سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

به بهانه سالگرد شهادت فرمانده همیشه فاتح، شهید حاج احمد کاظمی

همای وجودش پرواز کرد؛ پروازی دنیایی، فرودی آسمانی

نوای طنین انداز انقلاب اسلامی که لا به لای کوچه های شهر پیچید احمد هم رفت. 23 سال بیشتر نداشت که رفت کردستان. رفت برای مبارزه با دشمنان داخلی.

جای جای خاک جنوب ردپای خاکی احمد را همیشه در دل خود حفظ خواهد کرد، لحظه لحظه خاطرات دوران جوانی اش را.

سر نترسی داشت. شجاع و بی باک بود. بیشتر اوقات جلوتر از همه بود. خط مقدم جبهه.

پایش مجروح شد، دستش و کمرش هم. حتی انگشت دستش هم قطع شد اما ماند تا آخر خط هم ماند.

مدتی بود که حال خرمشهر خوب نبود. نفس در سینه ها سخت جا به جا می شد. انگار کسی پایش را روی سینه ی تک تک مردم این خاک گذاشته بود. حاج احمد هم مثل بقیه حالش خوب نبود. خواب به چشم هایش نمی آمد وقتی گرد کفش های دشمن روی خاک خرمشهر می نشست.

آخرین مرحله آزاد سازی خرمشهر بود. حاج احمد کاظمی و حاج حسین خرازی در عملیاتی هوشمندانه، فقط با سه هزار نفر نیرو در برابر دشمن بیست هزار نفری شهر را محاصره کردند. خوب که گوش کنیم گویی از میان خش خش های غریبانه دنیا می شود هنوز صدای پر از خش خش بی سیم را شنید...

"رشید رشید احمد: رشید جان بله بله تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود، تظاهرات بود و کلیه اسرا یا حسین می گفتند و الله اکبر و تسلیم می شدن. خوب مفهوم شد؟

احمد جان: این یه قسمت حرفت نا مفهوم بود دوباره تکرار کن؟

رشید رشید احمد: می گم تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود وکلیه اسرای عراقی الله اکبر و یا حسین می گفتن و تسلیم می شدن.

احمد احمد رشید: بله بله، ماهم اینجا فهمیدیم تشکر آقا الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر همه چی رو فهمیدیم.

رشید رشید احمد: رشید جان خداوند خرمشهرو آزادش کرد. آزادش کرد...."

و حاج احمد رفته بود برای رفتن، رفته بود برای نماندن اما هنوز وقتش نرسیده بود. جنگ تمام شده بود ولی حاج احمد بارها و باره در سنگر خدمت به خاکش یکه تازی می کرد. سال 79 وقتی فرماندهی نیروی هوایی سپاه بر عهده اش قرار گرفت، چنان سازماندهی کرده بود سازمان موشکی کشور را که دشمن، غریبانه حیرت زده شده بود.

5 سال بعد، زمانی که حکم فرماندهی نیروی زمینی را از طرف فرمانده کل سپاه گرفت سنگرش عوض شد اما خدمت برایش همیشه خدمت بود.

اما یاد روزهای جنگ، یاد دوستانش، یاد همسنگری هایش که سر بر پاهایش می گذاشتند و شهادتین می گفتند، همیشه با او بود. دنیا برای دل بزرگش خیلی کوچک بود که بی قراری اش برای رفتن تمامی نداشت وقتی عاجزانه طلب شهادت می کرد و می گفت:

"خداوندا فقط می‌خواهم شهید شوم شهید در راه تو، خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا روزی شهادت می‌خواهم که از همه چیز خبری هست الا شهادت، ولی خداوندا تو صاحب همه چیز و همه کس هستی و قادر توانایی، ای خداوند کریم و رحیم و بخشنده، تو کرمی کن، لطفی بفرما، مرا شهید راه خودت قرار ده. با تمام وجود درک کردم عشق واقعی تویی و عشق شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق."

دلت با رفتن که باشد توسل هایت جواب خواهد داد. آخرین دیدارش بود با فرمانده معظم کل قوا و تنها تقاضایش دعا برای شهادت بود...

زمان پرواز همای وجودش رسیده بود انگار. آسمان برای به آغوش کشیدنش بی تابی می کرد. زمین دست از او برداشته بود. می خواست امانت را به صاحبش برگرداند. حاج احمد رفت. پروازی به طول دنیا و فرودی به وسعت آسمان انجام داد. دور شد، به قد تمام بودن هایش دور شد.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر
بعد از 28 سال از فاجعه غیر انسانی بمباران شهر غیر نظامی سردشت؛

قلب شهر هنوز درد می‌کند...!

خبرگزاری ایمنا: آرامش سراسر شهر را در آغوش گرفته بود. مادر برای کودک خردسالش لالایی می خواند و پدر خسته از کار روزانه می خواست که چشم هایش کمی قرار بگیرد و سردشت آرام بود...
قلب شهر هنوز درد می‌کند...!
 
همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد، سایه هواپیماهای غول پیکر شهر را در تاریکی مطلق فرو برد، هفت بمب خردل در نقطه نقطه شهر، داشت دردناک ترین یادگاری های تاریخ شهر سردشت را به تصویر می کشید و سردشت در طوفان بمب های شیمیایی اسیر شد.
اسارتی به وسعت دردهای ماندگار، اسارتی به پهنای سرفه های قطاری بی انتها، اسارتی به دردناکی تاول های آبکی، اسارتی به اندازه سوزش در عمق چشم، اسارتی به داغی سوختن پوست، اسارتی با طعم تلخ عفونت ریه و خس خس سینه برای نفس های آخر...
و شهر سراسر پر شد از بوی گاز خردل، بعضی می گویند بویی شبیه بوی سیر یا پیاز داغ...
اهالی شهر گمان می کردند بمبارانی فقط در حد و اندازه های بمباران هوایی صورت گرفته و باورش برایشان خیلی سخت بود، هوایی که فرو می دهند  دارد با آن ها بازی سختی را شروع می کند.
خبر بمباران شیمیایی خبر اول شهر سردشت می شود. مادری کودکانش را در اتاقی پنهان می کند و با پتوی نمناکی راه ورود هوا را می گیرد تا دردانه هایش کمتر آسیب ببینند. پدری به دنبال فرزندش کوچه های شهر را زیر و رو می کند. صدایش لحظه ای قطع نمی شود و مدام عزیزش را صدا می زند. در شهر غوغایی به اندازه ندانستن عمق فاجعه بر پا می شود و صدای پدر هیچ گاه به گوش کودک نمی رسد. بمب های شیمیایی داغی به وسعت وداع با کودک 8 ساله را بر دل پدر به ارمغان می آورند. داغی که همان جا کمر پدر را خم می کند.
کودکی چشم هایش می سوزد و از شدت درد آرام  و قرار نمی گیرد و مادر یادش می رود که خودش چقدر درد دارد.
آن طرف تر صدای ضجه های بی امان آرام نمی گیرد. داغ از دست دادن چند نفر از اعضای خانواده آن هم در کمتر از چند دقیقه گویی همه را نوحه خوان و سینه زن می کند.
ندانستن حقیقت تلخ بمباران شیمیایی، ندانستن حقیقت تلخ بوی سیر، ندانستن علت خارش های پوست در کمتر از دو ساعت بعد از وقوع فاجعه، ندانستن تمام ندانستن هایی که صدام به یک باره خواست به دانستنی اجباری برای اهالی سردشت تبدیل کند، دردی است که بعد از سال ها هنوز سردشت تاوانش را پس می دهد. تاوانی که یادش دل و روح اهالی شهر را می لرزاند.
و سکوت معنا دار 28 ساله مجامع جهانی به ویژه غرب در برابر این جنایت وحشیانه برای شهری غیر نظامی لرزه بر بند بند وجود مردم دیارمان می اندازد. وقتی خانه به خانه و در کوچه به کوچه سردشت به راه می افتی کمتر خانه ای را می بینی که ردپایی از این فاجعه در درونش به جای نمانده باشد و اینجاست که نفس هایت به شمارش می افتد و دوست داری فریاد بزنی کجایند مدعیان حمایت از حقوق بشر؟؟؟
و در برابر این سکوت طولانی، تاریخ خوب به خاطر خواهد سپرد با عبور از زمان حتی بعد از گذر سال های متمادی، مُهر این جنایت عظیم همچون داغی بر پیشانی جنایتکارانی زده شده که راه را برای صدامیان برای استفاده از این بمب های شیمیایی هموار نمودند.
/فرزانه فرجی/
 

نظر
شهید بهشتی مردی به وسعت یک فرهنگ، مردی به اندازه یک مکتب
خبرگزاری ایمنا: سحرگاه دومین روز از دومین ماه پاییزی سال 1307 در محله لنبان اصفهان کودکی چشم های کوچکش را بر گستردگی این جهان بی انتها گشود.
مظلومیت راز ماندگاری شهید بهشتی است
 
نامش محمد شد. محمد در یک خانواده روحانی پرورش پیدا کرد. پدرش امام جماعت مسجد محل تولدش بود. چهار سال بیشتر نداشت که در زمان کوتاهی خواندن قرآن و نوشتن را در مکتب خانه یاد گرفت، همین اتفاق کافی بود تا بین اعضای خانواده به عنوان یک کودک تیزهوش شناخته شود.
دبستان را که تمام کرد در امتحان ششم ابتدایی نفر دوم در شهر شد. علاقه به تحصیل در حوزه در محمد  تا جایی بود که تحصیلات را در مقطع دبیرستان رها کرد و به حوزه رفت. رفتن به قم و تحصیل در حوزه، در محضر استادانی چون مرحوم آیت الله بروجردی، رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره)، آیت االه طباطبایی و مدت کمی هم نزد مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری اتفاقی خوب در زندگی اش رقم زد.
توانایی بالای او در آموزش به قدری بود که در همان حین تصمیم گرفت تحصیلات جدید را که نیمه کاره رها کرده بود ادامه دهد. خیلی زود دیپلم ادبی را به صورت متفرقه گرفت. دوست داشت از تحصیلات جدید بهره لازم را ببرد و همین موضوع باعث شد تا در زبان انگلیسی هم در کنار سایر علوم مهارت پیدا کند. خودکفایی محمد تا جایی بود که هم درس می خواند و هم تدریس می نمود تا اینکه موفق به اخذ مدرک لیسانس در رشته فلسفه شد.
علاقه زیادی به فعالیت های سیاسی و فرهنگی داشت. تصمیم گرفت حرکتی نو انجام دهد. در سال 1333 دبیرستانی به نام دین و دانش در قم با همکاری دوستانش تاسیس کرد که مدیریت آن مدرسه بر عهده اش گذاشته شد. همزمان در حوزه تدریس هم می کرد و آنجا بود که جرقه پیوند بین دانشجویان و طلاب در ذهن اش زده شد. اعتقاد داشت این دو گروه باید کنار یکدیگر برای حفظ اسلام اصیل و خالص حرکت کنند.
عطش تحصیل در وجود محمد سیراب شدن نداشت تا آن جا که دکترای فلسفه را در دانشگاه الهیات اخذ نمود.
سال 1344، برایش سال هجرت بود. مسلمان های هامبورگ به مناسبت تأسیس مسجد هامبورگ که به دست مرحوم آیت الله بروجردی صورت گرفته بود از مراجع می خواستند که یک روحانی به آنجا اعزام کنند. همین موضوع علت خوبی شد تا مراجع عظام، محمد را برای این سفر، گزینه ای مناسب بدانند و او، راهی هامبورگ شد.
فقر تشکیلات اسلامی برای دانشجویان مسلمان شده، او را به فکر انداخت تا هسته اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان را در آنجا به وجود آورد و مرکز اسلامی گروه هامبورگ را سامان دهد.
سال 1349 پایان هجرت محمد بود. مسئله تشکیل روحانیت مبارز و همکاری با مبارزات سیاسی از جمله فعالیت هایی بود که بیشتر وقت اش را صرف آن می نمود تا اینکه در سال های 57-1356 روحانیت مبارز شکل گرفت. فعالیت های سیاسی و مبارزات او همیشه ساواک را آزار می داد. چندین بار دستگیر شد و ماندن چند ساعته و یا حتی چند روزه در کمیته انگیزه های مبارزاتی محمد را تقویت می کرد و بعد از آزادی با انرژی بیشتری به فعالیت هایش ادامه می داد.
گرما در هفتم تیر ماه سال 1360 به اوج خود می رسید. روزی که چشم های حقیقت طلب محمد قرار بود برای همیشه بر دنیای مادی بسته شود.
ساعت 21 شب. دکتر محمد بهشتی در دفتر مرکزی حزب در حال سخنرانی، نقشه شوم منافقان، صدای مهیب انفجار دو بمب، فرو ریختن دیوارهای حزب، صدای شکسته شدن شیشه ها حتی از ساختمان های اطراف و آژیر آمبولانس ها آن هم پی در پی ...
گزارش ها حاکی از افزایش آمار شهدا و مجروحین در هر لحظه است. بیمارستان های اطراف جوابگوی تعداد بالای مجروحین نیستند و وضعیت اضطراری چندین بیمارستان را در حال آماده باش قرار می دهد.
ساعت از نیمه شب گذشته و خبری از آیت الله بهشتی نیست. مردم پا به پای ارگان ها و نهادها در حال بیرون کشیدن پیکر شهدا و مصدومین از زیر آوار هستند. تا اینکه ساعت 8 صبح رادیو شهادت آیت الله محمد حسینی بهشتی مرد مظلوم و اسوه استقامت را اعلام می کند و نه تنها مردم تهران بلکه سراسر ایران داغدار می شوند.
شهادت آیت الله دکتر بهشتی و 72 تن از یاران با وفای امام (ره)، در تاریخ ایران همواره یادآور کوچ پرستوهایی عاشقی است که در اوج مظلومیت هجرت را برگزیدند. هجرتی به معنای رسیدن تا خود آسمان، تا خود خدا...
 /فرزانه فرجی/

نظر
ضیافت در ضیافت موج می زد...
خبرگزاری ایمنا: یکی بود، یکی نبود، دیگر قصه نبود. غصه ای بود برای بودها و عاشقانه ای برای نبودها. عاشقانه ای که برایش دست‌ها به امید استجابت به سمت آسمان کشیده می‌شد، به امید استجابت نم نم باران در دیدگان به رگبار تبدیل می‌شد و فریادهای دل با، بارش چشم آرام می‌گرفت.
بوی رمضان که می آمد، حال جبهه‌ها عجیب عوض می‌شد!
 
 بوی رمضان که می آمد حال و هوای جبهه عجیب عوض می شد.
شرایط بچه ها به گونه ای بود که کمتر می شد در جایی توقف داشته باشند اما بیشتر رزمنده ها قصد می کردند و به میهمانی خدا می رفتند. ضیافت در ضیافت.
گرمای جنوب، زمین های سوزان و دمای بالای 50 درجه از یک طرف و در طرف دیگر خلوص دل، ایمان و اراده؛ داغی زمین های خوزستان و گرمای جنوب را قابل تحمل می نمود و عطش دل برای نوشیدن شهد شهادت، در برابر تشنگی برای آب، سر خم می کرد.
نماز شب وعده ای همیشگی بود، آن ها که بیدار بودند با نوای الله اکبر وقت نماز شب را اعلام می کردند. سحر با دعای سحر و نوای " اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِما تُجیبُنى بِهِ حینَ اَسْئَلُکَ فَاَجِبْنى یا اَللّهُ " و استجابت دعا برای رفتن و رفتن برای رسیدن...
شب های قدر، دل های بی قرار، بی قرارتر می شد. تپه ها، جایی مناسب برای خلوت های خودمانی بود. خیلی ها هم خود را به شیارها می رساندند. عده ای هم حفره هایی حفر می کردند و خودشان می ماندند و خدای خودشان. خلوت هایی به وسعت پهنای دل های عاشق، خلوت هایی به وسعت ربناهایی که انتها نداشت، خلوت هایی به امید نوازش چشمه های امید برای رسیدن به سرچشمه عشق و خلوت هایی از جنس بندگی در اوج باران دل...
رفتن که نزدیک می شد گویی آرامش و سکون در سراسر وجودشان موج می زد  و چهره شان رنگ می گرفت... دعای سحر، احیا، قرآن بر سر، خلوت، سحری های خورده نشده، لب های ترک خورده، و عطش...
انگار بقیه هم می دانستند که کدام یک نماز آخر را می خوانند و کدام یک فردا تصویر غروب آفتاب در چشم هایشان نقش نخواهد بست...
به شوخی می گفتند: "فلانی نور بالا می زنی" و حسرت و بغض خیلی زود جایش را با شوخی عوض می کرد.
قسم ها شروع می شد، "روز محشر ما رو یادت نره"، "بی وفا نشی"، "منتظر شفاعتیم که بیایی و به دادمون برسی" و...
و فردا می رفتند تا خود خود آسمان.
 خاک جنوب، خاک گرم جنوب بوسه باران می کرد خون مردان مردی را که بر روی تنش می رقصید، می لغزید و جاری می شد...
مردانی که قرآن بر سر گذاشتند و نوای الهی العفو هایشان تن آسمان را لرزاند..
مردانی که آنقدر "یا رب" "یا رب" را زمزمه کردند تا نفسشان به شمارش افتاد...
مردانی که از قنوت به سجده افتادند در زمین های سوزان جنوب...
و مردانی را که با زبان روزه شهادتین را با چشم های نیمه باز خواندند...
و در آسمان افطار نمودند...
ضیافتتان مبارک...

/فرزانه فرجی/

مردی از تبار باران و آیینه، مردی که همواره ستودنی است


خبرگزاری ایمنا: جنسش ناب ناب بود. مردی به وسعت هجی کردن تک تک واج های انسانیت در تمام ابعادش. اوج بندگی در حرف حرف عاشقانه هایش با معبود یکتا، عجیب دل را نوازش میکرد. راز آرامش ظاهر، تبسم های کوتاه و طنین صدای آرام، همه و همه از دل مصطفی سرچشمه می گرفت.
یادداشت روز/ رشادت تا شهادت از کالیفرنیا تا دهلاویه!
 
مردی از جنس آبی آسمان که نفس واژه های خاکی، نایی برای گفتن حقیقت وجود شهید
رفتن به آمریکا و ادامه تحصیل هیچ گاه مصطفی را محدود نساخت. اوج فعالیت هایش در انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی به قدری بود که بورس تحصیلی اش از طرف رژیم شاه قطع شد.
دکتر مصطفی چمران نداشتند و نخواهند داشت.
در خیابان 15 خرداد تهران به دنیا آمد، سال 1311. تحصیلات را در در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه داد و در سال 1336 در رشته الکترومکانیک فارغ ‏التحصیل شد.
همیشه شاگرد اول بود. دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما را با بالاترین درجه علمی از دانشگاه کالیفرنیا کسب نمود.
نوجوان بود که پا به مکتب اساتیدی چوت آیت الله طالقانی و استاد شهید مرتضی مطهری گذاشت و داشته هایش را قوت معنوی بخشید.
حکومت مصدق که سقوط کرد، شد یکی از اعضای فعال نهضت مقاومت ملی ایران. مردی که کارهای سخت را آسان می نمود. خستگی برایش در برابر رژیم طاغوت مفهومی نداشت.
و قرار بر هجرت شد و چمران رفت. رفتن به آمریکا و ادامه تحصیل هیچ گاه مصطفی را محدود نساخت. اوج فعالیت هایش در انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی 
مصطفی در کنار امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان قرار گرفت. اسلحه اش شد ایمانش و توکل شد قدرت حرکتش. یک حرکت برای رساندن پیام تشیع به گوش تمامی جباران زمان. یک حرکت برای احقاق حق محرومین و مستضعفین. راه، راهی طولانی برای مصطفی بود. عطش داشت برای این راه. عطشی که غایتش با شهد شهادت سیرابش می نمود.
به قدری بود که بورس تحصیلی اش از طرف رژیم شاه قطع شد.
در زمان جمال عبدالناصر هجرتی دیگر برای شهید چمران رقم خورد و به مصر رفت. در آموزش های چریکی و پارتیزانی، آنچنان مهارت کسب کرد که خیلی زود آموزش چریکی مبارزان ایرانی بر عهده اش گذاشته شد.
عبدالناصر که وفات کرد چمران برای راه اندازی پایگاه چریکی مستقل و آموزش به مبارزان ایرانی رفت لبنان.
و مصطفی در کنار امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان قرار گرفت. اسلحه اش شد ایمانش و توکل شد قدرت حرکتش. یک حرکت برای رساندن پیام تشیع به گوش تمامی جباران زمان. یک حرکت برای احقاق حق محرومین و مستضعفین. راه، راهی طولانی برای مصطفی بود. عطش داشت برای این راه. عطشی که غایتش با شهد شهادت سیرابش می نمود.
زمین بیروت و مرزهای فلسطین اشغالی هرگز از یاد نخواهند برد چهره رشادت های علی گونه مصطفی چمران را.
پیروزی انقلاب اسلامی داستان هجرت 23 ساله مصطفی را پایان بخشید.
داشته های معنوی و علمی و تجربیات مصطفی به قدری زیاد بود که بهترین پایان را برای پاوه به ارمغان آورد. آنجا که امام خمینی(ره) در بخشی از پیام خود فرمود: "به دولت و ارتش و ژاندارمری اخطار می کنم اگر با توپها ، تانکها، قوای مجهز تا 24 ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود من همه را مسئول می دانم" و همین پیام راسخ امام کافی بود تا چمران تمام شجاعتش را به کار بندد و پاوه را به شهر نور تبدیل کند.
و راه برایش همچنان ادامه داشت. خاک سوسنگرد همیشه
خاک سوسنگرد همیشه به خود افتخار خواهد کرد چراکه در گذر زمان و بعد از گذشت سال ها همچنان مقاومت و چابکی مصطفی برای همگان به رخ، کشیدنی است.
به خود افتخار خواهد کرد چراکه در گذر زمان و بعد از گذشت سال ها همچنان مقاومت و چابکی مصطفی برای همگان به رخ، کشیدنی است. آنجا که تانک های غول آسای دشمن، شهر را در آغوش گرفت و مصطفی یکه و تنها در برابر آن ها قد علم کرد و ایستاد. شلیک توپ های تانک تمامی نداشت و تسلیم شدن برای مصطفی واژه ای گمنام بود. رشادت تا شهادت، دلش همیشه بی تابِ بودن در رکاب امام حسین بود(ع)  و بی تابی داشت به جاهای خوبی می بُرد چمران را. از دو ناحیه پای چپ آسیب دید اما دست از مبارزه برنداشت.
ارتفاعات الله اکبر، تپه‏ های شحیطیه و دهلاویه همیشه خود را وام دار دلیری دکتر چمران خواهند دانست.
و بالاخره انتظار به مرحله پایان رسید. دهلاویه، 
خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم.
سحر سی و یک خرداد سال 1360.
وقتی خبر دادند ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید، نسیم شهادت شهر را نوازش کرد. چمران آرام بود و در پس چهره ی همیشه آرمش غوغایی بی انتها موج می زد. شب قبل سفارش هایش را انجام داده بود و وصایایش را گفته بود. رفت، رفت به نزدیک ترین نقطه به دشمن، خط مقدم. آتش خمپاره های دشمن از زمین و آسمان می بارید. ترکش خمپاره دشمن، پلی شد برای رسیدن از خاک به افلاک و انالله و انّاالیه راجعون...
و شهید دکتر مصطفی چمران چشم هایش را بست. آرام بود، آرام آرام مثل همیشه و استجابت نجوای چمران با حق؛ "خدایا تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم. تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی. خدایا تو پوچی لذات زودگذر را عیان نمودی، تو ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی. ارزش شهادت را آموختی."

/فرزانه فرجی/