سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
تاریخ درج : یکشنبه 26 اردیبهشت 1395

شماره روزنامه: 

 

پدرم کشاورز بود و چرخ زندگی مان با دسترنج بابا از کار کشاورزی می چرخید. بیشتر اوقات کودکی ام با آموزش قرآن از طرف مادرم گذشت. تا فراموش نکردم بگم که من سال 1337 و در شهر اصفهان متولد شدم. پدربزرگم یعنی پدر مادرم روحانی بود و من در خانواده‌ای کاملا مذهبی بزرگ شدم. دوران کودکی ام خیلی زود گذشت. آنقدر زود که وقتی مرورش می کنم انگار دارم خواب می بینم. به سن دبیرستان که رسیدم وارد دبیرستان احمدیه حکیم سنایی شدم. سعی کردم خوب درس بخونم تا اینکه دیپلم ام را سال 1356 با نمره های خوب گرفتم. راستش همون سال تو رشته مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت قبول شدم. از زمان دبیرستان علاقه عجیبی به فعالیت های مذهبی و سیاسی پیدا کردم. خوندن کتاب های شهید مطهری و مرحوم علامه طباطبایی هم خیلی به هم کمک می کرد. دانشگاه فرصت خوبی برای من بود تا فعالیت های سیاسی رو به صورت جدی تر دنبال کنم. با بچه های انجمن اسلامی دانشجویان، همکاری نزدیک و خوبی داشتم. به لطف خدا تو راه اندازی اولین راهپیمایی شهر اصفهان هم حضور فعالی داشتم. فعالیت ها ادامه داشت تا اینکه برنامه تحصن منزل آیت الله  خادمی رو هم سازماندهی کردیم. خیلی خستتون نکنم، اسفند ماه سال1357 بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملحق شدم و به عضویت رسمی این نهاد انقلابی در اومدم. راستش بیشتر وقتم رو برای تقویت تشکیلات سپاه اختصاص می دادم، طوری که کمتر می رفتم دانشگاه و بیشتر وقتم تو سپاه می گذشت. اما بعد از اینکه گروهک های ضد انقلاب تو محیط دانشگاه حضور پیدا کردند جبهه جدیدی را برای مقابله با این گروهک ها تو دانشگاه تشکیل دادم. سال 1359 بود که  برای ساماندهی و سازماندهی سپاه پاسداران رفتم به همدان. خیلی طول نکشید که به سمت فرماندهی سپاه پاسداران همدان انتخاب شدم. سعی کردم فرماندهی دلسوز باشم، اما این دلسوزی دلیلی نبود تا قاطعیت و نظم تو کار کمرنگ بشه. جنگ که شروع شد دلم با رفتن بود. اولین مرحله اعزام رفتیم به سمت غرب، باید از بابت وضعیت مواضع رزمنده های اون منطقه مطمئن می شدیم. بعد از انجام ماموریت رفتیم جنوب. قبل از عملیات فتح المبین، شدم قائم مقام تیپ 27 محمد رسول الله(ص). عملیات فتح المبین که انجام شد، قرار شد که تیپ 27 برای عملیاتی وسیع و بزرگ تر تجهیز و آماده بشه. عملیات بیت المقدس، عملیات مهمی بود. تصمیم گرفته شد که نیروهای زبده تیپ، راهی محور اهواز خرمشهر بشن و با شروع رمز عملیات، به خطوط دشمن حمله کنن. به لطف خدا عملیات خیلی خوب پیش رفت. یادم میاد قبل از عملیات حال عجیبی داشتم. تو یه حال و هوایی بودم که تا اون روز انگار تجربه اش نکرده بودم. دوم خرداد ماه سال 1361 بود. همه چی طبق برنامه پیش رفت. خیلی دیگه نمونده بود که تو عملیات بیت المقدس، خرمشهر فتح بشه که ترکش خمپاره دشمن کار خودش رو کرد. وقت رفتن رسیده بود. وقت به اجابت رسیدن دعاهای من برای شهادت. چند دقیقه ای بیشتر از شهادتم نمی گذشت که حاج همت خودشو رسوند بالای سرم. ترکش تمام صورتمو مجروح کرده بود. موهای خاکی ام بین لایه‌ هایی از خون خیلی به چشم می اومد. حاجی چفیه خون آلودم رو را از دور گردنم باز کرد و نگاهی به صورتم انداخت و رفت. حسین همدانی از رفقای درجه یک من بود. بیشتر بچه ها از رفاقت ما خبر داشتند. وقتی پرسید محمود کجاست؟ حاجی به طرف خرمشهر نگاه کرد و گفت: الحمدلله محاصره خرمشهر کامل شد و بچه‌ها به نهر عرایض رسیده‌اند. دوباره پرسید: حاجی، محمود کجاست؟ اشک تو چشمای حاجی غلطید. همین کافی بود تا حسین متوجه بشه که منم رفتم. ممنونم ازتون  که وقت گذاشتید و حرف های منو شنیدید. خوشحال می شم چند خط از وصیت نامه ام رو هم براتون بخونم.«خداوندا! توفیقی عطا فرما که از جمله کسانی باشم که خود بشارت به آنها داده‌ای. از تو خواهانم که زندگیم را زندگی محمدی و مردنم را مردن محمدی قرار دهی. پدر و مادرم! از اینکه زحمات بسیار در تربیت فرزندتان کشیدید، امیدوارم خداوند اجرتان بدهد. من خودم به یاد دارم که قرآن را در دامان مادرم فرا گرفته‌ام و پدر جان تو خوب می‌دانی که دنیا دار فناست و آخرت مسلما بهتر است. من استمرار حرکت انبیاء را در ولایت فقیه می‌بینم و باز به شما برادران و خواهرانم، گوشزد می‌کنم که روحانیت را کنار نگذارید.» بازم ممنون که با من همراه شدید. 

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا