سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

 

سردار جاوید الاثر شهید حاج محمدرضا حبیب اللهی

مهر ماه سال 1337 به دنیا اومدم. پدرم امام جماعت مسجد شیخ لطف الله و مسجد آقاعلی بابا بود. به انتخاب بابا اسمم شد محمدرضا. از همون بچگی تحت تعلیم و تربیت دینی پدر قرار گرفتم. شرکت تو فعالیت های مذهبی رو همیشه دوست داشتم. یادمه سال آخر دبیرستان بودیم، تمایلی به خدمت تو ارتش رژیم شاهنشاهی نداشتم به همین خاطر تو امتحان دیپلم شرکت نکردم. وقتی رسیدم خونه، مادرم پرسید چرا به این زودی برگشتی؟ امتحان نداشتی مگه؟ و فقط تونستم به مادر بگم که نمی خوام زیر پرچم رژیم پهلوی باشم. به نظرم رفتن به سربازی تو این شرایط و موقعیت درست نیست. یک سال بیشتر تا پیروزی انقلاب نمونده ...

برنامه ریزی واسه ی تظاهرات مردم علیه رژیم پهلوی و هماهنگی برای تحصن منزل آیت الله خادمی باعث شد که ساواک منو شناسایی کنه. تو خیابان مسجد سید، نزدیکی های خونه بهم شلیک هم کردند اما به لطف خدا تیرشون به خطا رفت. تعطیلی دانشگاه ها سبب شد که من فرصت رو غنیمت بدونم و به ادامه تحصیل تو حوزه بیشتر فکر کنم.

دوستام همیشه می گفتن محمدرضا خیلی سَر نترسی داره. می دونید شاید به خاطر فعالیت هایی بود که تو شب های حکومت نظامی یا برای توزیع اعلامیه هایی که مربوط به پیام های امام (ره) انجام می دادیم، بود.

یادم میاد یکی از اون شب ها وقتی داشتیم لاستیک ها را آتش می زدیم مأموران رژیم شاه سر رسیدند، بچه ها فرار کردند اما من موندم و همچنان مشغول آتش زدن بودم وقتی مأمور ها شروع به تیراندازی کردند کار را تموم کردم و بعدش پا به فرار گذاشتم و دست مامورا به من نرسید.

   انقلاب که پیروز شد رفتم کمیته دفاع شهری اصفهان. سال 1358 تو امتحانات متفرقه دیپلم شرکت کردم و مدرکم را گرفتم و تو مدرسه علمیّه امام صادق تحصیل رو تو رشته ی علوم دینی و طلبگی ادامه دادم.

 اوضاع مردم محروم سیستان و بلوچستان را که می دیم تصمیم گرفتم برای کمک برم اونجا. نزدیک یک سال تو فعالیت های جهاد سازندگی و سپاه فعالیت کردم. دو ماه می شد که از شروع جنگ گذشته بود که از همونجا راهی خوزستان شدم.

سال 1360 بود که پدرم ما را تنها گذشت و رفت پیش خدا. همون سال، زیارت خانه ی خدا قسمتم شد. جای شما خالی، یکی از بهترین سفرای زیارتی زندگیم بود.

 عملیات طریق القدس بود. عباس کردآبادی از دوستای من هدایت یگان های عمل کننده محور را بر عهده داشت. چند ساعتی بیشتر از شروع عملیات نمی گذشت که عباس شهید شد و من شدم جانشین عباس. چند روزی بود که درگیر عملیات بودیم که دست چپم آسیب دید. اما اصلا دلم نمی خواست برگردم عقب. موندم. تو همین عملیات یکی دیگه از دوستانم، سردار احمد فروغی که مسول عملیات سپاه اصفهان بود هم شهید شد. بعد از شهادت احمد، مسولین سپاه من رو به عنوان جانشین انتخاب کردند. اولش قبول نمی کردم اما عاقبت پذیرفتم.

برای عملیات والفجر مقدماتی آماده می شدیم. عملیاتی که راه برای من و تعدادی از همرزم ها باز شد. راهی که خیلی وقت بود منتظرش بودیم.

صبح روزعملیات بود. با گروهی از بچه های تحت امر سپاه رفتیم جلو. توی کانالی که نزدیک ترین نقطه به دشمن بود مستقر شدیم. یه تعدادی از بچه های تخریب هم جایی با فاصله از ما پناه گرفتند.

وضعیت کانالی که داخل آن بودیم، نامناسب و دشوار بود؛ یعنی پر از سیم های خاردار و  بعضی نقاط هم مین گذاری شده بود و مشکوک به نظر می رسید. دشمن هم با نیروهای زرهی در حال پاتک و جلو آمدن بود. قرار شد داخل کانال پخش بشیم و موضع بگیریم. می خواستیم معبر برای عبور نیروها حفظ بشه. تو فاصله ی 200 متری از دشمن بودیم. دو تا از بچه ها را فرستادم عقب به سمت خاکریز خودمون تا بقیه ی بچه ها را هدایت کنن به سمت ما. خیلی طول نکشید که تانک های عراقی به کانال رسیدند و ...

همون شب با پیگیری هایی که توسط سردارخرازی و سایر بچه ها و گروه های شناسایی انجام شد موفق نشدند اثری از من و همرزم هام پیدا کنند.

راستش همیشه می گفتم ای کاش انسان اگه در راه خدا فدا میشه با همه وجود فدا بشه. به لطف خدا این اتفاق واسه ی من افتاد، روز 18 بهمن سال 61.

خوشحالم که دوستای تازه ای پیدا کردم. ممنونم که فرصت گذاشتید و حرف های من رو شنیدید. مراقب خودتون باشید. التماس دعا.

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا