سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران


نظر

ماجرای نامه‌های دروغی که برای اسرا نوشته می‌شد

تاریخ درج : سه شنبه 7 اردیبهشت 1395
شماره روزنامه: 
روایتی از هشت سال و چهار ماه و 25 روز اسارت در اردوگاه موصل یک تا چهار
 

دل که تنگ شد بی گمان نمی شود خیلی دنبال بهانه دلتنگــی گشت، به یک بـاره می آید و مثل آواری فرو می ریزد روی لحظه لحظه دلتنگی. اما جنس این دلتنگی با همه دلتنگی ها تفاوت دارد. سال ها پیش وقتی رفت دلتنگ بود، دلتنگ رسیدن به خدا. رفته بود برای رفتن و رسیدن، اما چشم های مادر وقتی جلوی چشم هایش قدم می زد که هرگز نگفت نرو، جنس دلتنگی اش فرق می کرد. چکیده تمام دلتنگی های مادر و پسری می شد چند خط که جای فعل و فاعل و مفعول برایش مهم نبود. عصاره های دل تنگش، یکی یکی می چکید و روی کاغذ کنار هم می نشست تا به قد یک نامه و به اندازه یک خبر به مادرش، به خانواده اش و به رفقایش برساند که حالش خوب است. آن موقع بود که عصاره دلتنگی هایش نامه‌ای بود به قد چند خط! «غضنفر رفیعی»، جانباز 60 درصد که در حال حاضر کارشناسی ارشد رشته زبان است. او در گفت و گو با اصفهان زیبا، از هشت سال و چهار ماه و 25 روز اسارتش می گوید. اسارت در اردوگاه های موصل یک تا چهار ...

چند ساله بودید که رفتید جنوب؟
16 ساله بودم و اول دبیرستان.

خانواده ها چطور از  وضعیت بچه های‌شان که به جبهه اعزام می شدند، خبر می‌گرفتند؟
چند راه وجود داشت. یکی اینکه بچه ها نامه می نوشتند و با نامه وضعیت شان را اعلام می‌کردند یا به واسطه بچه هایی که به مرخصی می رفتند، نامه های شان را به خانواده ها می‌رساندند.

یعنی جایی مثل اداره پست وجود داشت؟
هر گردان قسمتی داشت به اسم تبلیغات یا پشتیبانی که کاغذهایی به بچه ها می دادند که معمولا کاغذهای ساده خط دار بود که بیشتر رزمنده ها وصیت نامه هایشان را روی آنها می نوشتند. بعد نامه ها جمع و برای ارسال فرستاده می شد.

شما هم نامه نوشتید؟
شرایط من طوری بود که در رفت و آمد بودم. ضمن اینکه چند ماه بعد از اعزام اسیر شدم.

چه سالی و در کدام عملیات به اسارت درآمدید؟
عملیات فتح المبین. فروردین سال 61 بود که درگیری شدیدی با دشمن داشتیم. تعدادی از بچه ها شهید شدند و چند نفری هم که به شدت مصدوم شده بودیم، اسیر  شدیم.

بعد از  اینکه اسیر شدید، به جراحت های شما رسیدگی شد؟
بلافاصله ما را بردند پشت جبهه و کمی زخم هامون را پانسمان کردند. اما هوا خیلی سرد بود و با کمترین امکانات از شب تا صبح تو سنگر عراقی ها بودیم که متاسفانه به خاطر خونریزی شدید چند تا از بچه ها به شهادت رسیدند.

شما هم موقع اسارت زخمی بودید؟
من از ناحیه دست، کتف و ران تیر خورده بودم، اما خونریزی من خیلی شدید نبود تا اینکه بالاخره طرف های صبح ما را بردند العماره  و  آنجا پانسمان های ما را عوض کردند و زخم‌های بچه ها را بخیه زدند.

خانواده شما خبر داشتند که اسیر شده‌اید؟
نه. حتی فکر می کردند به شهادت رسیدم که بعد از چند ماه خبردار شدند اسیر شدم و در اردوگاه موصل  یک هستم.

چرا چند ماه طول کشید؟ یعنی امکان نامه نگاری و اعلام خبر سلامتی به خانواده ها برای شما نبود؟
12 روز بعد از اسارت از طرف صلیب سرخ جهانی برای سرکشی به اوضاع اسرا به اردوگاه ما آمدند. با تک تک بچه ها هم صحبت کردند و از وضعیت اردوگاه پرسیدند. دو برگ کاغذ به ما دادند و اعلام کردند که بیشتر از پنج خط هم ننویسیم. این کار را هم انجام دادیم اما متاسفانه بنا به همکاری های نامناسب دولت عراق، نامه ها دیر  به خانواده های اسرا  رسیده 
بود.

چند روز یک بار می‌توانستید نامه بنویسید؟
هر دو ماه یک بار نماینده صلیب سرخ می آمد و فرم هایی را که سایزش تقریبا در ابعاد یک کاغذ معمولی بود و از دو قسمت تشکیل شده بود به هر کدام از ما می داد تا برای خانواده یا آشناهای‌مان نامه بنویسیم.

و شکل این نامه ها به چه صورت بود؟
فرم هایی را که به ما می دادند آرم صلیب سرخ جهانی را داشت و این نامه ها طوری طراحی شده بود که پشت آن در قسمت بالا محل آدرس فرستنده نامه و در قسمت زیر محل آدرس گیرنده ذکر شده بود و خود نامه هم از دو قسمت تشکیل شده بود که حاوی نامه ارسالی و پاسخ نامه می شد. نامه ها به هیچ وجه نباید تا می خورد و اصطلاحا سر گشاده بود تا محتوای نامه راحت قابل رویت باشد و چیزی از دید آنها پنهان نماند.

سرگشاده بودن این نامه ها، شما و دیگر  اسرا را نگران نمی کرد؟
اوایـل که می خــواستیم نامه بنویسـیم از ترس اینکه مبادا نامه به دست خانواده ها یا دوستان نرسدخیلی با احتیاط و با این عنوان که از بستگان و نزدیکان شان هستیم نامه می نوشتیم و نامه ها هم بیشتر حاوی یک سلام و احوال پرسی بود، اما کم کم وقتی نامه های خانواده ها هم  به دست ما می رسید و اخبار جبهه ها و دوستان را می خواستند، تلاش می کردیم تا به شکل سربسته و ایما و اشاره برخی مطالب را  اطلاع بدیم.

پس امکان برقراری ارتباط از طرف خانواده ها هم بود؟
بله. برای خانواده ها هم این امکان بود که با مراجعه به هلال احمر شهرستان در خواست برگه‌های سفید برای نامه نگاری داشته باشند که نهایتا این نامه ها توسط هلال احمر  ایران جمع آوری و از طریق صلیب سرخ به عراق تحویل داده می شد و نهایتا به دست اسرا می رسید.

کنترل روی نامه ها چطور انجام می شد؟
خیلی تاکید می کردند که محرمانه و  رمزی ننویسیم.

اگر نوشته می شد از کجا متوجه می شدند؟ 
تا زمانی که منافقین نبودند خیلی مشکل نداشتیم. بچه ها بیشتر با لهجه نامه می نوشتند یا از کلمه های رمزی استفاده می کردند.

مثلِ؟ 
مثلا می خواستند به بچه های سپاه پیامی را برسانند، می گفتند سلام ما را به پدر بزرگ برسانید که منظور ما از پدر بزرگ ، حضرت امام خمینی (ره) بودند و چنانچه از وضعیت اردوگاه شاکی بودند می گفتند اینجا اوضاع خیلی خوبه فقط ما را با چوب می زنند و به جای چوب لفظ محلی با لهجه خاص خودشان را به کار می بردند.

و بعد از حضور منافقین، بیشتر تحت کنترل بودید؟
بله. آن موقع نامه ها بیشتر کنترل می شد. حتی عکس هایی را  که خانواده‌های اسرا از ایران برای بچه ها می فرستادند، پاره می کردند. دردناک تر  از همه این بود که از طرف خانواده برای بچه ها نامه های دروغی می نوشتند و بدون اینکه نامه به دست ما برسد پاسخ خانواده‌ها را به جای بچه ها داده و نامه را ارسال می‌کردند.

به نظر می‌رسد هدف از این کار، متشنج کردن اوضاع اردوگاه بوده؟ درست است؟
دقیقا همین طوراست. نامه می نوشتند که خواهر، برادر یا حتی مادر و پدر اسرا فوت شدند. حالا تصور کنید شرایط سخت اسارت، شکنجه های وحشتناک با برق و آب سرد و ... را تحمل کردن به یک طرف، اما تحمل داغ عزیز تو غربت عجیب روح و روان بچه ها را به هم می ریخت.

چگونه متوجه شدید که این نامه ها دروغی هستند؟
یک روز نامه ای به یکی از بچه ها رسید. آقایی 50، 60 ساله بود. نامه از طرف همسرش بود که عنوان کرده بود که قصد متارکه و طلاق داره و این خیلی عجیب بود که خانومی در شرایط آن سال ها و تو سن 50 سالگی تقاضای طلاق داده باشد.  بعد از این اتفاق سعی می کردیم که نسبت به هر نامه‌ای خیلی زود عکس العمل نشان نداده و احساساتی عمل نکنیم.

راه های ارتباطی شما با بچه های سایر  اردوگاه ها چطور  بود؟
پیام های مهم در نهایت دقت و به طرق مختلف، به سایر اردوگاه ها مخابره می شد.

با آن وضعیت سخت و کنترل های زیاد اردوگاه های موصل، چطور امکان مخابره اطلاعات میسر می شد؟
در اردوگاه موصل یک که من هم آنجا بودم، درگیری شدیدی بین بچه های ما و رژیم بعثی صورت گرفت که نتیجه اش انتقال تعداد زیادی از اسرا به اردوگاه موصل سه شد. شرایط اردوگاه موصل سه خیلی سخت بود . شکنجه ها بیشتر شده بود و وضعیت غذا و آب هم خیلی وخیم شده بود. جایی شبیه تونل مرگ بود که حتی یک لامپ هم نداشت. خبری از سرویس بهداشتی هم نبود. تاریک و بدون تهویه مناسب. بیش از  800 نفر  در  جایی بودیم که برای هر کدوم از ما کمتر از نیم متر جا بود.

پس شرایط سخت تر هم شد!
بله. ظرف هایی را به ما داده بودند که برای دستشویی از آن استفاده کنیم. موقع غذا دادن که می شد از همان ظرف ها برای دادن غذا به ما استفاده می کردند که نهایتا دست به اعتصاب غذا زدیم.

تصورش هم غیر ممکن  است...!
 بله، شرایط خیلی سخت بود. خلاصه همین شرایط باعث شد تا بچه ها در اولین فرصت که امکان نامه نگاری میسر شد، وضعیت را به بیرون مخابره کنند.

با آن شرایط سخت، امکان نامه نگاری و مخابره اطلاعات هم برای شما مهیا می‌شد؟
به صورت معمول که نه، ولی با ترفندهای خاصی این کار را می‌کردیم.

چگونه؟ 
به ما نان های گردی می دادند که از  آن نان ها برای ارسال اخبار استفاده می‌کردیم. به این صورت که شرایطمان را  روی کاغذهای کوچک که از حاشیه جعبه های سیگار جدا می کردیم، می نوشتیم و داخل همان نان های گرد می گذاشتیم و به دست سایر دوستان می‌رساندیم. یا حتی از یک سری کپسول هایی که برای مداوا به ما می دادند استفاده می کردیم و پیام هایمان را روی همان کاغذهایی کوچک می نوشتیم و داخل کپسول ها جا سازی می کردیم و توسط خود عراقی ها و با همان کپسول ها  پیام ها را به هم مخابره می‌کردیم.

چقدر مطمئن بودید که سایر اسرا پیام های شما را دریافت می کنند؟ 
به هر حال ما چندین راه را امتحان می کردیم. حتی بچه های اردوگاه از آب پیاز استفاده می کردند و وضعیت وخیم اردوگاه و جریان اعتصاب غذا را در نهایت دقت با یک وسیله نوک تیز مثل سوزن، داخل نامه می نوشتند و می فرستادند ایران.

و نتیجه این اقدام ها چی بود؟
خبر وضعیت بد اردوگاه به آیت الله خامنه ای که رییس جمهور وقت بودند رسید و حضرت آقا طی سخنرانی که انجام دادند خواهان رسیدگی به وضعیت اسرا شدند که چند روز بعد از صحبت های ایشان از طرف صلیب سرخ برای بازدید و رسیدگی به وضعیت اسرا به اردوگاه آمدند. نماینده های صلیب سرخ به صورت تک به تک و رو در رو با تمام اسرا به گفت و گو نشستند و نکته ای که خیلی برای آنها جالب بود این بود که چطور در این شرایط بد اردوگاه، بچه ها در نهایت آرامش و صبر به سوالات آنها پاسخ می دادند.

به نظر شما در آن شرایط سخت، آرامش و صبر اسرا از کجا نشات می‌گرفت؟
به عقیده من، خدا محوری و مقاومت از جمله عواملی بود که باعث می شد بچه ها شرایط سخت شکنجه ها و اوضاع وخیم اردوگاه را تحمل کنند. خدا رحمت کنه مرحوم سید علی اکبر  ابوترابی  را. به جرات می‌توان گفت که روحیه بالای بچه ها در  اردوگاه‌ها و در زمان اسارت، بیشتر به واسطه عملکرد حاجی بود. 

مرحوم ابوترابی چه نقشی در بالابردن قدرت تحمل اسرا و آرام کردن فضای اردوگاه‌ها داشتند؟
سید، دور از چشم نگهبانان عراقی و با کمک تعداد دیگری از اسرا که تحصیل کرده حوزه و دانشگاه بودند، کلاس های درس تشکیل داد. کلاس ها متنوع بود و شامل احکام، صرف و نحو و منطق و در کنار آن آموزش زبان های انگلیسی، عربی، فرانسوی، ایتالیایی، روسی و همچنین کلاس های فیزیک، شیمی و ریاضی برگزار می شد. این کلاس ها در نهایت مخفی کاری بود. اگر عراقی ها کسی را به عنوان مربی و معلم می گرفتند، به بدترین وجه ممکن شکنجه می کردند و سپس به سازمان امنیت در بغداد می فرستادند، اما به لطف خدا و همت بچه ها، اسارت فرصتی بود تا با این آمورش ها اسرا شرایط سخت اردوگاه را راحت تر تحمل کنند.

و صحبت های پایانی شما.
به نظر من ایمان و رهبری حکیمانه حضرت امام (ره) انگیزه اسرا را در جهت آموزش مفاهیم دینی و علمی تقویت می کرد. این نگاه باعث شده بود تا اردوگاه برای اسرا به یک دانشگاه تبدیل شود و رشد معنوی و علمی، بسیار خوبی  برای اسرا در سال های سخت اسارت رقم بخورد.

فرزانه فرجی


علی(ع) بر عالم و آدم، امیر است

تاریخ انتشار : پنجشنبه 9 مهر 1394 ساعت 13:14

در زمین، غوغایی به پا شد. غوغا در غدیر به اوج رسید و رسالت با امامت پیوند خورد. زمین به خود لرزید و آسمان به خود بالید وقتی نوای "هر که را من مولا و سرپرستِ اویم، پس علی (ع) نیز مولا و سرپرست اوست؛ خدایا! دوست بدار هر که او را دست بدارد و دشمن بدار هر که او را دشمن بدارد"، در غدیر خم طنین افکن شد.
علی(ع) بر عالم و آدم، امیر است
 
خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی؛ حجه الوداع بود. غدیر پر از نور شده بود. گویی از آسمان هم نور می‌بارید و علی(ع)، چو ماه تابان می‌درخشید. قرار بود خاتم پیامبران(ص)، دست حق را تا عرش کبریایی بالا ببرد.
قرار بود نبی اکرم(ص) در غدیر خم و در دریایی که در آن عدالت علی (ع) موج می‌زد، علی (ع) را مولا بخواند و چه انتخابی بود انتخاب علی(ع).
علی(ع) که داد عدالتش، زمین را در بر گرفته بود. عدالتی که در لابه‌لای خطوط نامه‌اش به مالک اشتر و در بین سفارشاتش، موج می‌زد آنجا که به میانه‌روی تاکید می نمود و چه محشری در دلش به پا می شد، جایی که می‌خواست قضاوت کند.
علی (ع) که خیبر را فتح کرد تا فاتح دل ها شود، تا دل ها اسیرش شوند، تا دیار فرمانرایی‌اش به پهنای دل‌هایی باشد که با شنیدن عظمت نام علی (ع)، قرار گیرند.
علی(ع) که هنوز کوچه پس کوچه‌های کوفه غزل یتیم نوازی اش را عاشقانه می‌سراید و صدای قدم‌هایش چه تک‌بیتی آشنایی می شود برای کودکانی که دست نوازش علی (ع)، جای نوازش‌های پدر را برایشان زیبا پُر می‌کرد.
علی (ع) که غربت صدایش وقتی "مولای یا مولای" را زمزمه می‌نمود، دیوارهای مسجد کوفه به لرزه در می‌آمد و چشم‌ها از خضوع بندگی‌اش در برابر خدا شگفت زده می‌شد آن هنگام که سر بر خاک می گذاشت و "انت العظیم و انا الحقیر" را فریاد می زد.
علی(ع) که در هر اذان و در هر نماز شهادت می‌دهیم بر ولایتش، ولایتی که راه را برای‌مان همواره، هموار می‌کند. مسیری که اگر درست در آن قدم برداریم، انتهایش جز صراط مستقیم ارمغانی دیگر نخواهد داشت.
علی (ع) که میهمانان خانه خدا در هر طواف خواهند دید به راستی که ترک دیوار کعبه از برای چیست.
علی(ع) که نامش برای فاطمه (س) آرام جان است و جگر گوشه اش؛ حسین (ع) برای یک کربلا بس.
علی (ع) که به حسن (ع) بخشش را خوب آموخت و صبر را به زینب (س) زیباتر.
سال دهم هجرت و غدیر خم ...
دست علی(ع) است که در دست پیامبر(ص) قرار می‌گیرد. قافله‌ها یکی یکی به غدیر خم می‌رسند. زمین و آسمان پر می‌شود از سکوت و سکوتی که در پس آن شادی موج می‌زند. آسمان گوش‌اش را به زمین نزدیک‌تر می‌کند تا صدای پیامبر‌(ص) را به گوش همه آسمانی‌ها برساند و پیامبر(ص) رسالتش را انجام می‌دهد با نوای "مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ، فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ" ...!
و علی (ع) به انتخاب خدا، جانشین پیامبر (ص) می‌گردد و امیر دل ها و اینجا است که غدیر، قدر می یابد.
 

نظر

شجاع بود و نترس شهید مرتضی صمدیه لباف،

من، غایب ترین ضمیر زندگی اش بود...

 دانشجوی دانشگاه صنعتی بود در رشته مهندسی فیزیک. هر هنری داشت به هم تیمی هایش هم آموزش می داد، از تیراندازی گرفته تا بمب سازی، گلوله سازی، فشنگ سازی و ..

از پس کارهای تکنیکی هم خوب برمی آمد. انداختن نارنجک از روی موتور در حال حرکت را فوق العاده خوب انجام می داد.

از اعضای فعال سازمان مجاهدین خلق بود البته قبل از تغییر رویه سازمان. شجاع بود و نترس. اهل بی گدار به آب زدن هم نبود و این همان اصلی بود که به فعالیتش هایش رنگ و بویی متفاوت می بخشید. مرز بین عمل محافظه کاری و عمل نادرست را خوب تشخیص می داد. وقتی می گفت انجام این کار پر خطر است، دیگر کسی روی حرفش حرفی نمی زد. وفاداری اش مثال زدنی بود. یکی از هم تیمی هایش می گفت، من حاضرم به قرآن قسم بخورم که اگر روزی صمدیه دستگیر شود هیچ کس را لو نمی دهد.

مجید شریف واقفی از دوستان نزدیکش بود. همشهری و هم زبانش. وقتی متوجه شدند که رویکرد سازمان عوض شده و گرایشات مارکسیستی در میان بیشتر اعضای سازمان در حال رواج است بنا را بر جدا شدن از سازمان گذاشتند. اواخر سال 53 بود. مرتضی و مجید شدند خائنان درجه یک سازمان و محکوم به اعدام.

توطئه ها برای اعدام مرتضی و مجید چیده شد. مجید را در اردیبهشت سال 54 ترور کردند و رفیق مرتضی، شهید شد. برنامه توطئه مرتضی آن طور که مارکسیست های سازمان می خواستند پیش نرفت. مرتضی آمد سر قرار ولی ترور با شکست روبرو شد. مرتضی تیر خورد از ناحیه فک و صورت. شجاعتش اینجا بیشتر خودش را نشان داد وقتی عامل ترور را مجبور کرد که پا به فرار گذارد. خونریزی در ناحیه ای که تیر خورده بود زیاد بود. هیچ بیمارستانی هم نمی توانست برود با آن وضعیت اش. از شدت خونریزی بی هوش شد. به بیمارستان که رساندند مرتضی افتاد دست ساواک....

هنوز زخم هایش خوب نشده بود که بازجویی ها شروع شد. بازجویی، تهدید؛ تهدید و بازجویی... طبقه دوم کمیته ی ساواک، اتاقی بود که به اتاق لولو معروف بود. اتاقی پر از کابل های بافته شده در ضخامت های مختلف. دستگاه های شوک الکتریکی و وسایل کشیدن ناخن.

دست ها و پاهایش را با دستبند و پا بند می بستند به تخت. هرچه شکنجه ها سخت تر می شد، مقاومت مرتضی هم بیشتر می شد. صدای زنجیرهای بسته به پاهایش وقتی لا به لای قدم های آرامش به گوش همرزمان مقاومش می رسید، فقط زیر لب اسمش را زمزمه می کردند.

27 سال بیشتر نداشت که وصیت نامه اش را نوشت. در قسمت هایی از حرف های آخرش به نزدیکانش سفارش کرده بود که از قرآن و خاندان عصمت و طهارت فاصله نگیرید که همین برای سعادت و رستگاری کافی است. از مادر طلب بخشش کرده بود و خداحافظی...

هیچ وقت آرامش همراه با ظلم را دوست نداشت برای مردم دیارش. آرام نبود جایی که ظلم خودنمایی می کرد. من، غایب ترین ضمیر زندگی اش بود که بی تفاوت از کنارش گذشت. 4 روز از بهمن 54 می گذشت. هنوز دانشجوی رشته فیزیک بود وقتی که در زندان به شهادت رسید.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا