد، شرمنده میشوم...
دستانت را که روی گیج گاه میگذاری و از شدت درد به خود میپیچی و فریاد میزنی دلم فرو میریزد. موج... انفجار... موج انفجار ... انگار قرار است که در موج به اوج برسی، شرمنده میشوم...
دلت برای دیدن غروب شلمچه و روضههایش که تنگ میشود دلم میگیرد، شرمنده میشوم....
یاد گذشته که میکنی، یاد همرزمانت؛ با تمام مردانگی که از تو سراغ دارم گوشههای چشمانت براق میشود، شرمنده میشوم...
میدانم که بزرگترین حسرتت این است که چرا از همرزمان شهیدت دور افتادی؟ شرمنده میشوم...
برای نماز صبح، بعد از تو از خواب بیدار میشوم... از صدای خس خس خشک سینه انگار دیگر خبری نیست.. سرفه هم نمیکنی... نگاهت از لا به لای پنجره نیمه باز تا آخر آسمان کشیده شده...باران هم شهر را خیس کرده و رنگین کمان مابین نگاهت و آسمان پل زده است...
تو رفتی و من شرمندهتر شدم...
/فرزانه فرجی/
برای تو می نویسم، برای تو که رفتنت بدون بازگشت ماند...
گفته بودی اگر بروی دلت برای برگشتن تنگ نمی شود.
گفته بودی به دلت افتاده این رفتن، بلیط بازگشت ندارد.
گفته بودی چند خط نوشته ای از آن نوشته های آخر...
گفته بودی توسل می خوانی و توسل پیدا می کنی برای نماندن.
گفته بودی ذکر "السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)" دلت را هوایی میکند.
گفته بودی پلاک نمی خواهی.
گفته بودی " گمنامی" هم برای خودش عالمی دارد و اصلا اگر برای خدا است میخواهی گمنام بمانی.
گفته بودی اگر نیامدی به مادر بگویم مراقب اشک چشم هایش باشد.
گفته بودی اگر نیامدی مراقب باشم که پدر قد خم نکند.
و تو هنوز، نیامده ای...
و شاید هم بی خبر آمده ای و گوشه ای آرام گرفته ای.
و من در سردرگمی بین آمدن یا نیامدنت، حرف هایم را به گوش باد می سپارم تا به گوش جانت برساند...
مادر از وقتی رفتی دست به اتاقت نزد.
هنوز کفش های کتانی سفید رنگت کنار اتاق جا خوش کرده است.
پیراهنت که سفید و قهوه ای بود، دوستش هم داشتی، به چوب لباسی اتاقت آویزان مانده است.
کتاب هایت، هنوز منتظر نگاه تو هستند و خودکارها و مدادهایت بی تاب نوشته شدن با دستهای تو.
مادر سفره که پهن می کند یک بشقاب اضافی هم می گذارد روبروی خودش با قاشق و چنگال و یک لیوان آب هم...و یادش هست دوست داشتی آب خیلی سرد نباشد.
پرده های اتاقت چشم به راه تو نشسته اند تا کمی کنار بروند، تا کمی آسمان را با تو به تماشا بنشینند.
اتاقت پر شده از عکس های تو، کوچک و بزرگ.
گلدان روی طاقچه هیچ وقت بی گل نشد و گل اش تشنه نماند.
میخواستند دامادت کنند، سفارش لباس دامادی ات را گذاشتی برای بعد و بعدی که ...
راستی چین های روی پیشانی مادر عمیق تر شده!
دست های پدر هم خیلی می لرزید، وقتی داشت می رفت چشم هایش عجیب به در بود
بعد پدر، مادر از خانه که بیرون می رود دلش آشوب می شود که نکند بیایی و پشت در بمانی!
پنج شنه ها، از امامزاده سر کوچه که می آید چشمانش روشن تر می شود.
و می داند که تو هنوز هم نمیخواهی بیایی...
مدت ها است از این خط به آن خط می روم، کاش می توانستم از این خاکریز به آن خاکریز بروم تا شاید جایی، رد و نشانی از تو پیدا کنم و یک نقطه آخر نوشه هایم...
/ فرزانه فرجی/