سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
غواصان کربلای چهار، سَرِ عشق جان دادند و به سِرِ عشق پی بردند
وقتی به حرمت مقاومتشان فقط می توان ایستاد

خبرگزاری ایمنا: وقتی فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستادکل نیروهای مسلح، خبر کشف 175 شهید غواص عملیات کربلای چهار، آن هم با دستان بسته را اعلام نمود، خبری شد به ابعاد گستردگی پهنای ایران زمین، از خزر تا خلیج فارس. خبری به گستردگی دل های همیشه منتظر و چشم های مانده به آخرین راه، تیتر اول بیشتر رسانه ها و تیتر اول گفتگوهای عمومی در فضای حقیقی ومجازی.
چشم به راهی به نقطه، سر خط رسید/ مردان اروند، آرام بخوابید!
 
خبری که افکار جوانان و نوجوانان دهه ی هفتاد و هشتاد را موازی افکار نسل دهه شصت و چه بسا قبل تر از آن قرار داد.
خبر که منتشر شد، زمین، برای حفظ زمان بی قراری می کرد. زمان، حنجره اش فریادی به اندازه ی سال ها سکوت و چشم به راهی را داشت زمزمه می نمود.
و چشم به راهی به نقطه، سر خط رسید...
اروند دیگر آرام نبود. طوفان در دل اروند، ظاهر آرامش را بهم ریخته بود.
کشتی ها، نایی برای لنگر انداختن نداشتند و موج ها یکی پس از دیگری به احترام بچه های غواص سر تعظیم فرود می آوردند.
خورشید هم دلش برای غروب، دلهره داشت. غروب میخواست که دیگر یادآور غریبانه تمام شدن نباشد .
تهران، نه؛ ایران آرام نبود. گویی بوی سیب از همین نزدیکی ها مشام را نوازش می کرد و ایران به یک باره کرب و بلا شد.
کربلا دیار سراسر عطش بود و تشنگی و سرزمین ما، کربلایی شد به وسعت مردان دریا دلی که سیراب شده بودند از اروند. 
کربلا در دریای تشنگی غرق بود و بچه های ایران در دل اروند به یاد عطش کربلا بال و پر می زدند.
و به پاس تک تک سکوت های پنهان در پناه آب و خاک، بیشتر مردم دیارمان هرچه در توان داشتند، به میان گذاشتند.
کاربران شبکه های مجازی این روزها یادداشت هاشان، تک بیت هاشان و دلنوشته هاشان از غربت عملیات کربلای چهار دم میزد.
هنری ها، بغض هاشان را در پس لایه لایه طرح های گرافیکی منحصربفردشان ترسیم می کردند. بغض، دست های بسته، غواص و ماهی عناصری بودند در طرح های انتشار یافته که حتی به نوشتن لفظ "بدون شرح" هم نیازی احساس نمی شد.  
وقتی تصویر یکی از شیرمردان اروند رونمایی شد گویی حادثه ای به وسعت لرزش مرزهای جغرافیایی کشور، همه را در بر گرفت.
عده ای با ساخت کلیپ و نم آهنگ به استقبال شهدای غواص رفتند و چه دست ها که در پس تدوین لرزید و چه چشم ها که در پس دیدن دست های بسته بارانی شد.
 راه اندازی کمپینی در اینستاگرام توسط حجه الاسلام شهاب مرادی نیز حال و هوای فضای مجازی را دگرگون کرد. و این بار جنس لایک کردن و به اشتراک گذاشتن تصویر این کمپین، خیلی ها را به فکر فرو برد. خیلی هایی که شاید گذر از کانال های آبی و زمین های باتلاقی و پاتک برایشان مفهومی نامفهوم بود.
چهره های سینمایی هم آرام نبودند. بیشترشان با پیوستن به کمپین شهاب مرادی ارادت خود را به غیور مردان دست بسته ابراز کردند.
و تعداد زیادی از بازیگران با نشر یادداشت هایی صمیمی و خودمانی، به احترام ابر مردان اروند، ایستادند.
و حرف های بسیاری هم رنگ مطلع به خود گرفت.
شاعران حرف هاشان را سرودند و مسیر شهدا را با کلماتشان گلباران نمودند.
شاعری هم شد شاعر غواص ها، نفیسه سادات موسوی چه زیبا سروده اش را به اتمام رساند در "نصف تاریخ عاشقی آب است" و گفت:
قص? ظهر روز عاشورا، بستنِ آب روی وارثِ آن
کربلا بود و یک حرم، تشنه، کربلا بود و حضرتِ عباس
بین افسانه‌های آب و جنون، قص? تازه‌ای اضافه شده:
قص? بیست و هفت ساله‌ای از صد و هفتاد و پنج تا غواص…
امروز در میان انبوه قلب هایی که تپششان تابع هیچ قاعده و نظمی نیست، قلب خاک هم به شمارش خواهد افتاد. به یاد شما که به حرمت آب از اروند گذشتید.
 سَرِ عشق جان دادید و به سِرِ عشق پی بردید.
بچه های اروند، آرام بخوابید که مادرانتان امروز آرام گرفتند.

/ فرزانه فرجی/

نظر
شهر در هیاهوی آمدنتان است
خبرگزاری ایمنا: دانه‌های فیروزه ای یکی یکی از بین انگشت های دست راستش می لغزید و مسیر کوتاهی از نخ تسبیح را طی می کرد و کنار دانه های دیگر آرام می نشست.
انتظار، تنها تصویر قاب چشم‌های مادران چشم به راه!
 
آهنگ حرکت دانه‌ها همیشه یکنواخت بود، انگار بعد از سال ها رفاقت با انگشت های دستان مادربزرگ، نظم در عمق جانشان رخنه کرده بود.
همیشه چشم هایش برق می زد، خوشحال بود برق می زد، ناراحت بود برق می زد. خیلی وقت ها خواستم انتهای نگاهش را بخوانم، خیلی وقت ها خواستم از بین چین و چروک های دور چشمش که چشم های چشم به راهش را در آغوش گرفته بود به عمق نگاهش رخنه کنم اما انگار نمی شد.
هر جای خانه که بود، نگاهش همیشه از یک مسیر می گذشت و تا دم در خانه کشیده می شد. به آنجا که می رسید کمی مکث می کرد، انگار آب گلویش سخت تر پایین می رفت.
چایی اش همیشه تازه دم بود، عصرها حیاط کوچک خانه را که آب می داد، بوی خاک آب خورده، حال هوا را هم خوب می کرد.
شهر که میهمان داشت، خانه‌ی مادربزرگ هم می شد میهمان سرا و خانه دل اش هم همین طور...
دل مادر بزرگ به اندازه تک تک ثانیه های سال های انتظار و چشم به راهی، بزرگ می شد تا شاید این بار خبری برسد. خبری به اندازه قرار گرفتن دل بی قرارش.
دل اش همیشه روشن بود؛ انگار چراغانی های سر کوچه، نه بیشتر؛ چراغانی های شهر بازتاب نور دل مادربزرگ می شد.
خیلی دوست داشت با بچه های تفحص یک بار هم که شده همراه شود، دلش می خواست وجب به وجب خاک جنوب را کنار بزند، دلش فقط یک نشان میخواست، به یک پلاک هم راضی بود، به یک وصیت نامه فرسوده، به یک استخوان، به یک بودن، به یک خبر...
هر موقع دریای دلش، بی قراری می کرد، فقط یک جا می شد پیدایش کرد، گلستان شهدا، زیارت نامه شهدا، دست ارادت بر سینه و ذکر" اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ و..."
 دلش می خواست باد صدای سلام اش را به هر آنجا که خاک، شهید گمنامی را در آغوش گرفته بود، برساند. دلش می خواست سلام اش به هر آنجا که شهید گمنامی چشم به راه مادر بود، رهسپار شود.
و عاقبت رفتن بر سر مزار شهدای گمنام ...
هر بار، مادر یکی از گمنام های بی نشان می شد. خوب که گوش می دادی داشت، قربان قد و بالای پسر می رفت. دست های چین افتاده اش را سر تا سر سنگ می کشید و خاک ها را دور می کرد، آب و گلاب را که می ریخت، پیشانی اش به سنگ می خورد و همه دنیای بزرگ مادر بزرگ می شد آن سنگ و آن خلوت و حرف های پنهانی...
و باز هم آب می ریخت. اشک چشم هایش با آب هم مسیر می شد. زخم سال ها چشم به راهی انگار به یک باره سر باز کرده بود. زخم سال ها از لای در، سر  تا سر کوچه را برانداز کردن، زخم سال ها لالایی های پنهانی، زخم ماندن دیدار تا به قیامت، زخم آن تصویر آخر، زخم خداحافظی بدون سلام، زخم انتظار برای شنیدن آن زنگ در آشنا و زخم تمام ندیدن ها...
 دانه های فیروزه ای تسبیح یکی یکی افتادند، بدون هیچ نظمی...
نخ تسبیح دیگر نایی نداشت. هر کدام از دانه ها به یک طرف و خداحافظی با دستان خسته مادربزرگ...
و پسر لالایی خواند و مادر خوابید...
 
/فرزانه فرجی/

نظر
آب شرمنده بود، خاک هم شرمنده شد...


خبرگزاری ایمنا: تمام تلاشم را خواهم کرد که خود را غرق اعداد نکنم. تمام تلاشم را خواهم کرد که بین یک، هفت و پنج گم نشوم. تمام تلاشم را خواهم کرد تا تمام آنچه که باید بگویم را بگویم.
کاش اروند زبان به سخن بر می‌داشت!
 
تمام تلاشم را می کنم که واژه ها همراهی ام کنند...
سلام، سلام بر "اسارت"، بر "اسر"، بر "بستن" و سلام بر "اسرا".
هنوز کوچکم، کوچک تر از آن که بخواهم بفهمم معنای دستان بسته را...
هنوز کوچکم، کوچک تر از آن که بخواهم بفهمم حقیقت زنده به گور شدن را...
هنوز کوچکم، کوچک تر از آن که بخواهم بفهمم از اسارت تا شهادت بدون جراحت یعنی چه...
کاش اروند زبان به سخن بر می داشت و خالی می کرد خودش را از هر آنچه که دید و سکوت کرد، از مردان مردی که از آب گذشتند تا رسیدن به آسمان را کوتاه تر کنند...
 اما نه، شاید اروند فریاد می زد، فریاد برای عدالت، فریاد برای انتظار فریادهای خفته در گلو مردانی که هیچ گاه نای نوازش حنجره را پیدا نکردند...
کمی آن طرف تر از خرمشهر، نزدیکی های بصره، منطقه ابوفلوس؛
 کمتر اسمش را شنیده بودیم اما شاید خیلی هامان هرگز اسمش را از خاطر نبریم...
آب شرمنده می شود و خاک شرمنده تر، شرمنده ی دستان بسته، شرمنده چشم های خاک خورده، شرمنده پلک های خاکی، شرمنده زبان های سنگین شده از گرد خاک، شرمنده نفس های تنگ شده، شرمنده حرف های آخر که در بین سرفه های پی در پی بر زبان جاری نشد و شرمنده سلام هایی که با زبان سر ادا شد...
و مظلومیت، از نو معنا می شود. دست هاشان که بسته شد، ماندن در زمین به ایستگاه آخرش رسید و پرواز جان گرفت و قرار گرفتن در مسیر ناب " اهدنا الصراط المستقیم " و استجابت دعای رسیدن به خود خود حق.
تصورش هم، دلی به اندازه وسعت بی انتهای تک تک واج واج " اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک" می خواهد...
شاید سکوت بینشان حاکم بود، شاید نجواهای زیر لب، شاید حلالیت طلبیدن، شاید بی تابی برای دیدن حسین (ع)، شاید طلب صبر از زینب (س)، شاید نم نم بارش دیده برای ندیدن بین الحرمین، شاید بی قراری برای سربند یا زهرا (س) و شاید روضه ای دسته جمعی به یاد عاشورا؛ " با دستِ بسته هست ولی دستْ بسته نیست، زینب سرش شکسته ولی سرشکسته نیست، هرچند سربه زیر... ولی سرفراز بود، زینب قیام کرده چون از پا نشسته نیست...و شاید عاقبت دعا برای بازگشت استخوان هاشان به خاک وطن...
خبر آمدنشان که رسید، خاک سرزمینم بی قرار شد. شاید می خواست جبران شرمندگی کند، یک روز دست یا دستانی از روی جهل خاک سرزمینشان را شرمنده کردند و حالا قرار است ذره ذره خاک دیارم،عطر مقاومت در اوج مظلومیت را نه تنها در سراسر پهنای خود بلکه در سراسر دنیا بگستراند.
کربلای 4، اسارت، دست های بسته، شهادت بدون جراحت و...
 مظلومیت مرز نمی شناسد، تفسیر تصویر، مترجم نیاز ندارد. فریادش آن چنان بلند هست که بعد از گذشت سال ها لرزه بر اندام رژیم بعثی و همراهان کور دلش بیاندازد...
هرچند درست گفته اند او که خواب است را می شود بیدار کرد اما او که خود را به خواب زده هرگز...
شرمندگی در برابر دستان بسته 175 شهید غواص عملیات کربلای 4 پایانی نخواهد داشت...

/فرزانه فرجی/
 

نظر
در دیار شهدای بی پلاک و کفن
خبرگزاری ایمنا: وقتی تابلو "به خرمشهر خوش آمدید" را از جلو دیدگان می گذرانی، بی درنگ صدای چرخ های تانک در گوش‌ات می پیچد. "شهریور 59" ...!
یادداشت روز/ پاره تن، به تن بازگشت!
 

صدای انفجارهای پی در پی. صدای فریادهای مادران بی فرزند و فرزندان بی مادر... 
خودت را به درب هر خانه که می رسانی صدای ضجه از آن به گوش می رسد. همه شهر امدادگر شده است و دشمن بعثی زن و مرد، پیر و جوان نمی شناسد. 
جلوتر که می روی نخل های سر به فلک کشیده نخلستان های خرمشهر نگاهت را به سمت خود می کشاند و آنجا است که ایستادگی مفهوم واقعی خود را به ظهور می رساند، نخل هایی که سوخت اند اما قامت خم نکردند و همواره سایه شان را نثار خرمشهر نمودند. 
و باز پیش‌تر می روی.. نوای کارون آرامت می کند کمی درنگ می کنی و قرائت فاتحه می تواند تنها کاری باشد که به یاد شهدای کارون، آرامترت کند. 
به مرکز شهر که نزدیک می شوی صدای " الله اکبر" موذن که از گلدسته های قلب خرمشهر شنیده می شود، قلبت را تسلی می دهد. فرصت کافی برای تجدید وضو هست تا نماز ظهر و عصر را در میعادگاه عاشقان، جایی که عهد مقاومت مردان غیرتمند خرمشهر بسته شد، بخوانی. مسجد جامع، همان جا که برات آسمانی شدن عده ای زمینی امضا شد. 
به راهت ادامه می دهی، صدای پیرمرد قد خمیده ای تو را به سمت خود می کشاند. خوب که گوش می کنی با زبان فارسی صحبت می کند اما با ته لهجه غالب عربی و می گوید: "عراقی ها روی بیشتر دیوارهای شهر نوشته بودند "جئنا لنبقی" و خودش ادامه می دهد یعنی آمدیم تا بمانیم ... و به لبخند تلخی بسنده می کند. 
کمی فکر می کنی، اگر عراقی ها می دانستند اینجا دیار محمد جهان آرا است شاید هیچ گاه غروب 31 شهریور سال 59 خرمشهر را به آتش نمی گرفتند و اگر می دانستند بهنام محمدی 13 ساله پا به پای جهان آرا به خاطر خاکش می ایستد و مبارزه می کند شاید هیچ گاه جسارت حمله به ذهنشان هم خطور نمی کرد... 
مسیر را ادامه می دهی. رشادت های رزمندگان در عملیات بیت المقدس به مرحله چهارم خود نزدیک می شود... 
ساعت 22:30 اول خرداد 1361، تلاش برای آزاد سازی خرمشهر با رمز "بسم الله القاسم الجبارین یا محمد بن عبدالله (ع)" به نقطه اوج خود می رسد. 
نیروهای عراقی سه بار اقدام به پاتک می کنند اما حسرت شکستن حلقه محاصره را تا ابد با خود به گور می برند. رشادت های بی مانند رزمندگان، نفس دشمن را بریده و حرفی برای گفتن باقی نمی گذارد. 
حوالی ساعت 2 بعد از ظهر روز سوم خرداد... آرامش همه شهر را در آغوش می گیرد و صدای به یاد ماندنی محمود کریمی، "شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! خرمشهر! شهر خون، آزاد شد" 
و خرمشهر بعد از 19 ماه اسارت طعم شیرین آزادی را می چشد. 
آنجا بود که ایران همانند مادری که مدتی از جگر گوشه اش دور مانده بود خرمشهر را برای همیشه در آغوش می گیرد... 

/فرزانه فرجی/


نظر
فرار دل قرار گرفت...
دلش برای استجابت نوای " اَللّـهُمَّ اَرِنیِ الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ " پر می‌زد

خبرگزاری ایمنا: همیشه دوست داشت یک بادبادک داشته باشد. یک بادبادک با چشم های خندان. دوست داشت بادبادکش بالاتر از همه بادبادک های دنیا پرواز کند. سال ها گذشت و بزرگ تر شد، قد کشید و پرواز برایش مفهوم دیگری پیدا کرد.
یادداشت روز/ واژه انتظار در جبهه‌ها معنا شد!
 

و باز هم گذشت. در دو راهی بین ماندن و رفتن، رفتن بهترین انتخابش بود. رفتن برای نماندن... 
حالا حسابی بزرگ تر شده بود و برای پرواز بی تاب تر و بیشتر از همیشه چشم به راه تر... 
داشت پا در خاکی می گذاشت که هوایش، دل را جلا می داد. 
پا در دیاری می گذاشت که خواستن برای رفتن صرف می شد. 
پا در میعادگاهی می گذاشت که " دل دل های" دل برای انتظار گونه ای دیگر معنا می یافت، رفتن به دیدار پدر و یا ماندن و دیدار پسر... 
وقتی رفت، دلش برای استجابت نوای " اَللّـهُمَّ اَرِنیِ الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ " پر می زد. همیشه بی قرار عهدهایی بود که با صاحب صبح و امام عصر بسته بود. 
زود به زود دلتنگ خلوت های خودمانی اش با صاحب ندبه می شد. فرصت که پیدا می کرد دلش پل می زد به سمت فرمانروای انتظار ... 
دوست داشت یک بار هم که شده لرزش شانه هایش با دستان او آرام بگیرد، دوست داشت فرصت برای ادای یک سلام داشته باشد و دوست داشت یک بار ناب ناب از عمق وجودش فقط با عطر نرگس آرام گیرد. 
خیلی وقت ها در سنگر، تنها که می شد بیشتر دلتنگی هایش را سوار بر سطر سطر کاغذهای کاهی می نمود. عادت داشت قبل از نوشتن اجازه بگیرد و آرام زمزمه کند: 
"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن 
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ 
فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ 
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً 
حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا" 
و می نوشت، قرار بود یادداشت های آخرش فریاد تمام دلتنگی هایش باشد، فریاد تمام بغض های خفته در گلو، فریاد تمام نجواهایی که تا آن دم مابین خطوط کاغذ هم جای نگرفته بود. 
حال عجیبی داشت روز آخر، عهد که می خواند، عهد آخر را هم بست به "اَللّـهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الذّابّینَ عَنْهُ وَ الْمُسارِعینَ اِلَیْهِ فی قَضاءِ حَوائِجِهِ" که رسید دیوارهای دلش فرو ریخت... 
چقدر دوست داشت در حضور دیدگان مهدی فاطمه (س) شهادت را در آغوش گیرد... 
چقدر دوست داشت امتداد نگاه آخرش با سیمای چون ماه یوسف زمان گره بخورد... 
چقدر دوست داشت که دعاهایش به آسمان اجابت برسد و چقدر دوست داشت که دعایی جز فرج بر زبانش جاری نسازد. 
گفته بود پسرش را مهدی نام گذارند، قرار بود این بار که برگشت خودش اذان در گوش مهدی اش بخواند اما... 
اما وقتی خدا خواست و ترکش خمپاره کار خودش را کرد، افتاد. 
یاد بچگی هایش، یاد بادبادکی که پرواز را برایش زنده کرد، یاد نواهای " ا ن ت ظ ا ر" ، یاد اجابت دعاهای فرج، یاد اذان نگفته در گوش مهدی اش و چشم به راهی همیشگی برای آن دیدار آخر... 
چشم هایش هنوز نیمه باز بود، وقتی برای همیشه بسته شد لبانش می خندید ... 

/فرزانه فرجی/