سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

حاج احمد! نشانی از نشانی ات، نشان مان ده!

تاریخ درج : یکشنبه 16 خرداد 1395
شماره روزنامه: 
اگر هستی ...
Image result for ?حاج احمد متوسلیان?‎
 


خبر آزاد شدن خرمشهر، حال حاج احمد را حسابی خوب کرده بود، اما وقتی شنید رژیم صهیونیستی به خاک لبنان حمله کرده، دلش به یکباره فرو ریخت. آرام نبود. شرایط لبنان متوسلیان را راهی آن دیار کرد. 14 تیر سال 61. نمی دانم؛ شاید حاجی می دانست در پس این رفتن برگشتی وجود ندارد که به همرزمانش یادآور شد که اگر به لبنان بروم، برنمی‌ گردم، شما به فکر خودتان باشید. و حالا با عبور34ساله از تمام پیچ و خم های چشم به راهی، از دلواپسی هایی که جنسش دل را بی تاب می کرد و بی قرار، از دلتنگی هایی که باران دیده، دل را می شست و با خود جاری می کرد هر  آنچه که رسوب کرده بود کنج دل، از انتظار، این واژه آشنای غریب خاک گرفته؛ می شود رسید به دادِ دل مادر، دادی که در دلش ماند و صبوری اش عجیب به رخ کشیده شد وقتی که دل به دل احمد داد و گفت: «هر چه خدا بخواهد.  این راه، راهی بود که خودش دوست داشت برود و رفت. خوشا به سعادتش... مگر ما که امروز اینجا مانده ایم چه کردیم... »ایست و بازرسی بود. مزدوران حزب فالانژ خودروی حاج احمد و سه نفر از همراهانش را متوقف کردند. بعد از آن، پیام ها پُر شد از خبرهای ضد و نقیض. تصورات مبنی بر ربوده شدن و گروگان گیری حاج احمد و دیپلمات های همراهش بود. حرف و حدیث ها زیاد شد. دبیر کل وقت سازمان ملل، نامه تسلیتی به ایران نوشت و از طرف سازمان اعلام کرد که حاج احمد و همراهانش کشته شده‌ اند. شاید بازی دیگری را می خواستند شروع کنند. ظاهرا آرام کنند اوضاع را و در باطن... اما قدرت ایمان مادر و صبر زینب گونه اش چه ها کرد و چه ها می کند هنوز هم. مادری که آسمان در برابر وسعت بی انتهایش زانو می زند. می شود درس بندگی گرفت از تک تک چین و چروک های صورت مادر که خوب خبر دارد از قدمتش، عقربه های ساعت دیواری چوبی اتاقش. هنوز الفبای انتظار میان چشم های متورمش با گذشت زمان قد خم نکرده، ولی کمر مادر را خم کرده است.  ورد زبانش شده «اللهم فک کل اسیر». قرار می گیرد دل بی تابش با همین یک دعا. جنس آمین های مادر، در پس دست های لرزانش که قنوت می گیرد دل را می لرزاند. حال غریبی است درد کشیده باشی و برای دلت دعا کنی و آمین گوی دعای دلت باشی و چشم هایت هم بشود کاسه  خون و پناهی جز عکس پسر برای دلت پیدا نکنی.  چند روزی است خبرها حاکی از زنده بودن حاج احمد و همراهانش است؛ خبری که برای خانواده اش فقط یک کلمه سه حرفی نیست. خبری است به قد 34 سال گوش به زنگ بودن، چشم به در ماندن و تنهایی که با یک قاب عکس پر می شد.  و مادری که هنوز هم هدف احمد برایش تــــازگـــی دارد در پــــس همــه بغض های مادرانه اش...!

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر
مردی که جز خدا در برابر هیچ قدرتی قد خم نکرد

یادداشت روز/ امروز قلبی ایستاد که قلب ایران بود

امام خمینی (ره) سکاندار و صحنه گردان بی نظیر جنگ تحمیلی
تاریخ انتشار : پنجشنبه 14 خرداد 1394 ساعت 01:35
خبرگزاری ایمنا: دوران نقاهت بعد از انقلاب بود، شهریور 59، یک جنگ نابرابر، یک نبرد نا عادلانه. تقابل اسلام و کفر و تقابل حق و باطل...!
یادداشت روز/ امروز قلبی ایستاد که قلب ایران بود
 

توان و امکانات تسلیحاتی آن زمان، پاسخگوی این نبرد نبود اما مردی به پهنای آسمان، از دیار خمین با قوایی از جنس معنویت ایستاد و گفت:"جنگ ما دفاع است، هجوم نیست. ما از کشور خود دفاع می‌کنیم؛ دفاعی که عقلاً و شرعاً واجب است. ما آغازگر جنگ نبوده و نیستیم اما اگر کسی تعدی کند دهانش را خرد می ‌کنیم" 
همین سخنان با درایت کافی بود تا تکلیف تعیین شود، تا وظیفه تک تک ملت، دفاع شود و یکی از بزرگترین مشکلات این نبرد مرتفع شده و فراخوانی به وسعت دل های مردانی از جنس مقاومت رقم بخورد. 
جنگی که در یک طرف آن مقاومت مردان سرزمینمان و در طرف دیگرش نه فقط صدام، بلکه 26 کشور که نقش تسهیل کننده حرکت تانک های عراقی بودند را رو در روی یکدیگر قرار می داد. 
نبردی منحصر بفرد و در نهایت پیچیدگی های پنهانی و دست های فراوان پشت پرده. ضربان قلب کشور تند تند میزد، تند تر از همیشه... باید ترس جایش را به آرامش می داد و باید ایران آرام می گرفت. 
لحظه های آغازین جنگ بود. امام تمام قد ایستاد و با همان آرامش ظاهری همیشگی اش که از آرامش درون سرچشمه می گرفت این چنین گفت: 
"ملت نباید خیال کند که جنگی شروع شده و حالا فرض کنیم که دست و پای خودمان را گم کنیم، نه، این حرف‌ها نیست. یک دزدی آمده یک سنگی انداخته و رفته است." 
و نبرد اوج می گیرد، آمریکا به پیشنهاد رییس سیا تحویل بمب های خوشه ای به عراق را در اولویت برنامه هایش قرار می دهد. 
از طرفی دیگر شوروی بهترین کانال برای تامین نیازهای تسلیحاتی به عراق می شود. 
انگلیس و فرانسه هم هستند، مصر و بلژیک هم اضافه می شوند. یکی با خمپاره های دو زمانه و دیگری با جنگنده های میراژ. 
کمک های هسته ای و شیمیایی پایان ندارد. شرایط برای برد عراق در نظر ظاهر بینان آماده به نظر می رسد. از زمین و هوا نیروی مادی و انسانی است که به سمت سرزمین صدام سرازیر می گردد. 
در طرف دیگر خبری از تسلیحات آن چنانی نیست. آن چه خود را خوب به ظهور می رساند، لبیک گفتن به دعوت مردی از تبار باران است. او که هیچ گاه عقب نشستن در برابر دشمن بعثی برایش مفهوم نداشت و از دست دادن حتی یک وجب از خاک ایران برایش غیر قابل پذیرش بود. 
او که وعده زیبای خدا که همانا «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنوا إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرکُم وَیُثَبِّت أَقدامَکُم» بود را به تصویر کشید. 
امام خمینی (ره) سکاندار و صحنه گردان بی نظیر جنگ تحمیلی بود. تیزبینی و هوش امام در جنگ چنان خود را نشان می داد که با یک سخنرانی کوبنده، حرکت دشمن را که متوسل به پیشرفته ترین سلاح های روز دنیا بود کند می کرد و عاقبت قدرت ایمان و ایستادگی در پناه رهنمودها و سخنرانی های امام برتری خود را به قدرت های زمان نشان داد. 
امام تمام هستی اش را در راستای تحقق اهداف آسمانی اش به کار برد. 
نیمه خرداد 68 لحظه وداع بود. مردی به دیدار حق می رفت که جز حق در برابر نیرویی دیگر قد خم نکرد. مردی به ملاقات آسمان می رفت که دیدگانش فقط برای ترس از خدا نمناک می شد... 
و تحقق غزلی که چند سال قبل از رحلت اش سرود بود، 
" انتظار فرج از نیمه خرداد کشم سالها مى گذرد حادثه ها مى آید" 
و در نیمه خرداد ضربان قلبی کند شد، ضربان قلبی که ضربان قلب کشور را در اوج هشت سال جنگ تحمیلی آرام نمود. 
و باز هم کندتر شد تا اینکه ایستاد. قلبی برای همیشه از حرکت می ایستاد که عشق به الله و عشق به معنویت را در قلب و جان میلیون ها انسان زنده کرده بود. 
و ساعت 7 صبح روز 14 خرداد 68، با اعلام گوینده رادیو، ایران سراسر سیاه پوش شد: "بسم الله الرحمن الرحیم. انالله و اناالیه راجعون. روح بلند رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی(ره) به ملکوت اعلا پیوست" 
و امام رفت... 

/ فرزانه فرجی/


نظر

تقدیم به روح بلند و دل آسمانی ات، فاطمه پرورش...

تو بارش بوسه های خدا بودی!

قرار نیست که همیشه باران از دل ابرهای سیاه وعصبی و بغض آلود ببارد. همین که دلت گرفت، همین که بخواهی از رفتن کسی بنویسی که کمی بیشتر از یک دهه با او فاصله ی سنی داری و تو هستی و او نیست کافی است تا بباری حتی بیشتر از همان ابرهای سیاهِ عصبی و بغض آلود...

و هوای دلم بارانی شد وقتی خواستم بنویسم از فاطمه، فاطمه ای که به قد 18 سال میهمان زمین بود. فاطمه ای که آسمان خیلی زود دلش برایش تنگ شد و با خودش برد...

دوستی داشتم که می گفت؛ می شود از چشم آدم ها رسید به دلشان و دل فاطمه و دلِ قشنگ فاطمه خلاصه می شد لا به لای نگاه هایش، نگاهی که پشت برق همیشگی چشم هایش آرامشی بود که برای هر دل نا آرامی لالایی قرار را خوب زمزمه می کرد و انگار برای حیای نگاهش غروب جایی نداشت.

فاطمه بود و هوای فاطمه وار زندگی کردن به سر داشت. می شد خیلی راحت دست دل را سپرد به صوت زیبایش، لحظه ای که قرآن می خواند  و گفت که دل را ببر هر جایی که دلت هوای آنجا به سر دارد.

حال دلش، حال دل اطرافیان را خوب می کرد. پر از انرژی های ناب که می شد خالص از فاطمه گرفت. اصلا این حال خوبش دست به دست به همه می رسید.

دلم برایش تنگ شد. دلم برای بودنش تنگ شد. دلم برای ساده بودن هایش برای شوخی های به موقع اش و دلم برای دلش تنگ شد...

باران بود شاید هم نَه بارانی می شد تا بهانه ی دیدن رنگین کمان را آسان کنارش حس کنیم.

 فاطمه؛ چشم هایت را می بستی و دل ات را می سپردی به خدای باران، راستی کاش یک بار از آن خلوت هایت با خدا زیر بارش رحمت خدا حرف می زدی، حرف می زدی و می گفتی که دست هایت را گره می زنی به دانه دانه ی باران و یکی یکی می چینی دانه ها را در دلت با همان حال خوب همیشگی ات و کنار هر دانه دعایی برای استجابت تا آسمان می فرستی که تا خدا برسد.

از همان دعاهای صاف و زلالی که شب های قدر برای تک تک آدم هایی که می شناختی و نمی شناختی زیر لب اسمشان را زمزمه می کردی.

فاطمه فاطمه فاطمه... تکرار اسمت چه حال خوبی می دهد به دلم. جایی کنج دلم که بی قرار حیای تمام نشدنی ات می شود.

حس می کنم نفسم سخت بالا می آید و من این حال را خوب می شناسم وقت دلتنگی، غریبانه تنها گذاشتی همه ی آن هایی که با شنیدن اسمت آتش دلشان شعله ورتر می شود.

خیلی ها گم می شوند بی تو لا به لای تمام خاطره های مشترکشان با تو. میان حرف های دوست داشتنی ات وقتی با هنرمندی تمام کلمه ها را چنان به هم می رساندی که واژه ها جور دیگری به دل می نشست.

 

و روزگار چه زیبا در عبور از روزهای کودکی ات تو را رساند به یک بلوغ مخملی و چه بزرگتر از سن تقویمی ات بودی و چه زود خواستی از ما که دل هایمان قطعه قطعه شود و غزلی از جنس خداحافظی بخواند. اما نَه خداحافظی نمی کنیم چراکه تو هنوز هم هستی... بعد از تو سه نفر جانی دوباره گرفتند از تو و از سخاوت مثال زدنی ات. باران یعنی همین یعنی بی منت باریدن. تو همان دانه های دل آسمانی که بی منت هنوز هم می باری...

فرزانه  فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر

تو بخوان به نام عشق...

سخته کلی کلمه بلد باشی، سخته کلی از اون کلمه ها بتونی حرف های خوب کنار هم بچینی و اون حرف های خوب رو با یه آرامش دوست داشتنی بیان کنی اما.. اما نشه... نشه گفت

سخته نشه گفت از اون حرف هایی که یه روزی یه کسی با تمام عشق بهت یاد داد تا یاد بدی اما نشه.. نه اینکه کلا نشه ها ... نَه، یه جایی که باید بشه، نَشه..

در حد یه پلک زدن چشم هاشو دیدم و قطره اشکی که گوشه ی چشمش جا خوش کرده بود و قصد افتادن نداشت...

افتاد. حرارت کمی که خیلی کم بود رو از روی چادرم نزدیکی های شونه ام حس می کردم وقتی می خواست یه چیزی بگه..

خانوم خانوم چی شد؟؟

یه حرفی زد اما آنقدر گم و نامفهوم بود که نفهمیدم ...

آروم نشوندمش روی یه صندلی سفید پلاستیکی که پایه هاش ساییده شده بود و اگه کسی با دقت نگاه نمی کرد فکر می کرد از کثیفی هستش که اینطور به نظر میاد...

یه دوست دکتر دارم. میگفت این جور وقت ها یه آب قند درست کن و یه کم نمک بریز توش، بهتر از آب قند خالی هستش...

درست کردم و بهش رسوندم... اما نخورد . می گفت بخورم ممکنه بالا بیارم..

از استرس این طوری شده بود...

خیلی اهل اینکه بپرسم چی شده و اینا نیستم...فقط دستش تو دستم بود که داشت می لرزید خیلی کم و سرد هم بود یه کم.

گفت پسرم زنگ زده گفته حال بابا خوب نیست... این بار انگار با بقیه ی دفعه ها خیلی فرق داشت... می گفت رسوندنش بیمارستان... باید برم بیمارستان.. 

.... و گفت و گفت و از چشم هاش بارید و بارید حرف های دلش که تا چند دقیقه پیش بغض شده بود تو گلوش و دست دست می کرد برای باریدن...

من بین همه ی کلمه های قشنگی که بلد بودم گم شدم...

اون خانوم همسر یک  جانباز اعصاب و روان بود...

فرزانِ

 


نظر

مرا به حال خود رها مکن  ... 

فراز هفتم از دعای هفتم... چقدر دوست دارم این فراز را... 

آنچه تو بر من وارد آورده ای، هیچ کس باز نَبَرد و آنچه تو به سوی من روانِ کرده ای، هیچ کس برنگرداند. دری را که تو بسته باش، کس نگشاید و دری را که تو گشوده باشی، کس نتواند بست. آن کار را که تو دشوار کنی، هیچ کس آسان نکند و آن کس را که تو خوار گردانی، کسی مدد نرساند... 

رفاقت من با تو تمامی ندارد. گفته بودم آدمِ ماندنم، گفته بودم آدم دیر رفتنم. گفته بودم دیر خسته می شوم اما خدای خوبم این روزها و این ساعت ها زیاد، کم می آورم.

زیاد کم آوردنی که جنسش با قبلی ها خیلی فرق می کند. من لا به لای آدم ها گم می شوم شاید هم گمم می کنند. شاید ...

و من هنوز دارم مرور می کنم آنچه تو بر من وارد آورده ای را ...

 کمکم کن تا بیشتر بفهمم... کمکم کن تا بیشتر بدانم ... کمک کن تا در برابر آنچه تو بر من خواسته ای بیشتر از قبل سر تعظیم فرود آورم...

راستی خدای خوبم می شود آنی و کمتر از آنی رهایم مکنی...