سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

بارها گفته ایم و باز هم می گوییم

خرمشهر را خدا آزاد کرد و تمامی نخواهد داشت این حقیقت...

خرمشهر را خدا آزاد کرد


خوب که گوش کنیم می شود هنوز فریادهای الله اکبر را لا به لای در و دیوار زخم خورده شهر شنید. می شود هنوز ردپای خون را از میان سنگ فرش های خیابان دنبال کرد و به خانه هایی رسید و دید که غیرت چگونه در عمق جان مرد و زن، بزرگ و کوچک، پیر و جوان این شهر ریشه دوانده است. می توان هنوز دنبال عطر گندم و نان برشته را گرفت و رسید به خانه هایی که مادر پای تنور نشسته و از داغ دل سوخته اش می گوید. می شود ردپای داغ همسر و پسر را از میان خطوط مورب و بدون نظم چهره اش دنبال کرد و رسید به دلتنگی. به این واژه ی غریب که بی شک گوشه گوشه ی دل مردمان این شهر با او عجیب، عجین شده است. نخل های این شهر، حرف ها دارند هنوز. وقتی باد بی مهابا می وزد بغض های خفته ی زیادی سر، باز می کنند. باد فریادش بلندتر که می شود، همان نخل های قد افراشته ی سر سوخته، تکان هایشان، تکان دهنده تر از همیشه می شود آن دم که صدای خش دار و بغض آلود مردی به گوش می رسد که سوز نوایش از تنها ماندنش خبر می دهد.

اینجا خرمشهر است. سرزمینی که با یک نیم نگاه به کوله بارش ردپایی از دشت شقایق را در آن خواهیم دید. ردپای آوارهایی که بر سر اهالی این شهر به ناحق ریخته شد. ردپای تن های بی سر، ردپای کودکان پا برهنه ای که در میان بارش خمپاره و تیر و رگبارهنوز صدای گریه هاشان که دنبال مادر می گردند به گوش می رسد...

بارها و بارها شنیده ایم که خرمشهر را خدا آزاد کرد و تمامی نخواهد داشت این حقیقت...


خرمشهر که آزاد شد، گویی نفس های به بند کشیده ی تک تک مردم سرزمینم از بند اسارت رهایی یافت. انگار حلقه های شوق که مدت ها میان چشم جان و چشم دل مردد بود برای باریدن، به بهانه ی خوبی رسید برای بارش و چه دیده هایی که از شوق عشق سیلابی به راه انداخت تا غبار غم را از چهره ها پاک کند و بشوید و ببرد همه ی دلواپسی ها را. ایمان تصویری ماندگار شد بر دیوار دل مردم این دیار، درایت رهبر راهگشا بود مثل همیشه. غیرت، جانانه به رخ دشمن کشیده شد و مقاومت و ایستادگی در قامت مردم این شهر موجی به پا کرد که با خروشش راهی جز تسلیم شدن برای دشمن باقی نماند. بارها گفته ایم و باز هم می گوییم که خرمشهر را خدا آزاد کرد.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


 

بهانه های دلم رنگ تازه ای به خود گرفته این روزها، این ساعات و همین حالایی که فقط به نام تو و برای تو می نویسم آقای مهربانم...

دلم بیشتر از همیشه تنگ شده امروز و عجیب هم پرُ.. آنقدر پُر که از گوشه ی چشم هایم سر ریز می شود دانه های دلتنگی ام...

واژه ها ردیف می شوند کنار دیدگانم... غربت، دلتنگی، آمدن، انتظار و... از کدامش بگویم که دل بی قرارتان قرار بگیرد؟ از کدامش بنویسم که بی تابی های دلتان کمی کمتر شود عزیز دل زهرا (س)؟

دنیا برای توست و تو غریب غریبه ای این میان .. چه حال غریبی دارد احساس غربت در خانه ی خودت... 

ببخش ... ببخش ما را که تک تک این واج ها را چنان کنار هم چیدیم که عاقبتش شد دلتنگی تو، که عاقبتش شد غربت تو، که عاقبتش شد انتظار و کاش با این وازه کمی خوب تا می کردیم... فقط کمی ..

آدم ها دارند یکی یکی می روند... همان طور که یکی یکی آمده بودند... و رفتنی که از اول آمدن، قرارش را گذاشته بودند اما انگار قراری است مثل خیلی قرارهایی که یادمان می رود ...

و وقت رفتن آنقدر سرزده و ناگهانی می آید که نمی فهمیم که نمی دانیم چه شد که فلانی هم رفت...

و من از این رفتن می ترسم، نه از خود رفتن نه... از رفتنی که در پی اش ندیدن باشد از رفتنی که قدش به قد ندیدن باشد... 

برایمان دعا کن که ندیده نرویم آقای خوبم...

میلادت مبارک مهدی صاحب الزمان (عج)...

فرزانه فرجی/