سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
تاریخ درج : پنجشنبه 20 اسفند 1394
وداع با یک فرشته

 

زندگی با سجاد، سعادت بود برایش، این را به خاطر  ایمان قوی و صداقت سجاد می گفت. خواستگاری که آمد حسابی از کارش حرف زد، از کمتر  بودن هایش و نبودن های زیادش. زندگی که رنگ خدا داشته باشد ،خواسته سجاد بود. همین برایش کافی بود تا بشود همدمش، تا بشود همراهش، تا بشود همسرش.می گفت از کارش خوبِ خوب حرف زده بود، آنقدر که هیچ وقت به خودم اجازه ندادم اعتراضی داشته باشم وقتی که نبود.از حال خوب دلش گفت از اینکه بیشتر وقت ها راضی بود به آنچه که خدا به او عطا کرده بود. زرق و برق های دنیا هیچ وقت روشنی چشم هایش را از او نگرفت.وقتی فهمید بابا شده خوشحال شد. وقتی فهمید دختر است خوشحال تر. اسمش را فاطمه زهرا انتخاب کرده بود فقط به خاطر ارادتش به خانم حضرت زهرا (س)...دخترها بابایی اند، یک بابا می گویند و همان یک بابا برای دل بابا کافی است تا ضربان دلش نامیزان شود. فاطمه زهرا مثل همه دخترها بابایی است. دلتنگ که می شود راحت به زبان می آورد و بابا خوب می دانست که فاطمه زهرا باید کمتر  وابسته شود. باید فاطمه زهرا را آماده می کرد برای روزهایی که کمتر هست یا دیگر نیست. مدتی بود حرف سوریه را در خانه زیاد مطرح می کرد. اخبار سوریه را هم دنبال می کرد خیلی. رفتن جدی شده بود برایش و سجاد رفت.می دانست برگشتی ندارد این سفر، اما سجاد دلش با رفتن بود و رفت. نگران فاطمه زهرا بود خیلی، نگران تربیتش آن هم تنهایی بعد از سجاد. و سجاد خوب می دانست نگرانی هایی که کوهی از موج نگرانی شده بود در چشم هایش را چگونه آرام کند وقتی که می گفت: فاطمه زهرا هم خدایی دارد. او بی شک کمکت خواهد کرد. دلش قرار می‌گرفت وقتی نام حضرت زینب (س) بر زبان سجاد جاری می شد. پاییز  در آبان ماه حسابی خودش را به نمایش گذاشته بود که سجاد راهی شد. وقتی رفت خیلی حرفی نزد، حرف هایش را از قبل زده بود، تمام حرف هایش را... از رفتنش کمتر از یک ماه می گذشت. 24 روز سوریه بود. بعضی وقت ها روزی دو بار تماس می گرفت. بعضی وقت ها هم نه ، زنگ نمی زد. ساعت نزدیک های 9 شب بود. خواب کم کم لا به لای چشم های فاطمه زهرا داشت جا خوش می کرد که سجاد تماس گرفت. خیلی حرف نزده بودند که ارتباط قطع شد. آخرین تماسش بود. خواب جان گرفت در چشم های فاطمه زهرا وقتی صدای بابا را شنید. کم بود، اما برای دل کوچکش بس بود.  از شهادتش دو روز می گذشت. فاصله ای بین 16 تا 18 آذر. پاییز هنوز هم بود. می دانست برگشتی در کار نیست از همان اول و هر روز این حس بیشتر می شد. گفته بودند دستش سوخته، اما دلش حرف دیگری می زد. از شهادت می گفت، از رفتن سجادنفس در سینه اش حبس شد کمی، وقتی می خواست از  9 سال همراه بودن، از  9 سال با هم بودن بگوید. چه زود گذشته بود برایش. انگار تصاویر  این  9 سال جلوی چشم هایش یکی یکی نقش می بست. می شد افسوس گذر زمان را لا به لای چشم هایش صفحه زد و به دلش رسید، وقتی از فرشته بودن سجاد حرف می زد.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا


نظر

 

تاریخ درج : پنجشنبه 20 اسفند 1394
شماره روزنامه:  (شماره 2611)
مشق عشق را در دمشق، از سرنوشت
 

چند روز از برگشت پدر از سوریه می گذشت. ابوالفضل دنبال یک سری اطلاعات بود از وضعیت آنجا. طولی نکشید که به یقین رسید برای رفتن. با پیگیری هایی که انجام داد عاقبت قرار بر رفتن شد. سال 92 بود که رفت. ماموریتی 35 روزه داشت. ماموریت که تمام شد برگشت، اما دلش آنجا جا مانده بود. آمده بود که رضایت بگیرد برای دوباره رفتن. رضایت مادر و همسرش را، رضایت من را گرفته بود همان بار اول که رفت. ابوالفضل می خواست که با شوخی حرفش را بزند. می خواست بگوید که دلش با رفتن است. وقتی گفت کار ما حل خواهد شد اگر شما راضی شوید، می شد رضایت را در چشم های مادر ابوالفضل دید. فقط مانده بود همسرش. یک روز شروع کرد به گفتن. گفت و گفت. وقتی رسید به اینجا که فلان شهید قبل از شهادتش گفته بود هرکس در اینجا لیاقت شهادت پیدا کند، مثل این است که زیارت 14 معصوم را یک جا بجا آورده است، این توفیق را با رضایتتان به من هم ببخشید، همسرش سکوت کرد. از همان سکوت ها که رضایت لا به لای 
حرف های نزده اش، به قد اجازه  رفتن حرف داشت. حساب و کتاب هایش را درست کرد. وصیت نامه اش را هم نوشت. سبک شده بود حسابی. این را می شد از چهره اش، از حرف هایش و از نگاهش خوب فهمید. بار آخر پدر تا ترمینال همراهش بود. قدم به قدم، قدم های ابوالفضل جلوی چشم هایش هنوز قدم می زند. رفت و با نگاهش همه را به خدا و بعد به پدر سپرد.زندگی اش سر و سامان گرفته بود. همسر خوب، فرزند... اوضاع و احوالش بر وفق مراد بود، اما جایی کنج دلش، دل دل می زد. رفتن بهترین گزینه بود برایش. از تکلیف حرف می زد. از وظیفه. از شرمندگی در  برابر  ائمه. کم حرف بود، اما با همه کم حرفی اش سعی می کرد جایی که باید حرف بزند، حرفش را بزند. پدر از نیمه شب های دوست داشتنی اش می گفت، از اینکه بیشتر اوقات قبل از نماز صبح دلش را به خدا می سپرد تا حال روزش خوب باشد. 14 روز می گذشت از رفتنش  به دمشق. مرحله دوم رفتن بود. چند روز بیشتر نمانده بود که پاییز در آن سال خداحافظی کند. می گفت خدا خریدار جان ابوالفضل شد وقتی تک تیرانداز دشمن ابوالفضل را زد. پسرم شهید شد. صدایش خمیده شد وقتی از آرزوی شهادت حرف می زد. می گفت، آنها گوی سبقت را از ما ربودند. بعدها یکی از دوستانش می گفت از محل کار سهمیه ارزاقی داده بودند. می گفت ابوالفضل سهم خودش را داده بود به دوستش. آخر او چند تا بچه داشت. ابوالفضل بزرگ ترین سرمایه اش را برای دفاع از حرم داد. بی قراری های دلش قرار گرفت وقتی که رفت. اینها را پدر می گفت با همان صدای خمیده...

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا


نظر
صبری از جنس صبر زینب(س) می‌خواهد

از منا تا کربلا؛ فاصله‌ای که نزدیک شد!

تاریخ انتشار : شنبه 4 مهر 1394 ساعت 00:41
سلام خدا، سلام عشق، سلام سرچشمه تمام خوبی‌ها، سلام کعبه، سلام بر دیار وحی الهی، سلام بر میعادگاه آرزوهایی که آرزوهایی در آن ناتمام ماند.
از منا تا کربلا؛ فاصله‌ای که نزدیک شد!
 
خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی؛ بی شک حال غریبی بود وقتی بار سفر را می‌بست. حس آشنای غریبی داشت زمانی که لباس ها را یکی یکی در ساک، جا می‌داد. همه لباس ها به یک طرف و قرار دادن لباس احرام در ساک هم به یک طرف. دلش مثل دل کودکی بود که دوست داشت چشم هایش را ببندد و خود را بسپارد به جاده و تصور کند همه آن چه را که دوست داشت در راه برایش رخ دهد. چشم هایش را بست و دلش رفت تا خود خود کعبه. نگاهش به عظمت کعبه که افتاد، ناخودآگاه زانوهایش سست شد. دیگر توانی برای ایستادن نداشت. به سجده افتاد، مگر می شد این عظمت را دید و ایستاد؟ مگر می شد عشق را دید و به شکرانه دیدنش دل را به خاک نسپرد؟
کمی در این حال گذشت. به خودش که آمد نوبت لباس های احرام بود، هر قسمتی از لباس احرام را که تا می کرد با دلش، یک طواف هم می نمود.
و خیلی زود راهی شد و رفت. رفت تا به دعوت حق لبیک گوید. رفت تا "لبیک اللهم لبیک" را فریاد بزند. رفت تا از زمزم بنوشد و دلش را به زلالی آن گرداند. از شوق زیارت خانه توحید، احرام ببندد و خود را به خدا بسپارد.
رفت تا به یاد همه ی آن هایی که گفته بودند "خوش بر احوالت مسافر، کمی برای ما هم دعا کن"، دست به دعا بردارد و به عهدش وفا کند. رفت تا قلبش را از دنیا جدا کند و به دیوار ترک خورده کعبه بسپارد. رفت تا سیاهی شب را به سحر پیوند دهد و بغض های چند ساله اش را با زمین قسمت کند. رفت تا در صفا، دلش را صفا دهد و در مروه تکرار کند که خدایی مثل خدای یکتا نیست. رفت تا به یاد هاجر، جوشش عشق را با وجودش لمس کند. رفت تا در منا بیتوته بزند و رفت تا به یاد امتحان بزرگ خدا که پدر، پسر را قربانی کند، نفسش را قربانی هر آنچه که او را از خدا دور می کرد، نماید.
و چه رفتنی شد این رفتن...
یک دنیا نیاز، منا، مرد، زن، حاجی، سفید پوش، حرکت و رفتن که راه به یک باره بسته شد. راهی که دل ها را به مقصد می رساند. مقصدی که سال های سال در حسرتش به انتظار نشسته بودند. و، تن می لرزد از بیانش. زبان به لکنت می افتد وقتی از بسته شدن راه می شنود. دل می رود تا کوچه های بنی هاشم. مادر، وای بر ما، وای بر دل...
محشری به پا می شود...
 خدایا ببین، با میهمان هایت چه کردند...
خدایا ببین، جسارت را تا کجا پیش بردند...
خدایا ببین، عید قربان چه قربانگاهی به راه انداختند...
خدایا عاشقانت به عشق رسیدن به تو آمده بودند، به عشق خواندن نماز عشق در منا. به عشق اشک های توبه، به عشق پاک شدن و تسلیم شدن در برابر وجود بی انتهایت...
و امان از این مصیبت. چه احرام ها که لباس آخرت شد. چه لبیک ها که لبیک آخر شد. چه مادرها که امروز به یاد بسته شدن راه بر روی فاطمه (س)، روضه خوان همسر و فرزندانشان شدند. چه عزاداری ها که امروز در منا به پا شد و فاصله منا تا کربلا چقدر نزدیک شد.
خدایا صبر زینب (س) می خواهد دیدن این محشر... عطا فرما...!

نظر
دلش یک خواب می خواهد به قد تمام حرف‌های نگفته...

 

عبدالحسین را از حضرت زینب (س) گرفته بود. می گفت هر دختری دوست دارد خوشبخت شود، من هم دوست داشتم. سخت گیری می کردم برای خواستگارهایی که می آمدند، اما عبدالحسین که آمد از همان بار اول که دیدمش مهرش به دلم نشست. عقد کردیم، 8 آبان سال 88، فقط یک روز از مراسم عقدمان می گذشت، گفت دعا کن شهید شوم. کمی جا خوردم. گفتم الان که جنگ نیست. گفت خواهش می کنم دعا کن برای من، برای شهید شدنم.خیلی طول نکشید که شرایط برای رفتن عبدالحسین مهیا شد. زینب را به من و هر دوی ما را به خدا سپرد. ماموریتش 45 روزه بود. گفته بود سر 45 روز بر می گردد. خوش قولی در ذاتش بود. همین هم شد. برگشت. به آرزویش رسیده بود وقتی برگشت. تماس که می گرفت، می گفتم بیا، برگرد. اما خوب بلد بود که چطور آرامم کند. برای رضای خدا رفت. همیشه می گفت این حرف را. انگار همیشه کارهایش همین طور بود، برای رضای خدا...آرام بود همیشه، آنقدر که از  آرامشش، آرام می شدم. خیلی وقت ها فکر می کردم به خاطر همین خوب بودنش بود که باید می رفت. وقتی به عبدالحسین بله را گفتم، خیلی ها می گفتند زندگی با یک شخص نظامی کار  سختی است، خیلی هم سخت. راستش یه کم ترسیدم، اما بعد فهمیدم اشتباه بود همان ترس کم هم. هیچ وقت محدودم نکرد به انجام دادن یا ندادن کاری. همه اینها از مهربانی های زیادش بود.موجی در گلویش پیچید که حال صدایش طوفانی شد وقتی که گفت، آخرین نفری بودم که خبر شهادتش را شنیدم. اقوام و دوستان می ترسیدند که به من بگویند. اسمش را می شنیدم گریه امانم نمی داد.وقتی گفتند: عبدالحسین... گفتم: شهید شد. گفتند: نه ، زخمی شده... آنجا بود که فهمیدم رفت. برای همیشه هم رفت.نماز مغرب و عشا را که می خواندیم بعدش با هم می رفتیم بیرون. شاید یک خرید ساده بود، اما خیلی خوب بود همان زمان کم. حسابی خوش می گذشت خرید با عبدالحسین. دوستم بود، همدمم بود. آنقدر خوب حرف هایم را گوش می داد که هیچ کس دیگر مثل او نمی شود برایم. دلم برایش همیشه تنگ می شود...بعد از نمازهایم با عکسش حرف می زنم، گریه می کنم بیشتر تا حرف بزنم. عکسش آرامم می کند، نگاهش بیشتر. بغض گلویش، راهش را پیدا می کند آن لحظه که اشک از چشم هایش جاری می شود، وقتی از حرف های نگفته اش به عبدالحسین حرف می زند... من با زینب تو چه کنم؟ با دلتنگی هایش چه کار کنم؟ با مشکلاتم بدون تو چطور کنار بیایم؟ کاش یک بار به خوابم بیایی... کاش...!

فرزانه فرجی/