سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

احمد در خلوت رفت

تاریخ درج : یکشنبه 20 آبان 1397
شماره روزنامه: 
روایت 24 سال زندگی عاشقانه‌ با شهید « حاج احمد شمس» 

سال 1360 بود، فاطمه‌اش دو ساله و خودش بیست ساله که شد همسر شهید. همسر شهید محمود صفاری که معروف بود به آقا کریم.13 سال از شهادت همسرش می‌گذشت. جوان بود و کم هم خواستگار نداشت اما جواب همه آنها یک کلمه بود،نَه... تا اینکه یک روز یکی از همکلاسی هایش از او پرسید:خانم اسماعیلی ازدواج می کنی؟! و او بلافاصله گفت هرکسی بعد از آقا کریم آمد نتوانستم، حرفش را قطع کرد و گفت یک جانباز قطع نخاع است، گفت:احمد شمس؟!

 

هنوز یک هــفــتــه از شهـادت هـمـسـرش نـگـذشـتـه است،مهمان دارد و در حال برنامه ریزی برای مراسم هفته است، اما می پذیرد که راوی زندگی احمد شود...  زهرا اسماعیلی متولد و ساکن نجف آباد است.24سال زندگی مشترک با شهید حاج احمد شمس را با نگاه او دنبال می کنیم....

 

13سال به همه خواستگارها جواب رد دادید،چه شد آقای شمس را پذیرفتید؟
از طرف دوستم وقتی مطمئن شدم برای احمد در حال خواستگاری است باز هم جوابم نه بود.دوستم گفت تا حالا شمس را دیده ای؟ گفتم نه.البته همسرش را می شناختم.از دوستانم بود و همسر شهید هم بود که با احمد ازدواج کرد اما متاسفانه به خاطر بیماری سرطان زندگی شان بیشتر از 9 سال طول نکشید.یک سال و سه ماه بعد از فوت دوستم به خواستگاری ام آمد.احمد،ششمین خواستگار قطع نخاعی بود که داشتم اما نمی دانم چه شد،هرچه بود خواست خدا بود و پذیرفتم.

 

اوضاع و احوال زندگی جدید چطور بود؟
خیلی ساده شروع شد.احمد آن موقع خانه نداشت و زندگی را در خانه ما شروع کردیم.خوش اخلاق بود و خیلی هم صبور.زیاد طول نکشید تا در خانواده ما صبر احمد شد مثال زدنی.نظرش همیشه به خدا بود و ایمانش واقعی.ازدواج با احمد اتفاق خاص و خوبی بود برای من.

 

چرا به صبوری معروف بود؟
من خیلی عجول بودم و دوست داشتم کاری که انجام می دهم زود به نتیجه برسد، اما احمد می گفت بگذار به امید خدا،ببین خدا چطور درست می کند.آنقدر دلش صاف بود که جواب صبوری و واگذاری کارها به خدا را هم خیلی زود می گرفت.

 

با  توجه به شرایطش کارش چه بود؟
حسابی درس خوان بود و می شود گفت در زمان خودش نخبه بود.دو تا دیپلم داشت و مهندسی عمران می‌خواند که با رتبه بسیار خوبی هم پذیرفته شده بود.جهادگر بود و با مهارت خیلی زیاد به همراه کارگرهایش در مناطق محروم حمام و خانه می ساخت.در زمان جنگ، درس را رها کرد و مهندسی نیمه تمام ماند.اما بعدها دوباره امتحان داد و لیسانسش را در رشته ادبیات عرب گرفت.بعد از آن درس را در رشته الهیات در مقطع کارشناسی ارشد تمام کرد و به تدریس مشغول شد.

 

دیگر ادامه تحصیل نداد؟
علاقه عجیب و پشتکار زیادش به درس باعث شد در آزمون دکتری هم قبول شود، اما من خواستم دیگر ادامه ندهد.گفتم تا همین جا تنهایی برای من بس است و او هم پذیرفت.

 

پس بیشتر اوقات تدریس می کرد؟
بله.اما به نظر من در حقش خیلی کوتاهی شد.احمد از لحاظ علمی خیلی بالا بود و حقش تدریس در دانشگاه بود. این کار را هم کرد اما وقتی چند ترم به او کلاس ندادند به خاطر شرایطی که داشت و  چون نمی توانست راه های دور برود،مجبور شد تدریس را در دبیرستان ادامه دهد، البته ارتباطش با دانشگاهی ها هم قطع نشد.زبان و عربی اش خیلی خوب بود و خیلی از بچه های دانشگاه برای آموزش پیش احمد می آمدند.

 

بهترین هدیه ای که از آقای شمس گرفتید چه بود؟
خیلی اهل هدیه دادن نبود.می گفت هرچه می خواهی خودت برو بخر یا با هم برای خرید می رفتیم،حتی خریدهای خانه.یک بار با سه شاخه گل و یک جعبه شیرینی به خانه آمد،گفت اینها را مخصوص تو خریده‌ام،من هم که می دانستم اهل این کارها نیست به شوخی گفتم تو که از این کارها نمی کردی.معمولا به هم دروغ نمی‌گفتیم،خندید و گفت از طرف مدرسه به همه معلم ها گل دادند من هم سه شاخه سهمم را برای تو آوردم.

 

از جانباز شدن احمد آقا بگویید.
مهندس رزمی جهاد بود.همان سنگرسازان بی سنگر.در مدتی که جبهه بود دو بار زخمی و مرتبه سوم در دهلاویه قطع نخاع شد و دیگر نتوانست به جبهه برگردد.ظاهرا شدت مجروحیتش هم خیلی زیاد بوده، طوری که روده‌هایش ریخته بود بیرون و به خاطر شرایط وخیمش حدود 15روز قطره آبی هم به او ندادند اما خواست خدا با ماندن احمد بود.

 

اوضاعش بعد از ازدواج با شما چطوربود؟
شرایطش به خاطر شدت مجروحیتش که سخت ترین نوع مجروحیت بود خیلی با درد همراه بود.تا کمی حالش بهتر می شد و دلمان خوش می شد، درد یک قسمت دیگر ازبدنش را درگیر می‌کرد.از طرف بنیاد شهید آمدند که او را به  آسایشگاه ببرند،حتی گفتند برایت پرستار می‌گیریم اما احمد دوست داشت در خانه بماند.

 

شده بود به‌خاطر شرایطش خسته شوید؟
یک وقت‌هایی مدام دوست داشت موقعیتش را عوض کنم.می‌گفت به راست بخوابانم تا این کار را می‌کردم اذیت می شد و می گفت نه به حالت قبل برگردان اما هیچ وقت اذیت نشدم و همیشه با خودم می گفتم نفس خسته احمد به یک دنیا می ارزد و وجودش را با تمام وجود می خواستم،احمد هم همیشه با دعاهایش دلگرمم می کرد.

 

از کی شرایطش سخت تر شد؟
بعد از اینکه کلیه هایش از کار افتاد، پیوند کلیه انجام داد.حدود 10 سال بعد از پیوند،بدنش کلیه را پس زد و حدود یک سال و ده ماه دیالیز شد.اما تحمل دیالیز را هم نداشت.قرار بود دوباره پیوند کلیه انجام دهیم که به خاطر شرایطی که از طرف اهدا کننده و خود ما پیش آمد، متاسفانه یک مقدار زمان بر شد و ریه های احمد هم درگیر شد.قبل از شهادتش برای معالجه او را به اصفهان آوردیم که موقع برگشت در راه با مشکل تنفسی مواجه شد.کپسول اکسیژن هم اکسیژن نداشت اما احمد بازهم تحمل کرد.یک شنبه بود و نزدیک اذان مغرب که حالش بدتر شد.چند بار تلاش کردند برای احیا، اما موقع رفتنش رسیده بود و در نهایت مظلومیت به شهادت رسید.

 

و حال و روز شما در آن لحظه چطور بود؟
صبح همان روز موقع اذان صبح به من گفت روی دست‌هایش آب بریزم تا وضو بگیرد.همین که آب می‌ریختم گفت پیامبر(ص) آب صورتم را پاک می‌کنند.ببین چه بوی خوبی می آید.اگر این حرف ها را فرد دیگری می‌زد باورش برایم سخت بود،اما احمد مدام این حرف ها را تکرار می‌کرد.لحظه شهادتش حالم خیلی بد شد اما وقتی یاد حرف های صبح روز شهادتش می‌افتادم،آرام تر می شدم.

 

ماندگارترین ویژگی آقای شمس از نظر شما ؟
هرطور بود خودش را قبل از نماز به مسجد می رساند.اگر از آسمان برف و باران هم می‌بارید هر سه نوبت نماز را در مسجد می خواند.صوتش هم زیبا بود و همسایه‌ها به خاطر شنیدن تلاوت زیبای احمد بعد از نماز در مسجد می ماندند.صبوری ومظلومیت احمد همیشه در برابر چشم هایم می ماند.کاش یک بار برای مصاحبه سراغ خود احمد آمده بودند.خیلی درد در دلش داشت اما هیچ وقت انتقاد نمی کرد. اگر ما هم چیزی می‌گفتیم،می‌گفت  با چشم هایتان که ندیده‌اید،تازه اگر با چشم هایتان هم دیده باشید ممکن است اشتباه کنید.

 

 صحبت پایانی...
احمد در خلوت رفت اگرچه خودش هیچ توقعی نداشت حتی یک بار هم لب به شکایت باز نکرد، اما به نظرم حقش این نبود. 

 

فرزانه فرجی


نظر

سکوت به چه قیمت؟

تاریخ درج : پنجشنبه 25 امرداد 1397
شماره روزنامه: 
حرف های تلخ امیر شاه پسندی از شکنجه های سنگدلانه فرمانده عراقی
 

تصمیم گرفته بود زیر شکنجه‌های وحشیانه سکوت کند و این عراقی‌ها را بیشتر عصبی می کرد. امیر شاه پسندی از شکنجه های فرماندهان عراقی در دوران اسارت گفت: فرمانده عراقی ها حین کتک خوردن از من می پرسید چه کسی به شما خط می دهد، رهبر شما چه کسی است و سوال های متعدد دیگر. سوالاتش را چند بار تکرار کرد اما جوابی نشنید. دستور داد مقر را آماده کنند. معمولا هروقت بچه ها را می بردند مقر، برای اینکه صدای داد و بیداد بچه ها در زیر شکنجه به اردوگاه نرسد، از بلندگوها با صدای بلند آهنگ پخش می کردند. انگار خستگی شکنجه ها در تن امیر شاه پسندی دوباره جان گرفته بود که چنین ادامه داد:حوالی ظهر بود که دیگر نای مقاومت نداشتم. فکر کنم سه  چهار ساعتی در مقر زیر شکنجه بودم تا اینکه قرار شد علی عبدالخانی، مترجم اردوگاه را به مقر بیاورند تا تهدیدات را برایم ترجمه کند.فرمانده می گفت علی که برگردد، چنان بلایی بر سرت می‌آورم که تا عمر داری فراموش نکنی.علی را که بردند من ماندم و یک فرمانده سنگدل وبی رحم عراقی.شاه پسندی گفت: شکنجه ها ادامه داشت تا اینکه از سالن مقر من را به اتاق دیگری بردند.خود نقیب محمد پاهایم را با چوب فلک خیلی محکم بست. فکر کردم دوبار می خواهد فلکم کند ولی اشتباه فهمیده بودم.یک اتوی سفید رنگ را به برق زد. نقیب به سربازانش دستور داد که یکی از آنها اتو را بردارد،تا اینکه سربازی به نام جواد اتو را برداشت و به دستور نقیب به کف پاهای من، اتو کشید.همچنان سکوت کرده بودم تا اینکه داغی از کف پاهایم به اعماق وجودم رسید و احساس کردم که جگرم در حال سوختن است. نقیب محمد که حسابی عصبانی و چشمانش قرمزشده بود،  محکم با لگد به صورتم زد ودستور داد پاهایم را از فلک آزاد کردند. بعد هم بلندم کردند و دور سالن مقر مجبورم کرد که بدوم. البته با کمک دو سه سرباز چون یکی از پاهایم تاول بزرگی زده بود و از طرفی دیگر نایی نداشتم.بعد از یکی دو دور دیگر هیچ نفهمیدم.حرف های تلخ شاه پسندی از شکنجه های سنگدلانه فرمانده عراقی ادامه داشت، وقتی گفت:به رویم با پارچ آب می ریختند که به هوش آمدم.آنقدر احساس تشنگی داشتم که دهانم را باز کردم که کمی آب به طور تصادفی وارد دهانم شد.نقیب فهمید و دیگر اجازه نداد آب بریزند.دست بردار نبود.  اسلحه کمری اش را گذاشت روی گلویم و تهدید کرد و گفت من حکم قتل 15 اسیر را دارم.خوشبختانه و با یاری خدا،نقیب محمد به هدفش نرسید و از طرفی من هم شرمنده برادران عزیزم نشدم.دو سرباز زیر بغلم را گرفتند و از مقر به سمت قاطع بردند.او در ادامه گفت:بالاخره با هر سختی که بود من را به یک اتاق که به عنوان زندان انفرادی از آنجا استفاده می شد،بردند و روی زمین رهایم کردند و در را قفل کردند و رفتند.چند نفر دیگر از بچه ها را که بیرون از آسایشگاه در اردوگاه شکنجه کرده بودند البته نه مثل من به زندان آوردند.با وجودی که حال همه آنها خراب بود وقتی وضع من را دیدند لباس‌هایشان را در آوردند و روی هم گذاشتند تا جایی نرم برای من درست کنند.شاه پسندی اشاره ای داشت به آرام شدن نسبی اوضاع بعد از شکنجه های بی رحمانه عراقی ها و در پایان صحبت هایش را این طور تمام کرد:بعد از آمدن ژنرال الدوری فرمانده کل اردوگاه های اسرای ایرانی به اردوگاه، 60 مورد از ممنوعات آزاد شد و برای مدتی کوتاه اوضاع بهتری داشتیم. 


نظر

امضاهایی که ماندگار شد تا ابد با شهادت

تاریخ درج : پنجشنبه 9 آذر 1396
شماره روزنامه: 
 

فرزانه فرجی

اینجا مکان مقدسی است. وضو بگیرید. کفش ها را از پا درآورید. مردانگی اینجا بیداد می کند. فریاد غیرت جانانه به گوش می رسد. اینجا حرف از مردانی است که مصداق لبیک به هل من ناصر ینصرنی شدند و سال‌ها سختی را به زیباترین صحنه عاشقی بنده با معبود تبدیل کردند، حرف از شهدای مسجد فاطمیه اصفهان! حرف از رضاست، شهید «رضا اسماعیلی». او که نشان‌دار شد با ژاکتی که همسرش برایش بافته بود.حرف از علی اصغر است،شهید «علی اصغر ایروانی». راه را از آسمان تا آسمان کوتاه کرد.حرف از اکبر است، شهید «اکبر اثنی‌عشر». یادش بخیر، قبل از رفتن گفته بود: ای برادران؛ تفنگ افتاده از دستم را بردارید و راهم را ادامه دهید.حرف از مجتبی است، شهید «مجتبی احمدی». او که هنوز به سن تکلیف نرسیده،تکلیف الهی‌اش را به فرجام رساند. چهارده ساله بود که راهی شد، راهی آسمان...  .حرف از حبیب الله است،شهید «حبیب الله اعرابی». سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم، حبیب الله، حبیب خدا شد و عاشقانه خود را به آغوش معبودش رساند... .حرف از سید علی است،شهید «سیدعلی امیرشاه کرمی». او که با پای گچ گرفته به میهمانی رفت، همان میهمانی که میزبانش خدا بود و بس... حرف از محمدتقی است،شهید «محمدتقی بشارت». حاجی آرام و قرار نداشت، حسابی هم نترس بود، بارها دستگیر شد اما دست بردار نبود... .حرف از غلامرضاست، شهید «غلامرضا پیرجمالی». آن لحظه آخر رنگ به رو نداشت. با هر زحمتی بود رو به قبله شد، چند سلام و یک خداحافظ... . حرف از مصطفی است، شهید «مصطفی جمشیدی». بعد از گذشت سال ها هنوز عطر نفسش وقتی نماز می خواند از گوشه اتاق حس می‌شود...

حرف از محمدرضاست، شهید «محمدرضا حقیقت». مزد ذکرهای زیر لبش را گرفت، همان حرف‌های دونفره با خدا. عملیات کربلای 4 فراموش نشدنی است... .حرف از محسن است، شهید «محسن خانی». هنرمند بود، هنری از جنس قلمکاری، اما همه اینها به یک طرف، هنر شهادتش به یک طرف....حرف از مرتضی است، شهید «مرتضی داوری». پیشانی بندش با همه فرق داشت. معنایش این بود: جمجمه ات را به خدا بسپار، کلام امیر المومنین(ع) بود. همان هم که می خواست، شد....حرف از محمدعلی است. شهید «محمدعلی رضایی». چشمش را به دنیا بست وقتی هنوز دختر دردانه‌اش او را بابا صدا نکرده بود...  .حرف از حسین است، شهید «حسین سرائیان». راه اربابش را خوب ادامه داد، مردانه، جانانه، بی سر و غریبانه... .حرف از حشمت الله است، شهید حشمت الله ضیایی. بابا حشمت الله بیشتر از 50 سال داشت وقتی شهید شد. باید مجنون باشی تا در جزیره مجنون به خدایت برسی.... حرف از علیرضاست. شهید «علیرضا فرشادفر».  شناسنامه‌اش را دستکاری کرد تا راهی شود. حرف آخرش خواندنی بود،«به امید زیارت کربلای حسینی!» زیارتت قبول  مرد...  .حرف از حسن است،شهید «حسن قربانی». چه اجابت دعایش دیدنی بود. خدایا همیشه توفیقم ده تا در راه تو و برای تو و به سوی تو باشم....  و حرف هنوز ادامه دارد، شهیدمحمداسماعیل محسنی، شهیدغلامحسین نم‌نبات، شهیداکبرنمازی زاده و .... ابر مردانی که شهادت در قد و قامتشان زیبا، جا گرفت. همان ها که جاودانگی را به تصویر کشیدند و امضای مردانگی‌شان در صفحه روزگار ماندگار شد.