سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم «عبدالرضا مجیری»

 

با اینکه سنی نداشت، اما با مادر در راهپیمایی های آن سال ها شرکت می کرد. 9ساله بود که با شنیدن خبر شهادت دایی اش با مفهوم شهید و شهادت آشنا شد. بعد از اتمام دوران دبیرستان در رشته تکنسین اتاق عمل دانشگاه اصفهان پذیرفته شد، اما بیشتر از یک سال این رشته را نخواند. این مسیر، راهی نبود که عبدالرضا دنبالش بود. تصمیم به تغییر رشته گرفت و به دانشکده افسری رفت. این ها را «اعظم اصغری» همسر شهید مدافع حرم «عبدالرضا مجیری» می گوید. متولد سال56 است و از همسرش سه سال کوچک‌تر. دبیر ریاضی مقطع متوسطه است. سادگی از در و دیوار خانه آنها می بارد. اینجا خبری از تجملات نیست. خانه هنوز همان طور چیده شده که همسرش، آقاعبدالرضا دوست داشته است.


از ماجرای آشنایی تان با  آقا عبدالرضا بگویید؟
تا روز خواستگاری عبدالرضا را ندیده بودم. به واسطه خواهرشان  با هم آشنا شدیم. قبل از خواستگاری حسابی به خواهرش سفارش کرده بود که در مورد روحیه شهادت طلبانه اش با من صحبت کند. من هم خیلی دوست داشتم همسرم مذهبی باشد و از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک باشیم.


ایشان چقدر به ملاک‌های مدنظر شما نزدیک بود که بله را گفتید؟
وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، پرسیدم چقدر اهل انجام مستحبات هستید؟ گفت مستحبات را باید آنقدر به جا بیاوریم که به واجبات لطمه نزند. حین صحبت کردن سرش پایین بود و هر از گاهی سرش را بالا می آورد، همین طور که حرف می زد، احساس کردم چقدر چهره اش شبیه رزمنده هاست و حرف هایش شبیه شهدا. یک بار صحبت هایمان کمی طولانی شد. همین که صدای اذان را شنید، حرفش را تمام کرد تا به نماز جماعت برسد. این مقید بودن عبدالرضا خیلی به دلم نشست.


کی ازدواج کردید و مراسم ازدواجتان چطور برگزار شد؟
فروردین سال 78، همزمان با عید غدیر به عقد هم درآمدیم و با توجه به اینکه من دانشجو بودم و مشغول به تحصیل، حدود دو سال عقد ماندیم و اواخر سال 79 ازدواج کردیم. عبدالرضا ساده بودن را خیلی دوست داشت. در عین حال انجام کارهای فرهنگی هم برایش خیلی مهم بود، تا جایی که کارت عروسی ما به پیشنهاد عبدالرضا خیلی متفاوت طراحی شد، به این صورت که حدیثی از پیامبر(ص) و سخنی از مقام معظم رهبری در مورد ازدواج را روی کارت چاپ کردیم. خلاصه اینکه تمام تلاشش بر این بود که مراسمی ساده و به دور از گناه داشته باشیم.


و این ساده زیستی، آقا عبدالرضا را شما هم می پسندید؟
این ویژگی عبدالرضا برای من خیلی جالب بود؛ چون فکر همه جا را می کرد. قبل از عروسی به من گفت برای جهیزیه فقط وسایلی را که خیلی نیاز داریم تهیه کنید. مخالف وسایل تزئینی و نمایشی بود. زندگی ما از طریق اجاره نشینی شروع شد. با اینکه خیلی به فکر تهیه منزل بود، اما حاضر نبود با وام های بهره‌ای و حتی قرض از اقوام و دوستان خانه بخرد. می گفت چند سال دیرتر صاحب خانه شویم بهتر از این است که زیر بار دین کسی باشیم. هیچ وقت به کسی رو نزد و همیشه توکلش فقط بر خدا بود. تا اینکه بعد از چند سال با گرفتن وام قرض الحسنه موفق به خرید منزل 80 متری شدیم. می گفت برای چیدن خانه مان باید از منزل امام(ره) الگو بگیرم.


اوضاع و احوال زندگی تان خوب بود؟ همان طور بود که دلتان می خواست؟
من وقتی قبول کردم که همسر عبدالرضا باشم با این ذهنیت وارد این زندگی شدم که قرار است زندگی جدید را در کنار کسی شروع کنم که عاشق شهادت است. همین رویکرد باعث می شد که تلاش های هردوی ما بیشتر به آن سمت سوق پیدا کند و من این حال و هوا را واقعا دوست داشتم. خلق و خوی متفاوتش با همه آدم های اطرافم من را هر روز بیشتر از قبل عاشق عبدالرضا می کرد. در عین حال که در کارش حسابی جدی بود، اما به وقتش شوخ طبع بود و خیلی هم مهربان؛ نه فقط نسبت به خانواده اش حتی نسبت به همکارانش هم این حس و حال را داشت.

محبتش را چطور نشان می داد؟ اهل هدیه دادن بود؟
خیلی زیاد. البته دوست داشت هدیه هایش هم رنگ و بوی معنوی داشته باشد. اولین هدیه ای که به من داد پارچه سبزی بود که در مجالس امام حسین (ع) با آن اشک هایش را پاک کرده بود. همیشه می گفت خوب است آدم عزیزترین داشته اش را به عزیزترین فرد زندگی اش بدهد. عبدالرضا از تفحص، سربند شهیدی را با خودش به یادگار آورده بود که قطره ای از خون شهید روی آن نمایان بود. با اینکه خیلی آن را دوست داشت، اما به من هدیه داد و این برای من خیلی با ارزش بود.

یعنی شهید از بچه های تفحص بودند؟
اوایل دوران جوانی یعنی وقتی 19، 20 ساله بود با عشق به شهادت و شهدا به صورت داوطلبانه و با اصرار زیاد وارد گروه تفحص شده بود، البته دو سال آن هم فقط فصل تابستان که کمتر درگیر درس و دانشگاه بود. خود عبدالرضا می گفت آن زمان بهترین فرصت در اختیارش بود تا به اصلاح نفس و خودسازی بپردازد. دائم الوضو بودن و خواندن نماز اول وقت و نماز شب را همیشه از برکات تفحص می دانست.

در صحبت هایتان گفتید که مسیر زندگی شما بر مبنای شهادت بود. چقدر به شهادت همسرتان فکر می کردید؟
عبدالرضا بعد از اینکه رشته تکنسین اتاق عمل را به خاطر عدم علاقه به این رشته نیمه کاره رها کرد، عشق به شهادت او را کشاند به سمت دانشکده افسری. آنطور که می گفت برای جشن فارغ التحصیلی و اجرای مراسم خدمت حضرت آقا می رسد. در مراسم عبدالرضا اجازه می گیرد و از جا بلند می شود و از آقا درخواست می کند که برایش دعا کنند تا شهید شود. وقتی این ها را می گفت حس کردم با این شدت از علاقه به شهادت حیف است که شهید نشود. اما به هرحال با شهادت عبدالرضا من چون اویی را از دست دادم که همه زندگی من بود.من در طول سال های زندگی مشترک با عبدالرضا خوب یاد گرفته بودم که آدم به خاطر کسی که خیلی دوستش دارد می تواند از  علایق خود دست بکشد و من چون خیلی دوستش داشتم همیشه از خدا می خواستم که او به آرزویش برسد.

اصولا زندگی کردن با یک شخص نظامی و دور بودن های زیاد و ماموریت های پی در پی، شما را اذیت نمی کرد؟
به هرحال دور بودن سخت است، اما امید به بازگشت تحمل این سختی ها را برای من آسان می کرد. شش ماه از عروسی ما می گذشت که عبدالرضا دوره های آموزشی تکاوری سپاه را دید و حدود 12 سال در گردان صابرین با تمام توان برای حفظ مرزهای کشور تلاش کرد. سال 92 برای گذراندن دوره ای به نام دافوس که  می گفت دوره کارشناسی ارشد مدیریت نظامی است، باید راهی دانشگاه امام حسین (ع) می شد. برای این دوره ما هم  همراه عبدالرضا به تهران رفتیم و فرصتی مهیا شد تا بیشتر کنار هم باشیم.

و تا کی تهران بودید؟
سال 93 بعد از فارغ التحصیلی فرمانده گردان 123 تیران و کرون شد و برگشتیم به اصفهان.

ارتباطشان با نیروهایشان به چه صورت بود؟
عبدالرضا اعتقاد به رفت و آمد خانوادگی با همکارانش داشت و طبق گفته نیروهایشف از هیچ تلاشی هم برای انس بیشتر با آنها کم نگذاشت.

از شهید مجیری سه فرزند برای شما به یادگار مانده است. اولین بار که پدر شدند، چه حالی داشتند؟ 
عبدالرضا خیلی بچه دوست داشت. اوایل ازدواج می گفت من دوست دارم پنج، شش تا بچه داشته باشیم. بچه برکت خانه است. سال 81 خدا به ما فاطمه را داد. خیلی ذوق داشت. وقتی برای اولین بار فاطمه را دید شروع کرد به دعا خواندن و همه اش شکر خدا را به جا می آورد و مدام الحمدلله و سبحان الله می گفت.

و خدا بچه دوم را کی به شما داد؟
فاطمه هفت ساله بود که خدا به ما زهرا را داد. راستش تولد فاطمه همزمان شد با ترم آخر دانشگاه و من چون دانشجوی خوابگاهی بودم و شهرکرد درس می خواندم و بابت دوری راه خیلی اذیت شدم، تصمیم گرفتیم تا بهتر شدن موقعیت محل کار و نزدیک شدن به محل زندگی بچه دار نشویم که به لطف خدا وضعیت ام که تثبیت شدف زهرا به دنیا آمد و دو سال بعد از زهرا خدا به ما محمد حسین را داد.

 با وجود سه فرزند و نبودن های آقا عبدالرضا، چطور با این مساله کنار می آمدید؟
خب به هر حال این شرایط سختی های خودش را داشت. هر بار که می رفت ماموریت من کلی گریه می کردم. یک بار گفتم عبدالرضا این گریه های من خدای ناکرده ناشکری نباشد که در جوابم گفت، نه تو گریه می کنی تا خودت را سبک کنی و ناشکری نیست. موقعی هم که عبدالرضا از ماموریت برمی گشت، آنقدر اوضاع بهتر می شد که من سختی های نبودنش را فراموش می کردم.

ارتباط پدر با بچه ها چطور بود؟
خیلی اهل بازی و وقت گذاشتن برای بچه ها بود. برای تفریح بچه ها هر کاری که از دستش برمی آمد انجام می داد. دو سالی که برای دوره کارشناسی ارشد عبدالرضا رفتیم تهران؛ چون فقط داشگاه می رفت، فراغتش بیشتر بود. خیلی آن دو سال، خوب بود. بیشتر کنار هم بودیم و الان که من یاد آن دو سال می افتم همه اش خدا را شکر می کنم بابت همه با هم بودن ها و اتفاقات خوبی که در آن دو سال ما با بچه ها با هم تجربه کردیم.

از چه زمان رفتن به سوریه را مطرح کردند؟
عبدالرضا زیاد به ماموریت می رفت و هر بار قبل از اعزام امید به شهادت داشت و از خدا شهادت طلب می کرد. حتی در یکی از ماموریت ها تیر به پایش اصابت کرد، اما خدا تقدیر دیگری برای عبدالرضا رقم زده بود. از دو سال قبل از شهادت، از رفتن به سوریه خیلی حرف می زد. زمانی که تعدادی از بچه های گردان صابرین اعزام شدند و عبدالرضا انتخاب نشد، حسابی به هم ریخت و بی قراری می کرد. سال 94 بود که به من گفت برای پیاده روی کربلا ثبت نامش کنم. یکی دو روز بعد از ثبت نام موقعی که به خانه آمد خیلی خوشحال بود و گفت انگار قسمتم سوریه است. اوایل آبان ماه بود.

و کی اعزام شدند؟
13 آبان ساعت 11 شب تماس گرفتند که برای روز چهاردهم آماده اعزام باشد. با اینکه فرصت کمی داشت، اما حساب و کتاب هایش را درست کرد و به من گفت که به کسی بدهی ندارم و یکی، دو مورد دریافتی دارم که آنها را هم می بخشم. عصر همان روز ساعت 6 بود که برگشت به خانه و گفت اعزام موکول شد به شنبه صبح. من همه اش فکر می کردم که خدا به من یک روز دیگر فرصت داده است.

 فرصت به شما؟
بله، تا یک روز بیشتر کنارش باشم. عبدالرضا عادت داشت عصر جمعه ها زیارت آل یس بخواند. روز جمعه نشستم پشت سرش که مثل همیشه با هم زیارت را بخوانیم که یکدفعه حس کردم این زیارت آخرین زیارتی است که با صدای عبدالرضا می شنوم. موبایلم را آوردم و بدون اینکه خودش متوجه شود، صدایش را ضبط کردم. حتی موقع نماز که می شد می رفت کنار بالکن و اذان می گفت که متاسفانه نشد صدای آخرین اذان را ضبط کنم.

چه حالی داشتید موقع اعزام؟
قبل از رفتن یک کاغذ و خودکار برداشت و شروع کرد به نوشتن، رفتم داخل اتاق که راحت هرچه دلش می خواهد بنویسد. نامه نوشته بود. با ابراز محبت شروع کرده بود و در ادامه هم اشاره به این داشت که من لیاقت شهادت ندارم، اما اگر خدا این توفیق را به من داد روی سنگ قبرم بنویسید سرباز اسلام و مدافع ولایت فقیه و هر جایی خواستید من را دفن کنید. بدنم لرزید. حس کردم این رفتن با همه رفتن هایش تفاوت دارد. عبدالرضا را به خدا سپردم.

چند روز بعد از اعزام خبر شهادتشان رسید؟
دو هفته بعد از اعزام بود که از طرف سپاه تماس گرفتند و گفتند قرار است بیایند منزل ما برای سرزدن. با همین تماس فهمیدم که عبدالرضا گمشده اش را پیدا کرده و به آرزویش رسیده است. دوم آذر ماه بود که شهید شد.

و عکس العمل بچه ها بعد از شهادت چه بود؟
فاطمه خیلی خوب با شهادت عبدالرضا کنار آمد. هرکسی که به فاطمه تسلیت می گفت در جواب آن شخص می گفت باید به من تبریک بگویید؛ بابای من شهید شده است، اما برای زهرا خیلی سخت بود. محمدحسین هم باور نمی کرد که بابا دیگر نیست. زمان برد و به لطف خدا زهرا هم تقریبا با این موضوع کنار آمد، ولی محمد حسین هنوز هم گاه و بیگاه دلتنگی می کند برای بابا!

خود شما چطور با نبودن آقا عبدالرضا کنار آمدید؟
راستش را بخواهید دو جای زندگی از ته دل خدا را شکر کردم؛ یکی بعد از اینکه عبدالرضا به خواستگاری من آمد و دیگر وقتی که او را در لباس شهادت دیدم. چند ساعت اول بعد از شنیدن خبر شهادت شوک بزرگی به من وارد شد. من اعتقاد دارم قبل از هر مصیبت خدا اول به بنده اش صبر می دهد و بعد او را به امتحان می کشاند. با خودم می گفتم عبدالرضا رفته به ماموریتی که طولانی ترین ماموریت زندگی اش است. خواست خدا بر این بود که من تا اینجای زندگی کنارش باشم. خدا را شکر که بر من منت گذاشت و مرگ همسرم را در شهادت قرار داد. بعد از شهادت عبدالرضا بود که معنای جمله آخر زیارت عاشورا را درک کردم و فهمیدم که چرا خدا را بر این مصیبت سنگین شکر می کنیم و چرا حضرت زینب(س) می فرمایند چیزی جز زیبایی ندیدم و من هم با همه وجود گفتم: «اللهم لک الحمد حمد الشاکرین لک على مصابهم...»

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر
باز دعای سحرم آرزوست!

خبرگزاری ایمنا: انگار همین دیروز بود که به پیشوازش رفتیم و دل هامان را در تاریکی شب به دست خدا سپردیم و عهد بستیم. عهدی به وسعت اعتقاد به تک تک ثانیه های مملو از خیر و برکت و عهدی به وسعت دل سپردن به جواب الهی العفوهای شب های قدر.
باز دعای سحرم آرزوست!
 
عازم سفر شدیم، سفری به ظاهر طولانی اما در دیاری نزدیک، سفری از خود به خود، سفری به دل و رسیدن از دل به خود خدا و قرار شد در خود، خدا را جستجو کنیم و یک دل سیر به تماشایش بنشینیم.
چه زود گذشت، طعم اولین سحر و بی تابی های دل برای گفتن خواسته های دل...
 یک توسل و یک خواسته و در راس همه ی خواسته ها، زمزمه "اللهم عجل لولیک الفرج ..."
و ضیافت آغاز شد، خواستیم که چتر گناه را ببندیم و از باران رحمت الهی سیراب شویم و "زیر باران باید رفت" را با تمام وجود معنا کنیم.
می‌خواستیم که یاد بگیریم برای رسیدن به حق باید از دنیا گذشت، چشم‌ها را بر آن بست و آرامش را در پس فراموشی دنیا به دست آورد.
یادش بخیر صدای اولین ربنا و دل سپردن به طنین واج واج آن دعا که ناخودآگاه دست‌ها را آسمانی می‌کرد.
و طعم اولین چای و خرما، اولین افطار و اولین دعا... و گوئی دعاهای دل های بی قرار تمامی نداشت، یکی پس از دیگری بر زبان جاری می شد و آمین هایی که در پس آن از صدق دل گفته می شد و تن را به لرزه در می آورد.    
و میهمانی همچنان ادامه داشت، دل‌ها برای شفاف شدن و صیقلی گشتن به پیش می رفتند. کنار همه دعاها، نَه؛ در راس همه دعاها انتظار گونه ای دیگر چشمک می زد. جای خالی دردانه فاطمه (س) دل‌های زیادی را به درد می آورد. دل هایی که دلشان برای دیدن، برای حس کردن عطر تن و همسفره شدن با صاحب زمان، پر می زد.
و خواستن به اوج خود رسید. در و دیوار پریشان مسجد کوفه، محراب خون آلود و انتظار برای آمدن علی(ع)، انتظاری که هیچ گاه فرجام خوبی نداشت و کوفه برای همیشه در حسرت شنیدن صدای الله اکبر علی (ع) ماند.
و چه زود شب‌های قدر آمد و چه زود هم رفت.  و چه دل های بی قراری که برای قدر دانستن شب های قدر بی قرار بودند... آن شب‌ها مرد و زن، پیر و جوان همه آمده بودند تا نوای توبه را از سر بگیرند و در سایه قرآن با نام نامی ائمه، پاک شدن در نهر رمضان را تجربه کنند.
یادش بخیر لیالی قدر، یادش بخیر شب زنده داری های دوست داشتنی و یادش بخیر خلوت های دو نفره دل با صاحب دل...
آن شب ها، خستگی و خواب هم به خود اجازه نمی دادند که در پس پلک های چشم های عاشق بنشینند...
و چند روزی است که دل ها، دلتنگ‌تر می شوند. ماه میهمانی خدا رو به اتمام است. دل‌ها برای مناجات سحر دلتنگ خواهد شد و گوش‌ها برای شنیدن کلام حق بی تاب تر.
و خوش بر احوال آن‌هایی که دل را زیبا صفا دادند...
خوش بر احوال آن‌هایی که سبک کردند خود را از هر آنچه که رسیدن به خدا را سخت می کرد، سبک شدند تا پرواز را زیباتر هجی کنند. 
خوش بر احوال آن‌هایی که بی حساب بخشیدند، بی حساب گذشتند و بی حساب خوب بودن را به نمایش درآوردند....
خوش بر احوال آن‌هایی که گرسنگی را فهمیدند تا در پس آن انفاق را هم به جای آورند...
خوش بر احوال آن‌هایی که آب را دیدند و ننوشیدند و فقط آرام با خود گفتند یا اباالفضل (ع)...
خوش بر احوال آن هایی که کلام حق را نه تنها خواندند بلکه نیز معنا نمودند...
و خوش بر احوال آن‌هایی که خدا در وصفشان گفت: چه میهمان خوبی بود...!
 
/فرزانه فرجی/
 

نظر

برای مردانی که مرد روزگار بودند

مگر می شود از تیر و ترکش گذشت؟!

مگر می شود فراموش کنیم؟ مگر می شود به ذهن هایمان بسپاریم که در برابر عبور از روزهای گذشته، رنگ کهنگی به خود بگیرد؟ مگر می شود خاک، خاکستری کند خاطره های ما را؟ چه آن هایی که بودیم و دیدیم و چه آن هایی که نبودیم و ندیدیم اما شنیده ها را خوبِ خوب شنیدیم...

مگر می شود از حال خوب ساکنان خاکریز و جبهه شنید و از لحظه هایی که مشق عشق را با شوق پرواز نوشتند، آسان گذشت؟!

مگر می شود از نمازهایی که بر روی سجاده های خاکی در دل سنگر و سیاهی شب خوانده شد، شنید و دل نباخت؟!

مگر می شود قنوت هایی را دید که در پس آن سلامی بود به قد سلام بر سالار دیار کربلا و سر بر خاک نگذاشت؟!

مگر می شود از تیر و ترکش گذشت، بوی باروت را شنید و کمر خم نکرد؟!

مگر می شود از قصه ی پُر غصه ی جنگ، همان قصه که قهرمانش مردان مرد سرزمینمان بودند، شنید و سکوت اختیار کرد؟!

مگر می شود از دل سپردن به فاطمه (س) شنید و فریادهای یا حسین (ع) را به یاد آورد و از نزدیک شدن چرخ های تانک در برابر چشم های بی قرار که بی تاب رسیدن به آسمان  بودند آن هم در اوج بندگی، حرف نزد؟!

مگر می شود کربلایی هایی که در شلمچه، کربلایی شدند را دید و به یاد عاشورا و آن روز آخر نبود؟!

مگر می شود بی قراری نخل های سوخته خرمشهر را دید و نجواهای پیرمردی که آفتاب صورتش را سوزانده و از غربت دل غریب اش می خواند، شنید و از سوز این صدا بی تفاوت گذر کرد؟!

مگر می شود دیوارهای زخم خورده آبادان را دید و خود را به ندیدن زد؟!

مگر می شود فراموش کرد حصر آبادان را، محاصره ای که دل همه ی مردم این سرزمین را غمزده کرد؟!

مگر می شود سیاه پوش شدن مردمان شهر را دید و در برابر غربت داغ های پی در پی به دانه های دل گفت نبار؟!

مگر می شود از کنار اروند گذشت و به یاد غواصان دریا دل نبود، جزر و مد آب را دید و متلاطم نشد؟!

مگر می شود از کربلای چهار شنید و به یاد 175 مرد دست بسته ای که فریاد غربتشان در پس سکوت مواج آب پنهان ماند، بر خود نلرزید؟!

مگر می شود حرف های آخر شب های عملیات فتح المبین، والفجر هشت، بدر و طریق القدس را فراموش کرد، همان حرف ها که طعم شهادت می داد؟!

مگر می شود آن ها که پلاک از گردن درآوردند تا بی نشان بمانند به یاد مادر و به نام زهرا (س) را فراموش کرد؟!

مگر می شود چشم های منتظر مادر را که شاید با یک خبر حال دلش خوب شود را دید و پای دلواپسی های دلش زار زار گریه نکرد؟!

مگر می شود صدای خس خس سینه که در پس سرفه هایی که یادگار ناخوشایندی است از گاز خردل را در گوشه گوشه ی این دیار شنید و در برابر پَرپَر زدن برای شهادت آرام ماند؟!

مگر می شود موج جنگ که وقت و بی وقت طوفانی می شود و حال چه دل ها را که بی قرار می کند، دید و از کنارش ساده گذشت؟!

مگر می شود از اسارت شنید و لا به لای تک تک خاطرات اسیر نشد؟!

مگر می شود از عشق گذشت؟! نَه. نمی شود که نمی شود...

 بی شک ما اهالی این زمان چشم به راه خواهیم ماند، چشم به راه اجابت دعای امن یجیب شما تا همیشه تا ابد...

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


 

سردار شهید مهدی نصر اصفهانی

سال 1336 یعنی حدود 59 سال پیش در نصرآباد اصفهان به دنیا اومدم. زمان کودکی ام خیلی زود گذشت. مثل خیلی از هم سن و سال هام دوران تحصیل را طی کردم  و موفق شدم در رشته ی ریاضی فیزیک دیپلم بگیرم. تا فراموش نکردم بگم که من در خانواده ی مذهبی به دنیا اومدم و به لطف خدا با تعلیمات دینی از طریق پدر و مادرم و با شرکت در فعالیت های فرهنگی مسجد محل آشنا شدم. انس عجیبی به آموزش مسائل دینی پیدا کردم و این علاقه تا حدی بود که دوست داشتم هرآنچه که یاد گرفته ام را به دوستانم هم آموزش بدم.

وقتی بی عدالتی های رژیم طاغوت را دیدم نتونستم آروم بگیرم. با بچه های محل در تظاهرات شرکت می کردم، شعار می دادم و اعلامیه پخش می کردم. با اینکه ادامه ی تحصیل را خیلی دوست داشتم اما با شنیدن اوضاع نابسمان سیستان و بلوچستان، رفتم آنجا.

بعد از اینکه اوضاع آن دیار کمی آرام تر شد برگشتم به اصفهان و انجمن اسلامی و بسیج محله را فعال کردم. برای جوان‌های محل جلسات مختلفی برنامه ریزی ‌کردم، از فعالیت‌های ورزشی گرفته تا جلسات قرآن و دعا و کلاس‌های ایدئولوژی که با استقبال خوبی هم روبرو شد. بچه های محل خیلی به من لطف داشتند، بیشتر وقت ها برای انجام کارهاشون از من مشورت می گرفتند. دور من جمع می شدند و بعد از خوش و بش، از فرصت استفاده می کردم و در حین بازی، آن ها را با اخلاق و آداب اسلامی آشنا می کردم.

هر وقت بیکار می‌شدم کتاب می‌خواندم. عجیب به مطالعه علاقه داشتم. اصول کافی و نهج البلاغه از کتاب های بود که بیشتر وقتم را صرف مطالعه ی آن ها می کردم.

سعی می کردم که تو زندگیم قناعت داشته باشم.وقتی می دیم یه سری از اطرافیانم چقدر راحت اسراف می کنند حسابی به هم می ریختم. یادم میاد که به نزدیکانم می گفتم این سبزه هایی که برای شب عید درست می کنید، این ها رزق مسلمون هاست است که باهاش سبزه درست می‌کنید و بعد دور می اندازید. اگر برای رفع قضا و بلاست صدقه بدید که هم خدا با این کار خشنود میشه و هم بنده ی خدا راضی.

سرتون را درد نمیارم. جنگ که شروع شد اگه اشتباه نکنم مهرماه سال 1359 بود که دوره آموزش نظامی را طی کردم و اول عازم غرب شدم و بعد هم راهی جنوب.

  دلم گرفته بود و مثل بقیه بچه‌های اصفهان نگران اوضاع جنگ بودم. دفترچه یادداشتم را بر‌داشتم و شروع به نوشتن ‌کردم. «...خدایا دشمنان ما را قبل از نابود شدن رسوا بگردان».

مهرماه سال 60 بود که از ناحیه دست راست به شدت مجروح شدم و انتقال پیدا کردم به اصفهان. با دست چپ نوشتن را شروع کردم و به زودی نوشتن با دست چپ را یاد گرفتم. دوره بهبودی وقت مناسبی بود برای فعالیت در شهر، از طرف سپاه به عنوان معلم پرورشی به مدرسه رضوی رفتم و همزمان تحصیل علوم دینی را در مدرسه امام صادق(ع) شروع کردم. چندین بار دستم را عمل کردند، هنوز کاملا خوب نشده بودم که به جبهه برگشتم.

مرخصی که می آمدم مادرم همیشه موضوع ازدواج را پیش می‌کشید. من هم می گفتم، جنگ که تمام شد و به خواست خدا  پیروز شدیم همان شب عقد می‌کنم، ولی الان صلاح نیست خانواده دیگری را نگران خودم کنم.

 عباس فنایی، منصور رئیسی و مصطفی ردانی پور از رفقای درجه یک من بودند. خیلی با هم صمیمی بودیم. بعد از اینکه عباس شهید شد، هر وقت مرخصی می آمدم  به منزل شان می‌رفتم و از مادرش دلجویی می ‌کردم.

قبل از شهادت کمتر نامه می نوشتم و کمتر هم به مرخصی می آمدم. می خواستم خانواده به نبودنم عادت کنند. خیلی دوست داشتم مثل آقا اباعبدالله الحسین(ع) شهید بشم. به برادرم محمد گفته بودم اگر شهید شدم و از روی سر و صورت قابل شناسایی نبودم از روی جراحات دستم شناسایی ام کنید.


مدتی فرماندهی گردان امام محمد باقر (ع) به من سپرده شد. به لطف خدا و عنایت امام حسین (ع)، در عملیات محرم درحالی که فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی بر عهده ی من بود بر اثراصابت ترکش به شهادت رسیدم، 15 آبان سال 1361.
راستی من الان گلستان شهدای اصفهان هستم. گذرتون به بهشت اصفهان افتاد، خوشحال میشم به من هم سر بزنید.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر
گپ و گفتی با همسر شهید مدافع حرم لشکر 8 نجف اشرف

شش سال زندگی با «موسی» برای من پُر بود از چشم به راهی!

قبل از ازدواج، بعد از اینکه خبر شهادت حاج احمد کاظمی را شنید به مادرش گفت دعا کن من هم با شهادت عاقبت بخیر شوم. خیلی دوست داشت زندگانی شهدا را دنبال کند. کتاب می خرید، فیلم می دید و منِ کم طاقت که دوری چند روزه از آقا موسی را نمی توانستم تحمل کنم، به خودم اجازه نمی دادم حتی به شهادتش فکر کنم. اینها را «زهرا جمشیدیان»، همسر شهید مدافع حرم «موسی جمشیدیان» می گوید. متولد سال 1363 است و یک سال از همسرش کوچک تر. در حال حاضر کارشناس ارشد رشته فقه و اصول است و به عنوان مدرس شاغل در آموزش و پرورش و حوزه است.

اولین بار، تلفنی با هم صحبت می کنند، سال 87. مکالمه‌ای نیم ساعته، بعد از آن قرار ملاقات حضوری را می گذارند. در همان جلسه آقا موسی می گوید دوست دارم زندگی داشته باشم که زمینه ساز ظهور حضرت مهدی(عج) باشد. همین حرف کنار خوش خلقی، متانت و خنده رو بودن آقا موسی کافی است تا بله را بگوید.می گوید: برای مراسم عروسی رفتیم زیارت خانه خدا، مرداد ماه سال 88 بود و بعد از اینکه از زیارت بازگشتیم با یک مهمانی ساده، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. از همان ابتدای آشنایی من را به درس خواندن ترغیب می کرد. خودش هم دانشجوی ارشد بود در رشته جغرافیا. از خوش سفر بودن آقا موسی می گوید: بیشتر سفرهای ما سفر زیارتی بود. در این شش سال، بیشتر  از 10 مرتبه به زیارت امام رضا(ع) رفتیم،دوبار کربلا و یک مرتبه هم زیارت خانه خدا نصیبمان شد که تک‌تک این سفرها برای من پر از خاطره‌های زیباست. دوست داشت هر کاری که انجام می‌دهد، فقط برای رضای خدا باشد، وقتی کسی می گفت فلان کار ثواب دارد، انجام بده، در جوابش با متانت همیشگی‌اش می گفت: خوب است که کارها را نه فقط به خاطر ثواب اش،به خاطر خدا و برای رضای خدا انجام دهیم.

        هیچ وقت از زبانش دروغ نشنیدم
صدایش پر از حرف هایی بود که پشت دلتنگی های دلِ تنگش پنهان شده بود، وقتی گفت: شش سال زندگی با آقا موسی برای من پر بود از چشم به راهی. موسی معمولا ساعت دو و نیم می آمد خانه. اگر  دو دقیقه از این ساعت می گذشت نگرانش می شدم و زنگ می زدم که کجایی؟! از صادقانه زندگی کردن شهید جمشیدیان صحبت می کند؛می توانم به جرات بگویم که هیچ وقت از زبانش دروغ نشنیدم. یکی از همرزم هایش می گفت که همسرش خیلی بی قراری می کرده، او از موسی می خواهد که پشت تلفن به او بگوید که آنها خط مقدم نیستند و در دمشق اند. موسی هم این کار را انجام می دهد، البته با اکراه زیاد و بعد به همکارش می گوید برگشتی از طرف من حلالیت بطلب.  موسی علاقه زیادی هم به حضرت آقا داشت. گاهی پیش می‌آمد، چندین مرتبه صحبت‌های ایشان را گوش دهد.

        جواب حضرت زهرا(س) با خودت...
از فاطمه زینب گفت؛ از اینکه کمتر از یک ماه دیگر قرار است بدون بابا جشن تولد چهار سالگی اش را بگیرد؛ ارادت عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. می گفت دوست دارم خدا به من سه دختر بدهد و در اسم هر سه از نام فاطمه استفاده کنم. دخترمان را خیلی دوست داشت.بغلش می کرد، بو می کرد و همه اش می گفت که تو فاطمه من هستی. بعضی وقت ها حسودی ام می شد از بس که فاطمه زینب را دوست داشت.  از حال و هوای دل بی قرار آقا موسی بعد از شنیدن خبر شهادت روح الله کافی زاده گفت.صدایش کمی در سینه حبس شد و با آه آرامی ادامه داد: سال ها بود که خبری از شهادت نشنیده بودم. وقتی موسی به خانه آمد و از شهادت شهید کافی زاده صحبت کرد، حالم بد شد.گفتم کجا رفته بود که شهید شد؟! گفت با هم اسم نوشته بودیم. ر وح الله انتخاب شد و ... نگذاشتم حرف اش تمام شود، گفتم: من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم،حتی اگر بدانم که بروی  و سالم برمی گردی، باز توان شنیدن ندارم.  بی قراری اش برای رفتن هر روز بیشتر از قبل می شد. گفتم: من راضی به رفتن تو نیستم و فقط گفت: جواب حضرت زهرا(س) با خودت. دچار عذاب وجدان شدم، گفتم: اگر خانم به خواب من آمدند من هم رضایت به رفتن می دهم.پیش خودم گفتم: من که قابل نیستم که خواب حضرت را ببینم؛ با این کار شاید کمی حال و هوای رفتن از سر آقا موسی بیفتد. بعد از آن مدام سراغ می گرفت و می گفت: خواب ندیدی؟

        آقا موسی برای این راه انتخاب شده بود
از ماموریت شش ماهه به شیراز گفت و خبر شهادت یکی دیگر از دوستان آقا موسی؛خبر شهادت شهید نوری را که شنید شروع کرد به گریه کردن. می گفت شرمنده بچه هایی می شوم که با من برای رفتن به سوریه اسم نوشتند و آنها رفتند و من ماندم. بعد از اتمام ماموریت شیراز قرار بود یک هفته مرخصی داشته باشد. فردای همان روز بلند شد و لباس هایش را پوشید. گفتم: کجا؟ گفت رزمایش داریم. کم طاقت بودن من سبب شده بود که لحظه های آخر ماموریت هایش را به من بگوید. چند روزی بود احساس می کردم می خواهد چیزی بگوید، اما نمی تواند. صبح برای رفتن به محل کار آماده می شدم که گفت می خواهم بروم تهران؛ اسم تهران را که شنیدم دلم به یک باره فروریخت. شروع کردم به گریه کردن. چون زودتر از او از خانه زدم بیرون. نشد از زیر قرآن ردش کنم.بعدازظهر بود که رسیدم خانه.صدای کلید که در قفل در پیچید حسابی خوشحال شدم از اینکه ماموریت اش به هم خورده، اما آقا موسی انتخاب شده بود برای این راه. فردای آن روز نزدیکهای ظهر زنگ زدم برای احوال پرسی که گفت: در مسیر تهران است. بی تابی دل اش زیاد شد؛ این را می شد از برق چشم هایش و بغضی که در پس صدایش جا خوش کرده بود فهمید، وقتی گفت:هرچند روز یک بار تماس می گرفت.آنقدر دلتنگ اش بودم که با انگشت های دستم روزهای نبودنش را می شمردم.آخرین مرتبه که تماس گرفت خیلی گریه کردم، ازپایان نامه ام پرسید، ولی اصلا آن موقع پایان نامه مهم نبود، وقتی می خواست خداحافظی کند گفت:راضی باش تا شما هم شریک باشی.دلم لرزید.تماس که قطع شد، گفتم: خدایا من راضی راضی ام.  نذر کرده بود که برای سلامتی آقا موسی زیارت جامعه کبیره بخواند آن هم هر  روز. می گفت:شب جمعه فراموش کردم بخوانم،شنبه هم همین طور.28 روز بود رفته بود. پنجشنبه 14 آبان سال 94 موسی به خواسته اش رسید. دیگر بغض نداشت. حالا به راحتی حرف های دلش از چشم هایش می بارید؛هر سفر زیارتی که می رفتم از خدا می خواستم حتی یک ثانیه بعد از آقا موسی نباشم. یاد زیارت جامعه کبیره که نذرش کردم افتادم.بارها دراین دعا می خوانیم بابی انت و امی و....دعای من مستجاب شده بود.جنس گریه هایم بعد از شهادت موسی حسابی فرق کرد. صدایش آرام شد وقتی صحبت از شهادت به میان آمد، از ناحیه گردن و پهلو ترکش خورده بود و می شد چهره اش را دید.هیچ شکی نیست که مصیبت ما، در برابر مصیبت آقا ابا عبدالله هیچ است. اما وقتی صورتش را دیدم همه اش این جمله امام حسین(ع) بعد از شهادت حضرت علی اکبر(ع) بر زبانم جاری می شد؛بعد از تو خاک بر سر این دنیا... دلش جا مانده بود در روز 14 آبان سال94، گریه اش تمامی نداشت.می گفت اسم من را در گوشی اش پرتو فاطمه ذخیره کرده بود. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت : آخر ما شیعیان، شعاعی از نور حضرت زهرا (س) هستیم. حرف هایمان به پایان رسید و او از دلتنگی های فاطمه زینب گفت:اوایل خیلی سراغ پدرش را می گرفت. من حرفی از شهادت به اونزده بودم، اما یک بار که از خانه بیرون آمدیم خودش گفت که می دانم بابای من شهید شده است. به هرحال هنوز بچه است. شب وداع خیلی دوست داشتم که یک گل از گل های تابوت را بردارم. اما ازدحام جمعیت اجازه نداد. آخر شب که رسیدیم خانه، صدای زنگ در آمد. یکی از همسایه ها یک شاخه از گل های تابوت را برایم آورده بود. خیلی عجیب بود، چون من به کسی نگفته بودم که گل می خواهم. یکی از نزدیکان خواب آقا موسی را دیده بود که در یک دستش فاطمه زینب بوده و در دست دیگرش دختری که خیلی پریشان به نظر می آمده و می گفته که نگران فاطمه زینب نباشید،او را سپردم به حضرت رقیه(س). این را هم گفته بود اگر به سراغ من می آیید فقط با وضو باشید، نیازی به آوردن گل نیست.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا