سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

تاریخ درج : پنجشنبه 20 اسفند 1394

منزل نو مبارک پسرم

 

از نا امنی سوریه حرف می زد هربار که تماس می گرفت. می گفت، داعش به هیچ کس رحم نمی کند ، نه به بچه دو ساله و نه حتی پیرزن 70 ساله. کارش دیده بانی بود...پدر است دیگر، هم خوب حرف می زند، هم حرف های خوب می زند. خوب حرف زدنش در پس حرف های خوبش با بغض گلویش یکی می شود. هر بار می رفت نماز اگر در صف نماز جلوتر از من ایستاده بود، برمی گشت عقب یا کنار من می ایستاد یا می رفت یک صف عقب تر. دلش با رفتن بود. دلش پیش عمه سادات بود. گفت باید بروم. این را که گفت، دلم لرزید،  رفتم به 32 سال پیش، روزی که من هم گفتم باید بروم.کنار صدای خش دارش لرزشی، دل را می لرزاند و صدا سخت تر شنیده می شد وقتی که می گفت:بعد از این همه سال سجاد، راهم را ادامه داد. راهی که نیمه تمام مانده بود.از سال 65 گفت کمی، عملیات کربلای 5، مجروح شده بود آنجا، دلش بی تابی می کرد هنوز هم برای شهادت. زود به زود  می رفت سراغ پدر و مادر. اگر برحسب اتفاق در خیابان ما را می دید هرجا بود ماشین را پارک می کرد و خود را به ما می رساند برای عرض ادب. می گفت، اهل تفریح بود. خیلی هم خوش می گذشت تفریح دسته جمعی با سجاد. اگر زمانی به دعوتش جواب رد می دادیم خیلی ناراحت می شد، دوست داشت ما همیشه کنارش باشیم.نایی برای فروبردن بغض اش ندارد که دانه دانه اشک هایش سرازیر می‌شود وقتی از پیام های آخرش حرف می زند... هر روز پیام های آخرش را می خوانم، شب ها هنوز دلم انگار منتظر صدای زنگ تلفن است. می دانست قرار است شهید شود، فکر همه  کارهایش را کرده بود وقتی که رفت.می گفت، عادت نداشت دست خالی بیاید خانه، بی بهانه و با بهانه هدیه می‌خرید برای من و مادرش.سجاد سوریه بود که ما رفتیم کربلا، او رفت کنار حضرت زینب (س) و ما رفتیم برای زیارت برادر حضرت زینب (س). می خواستیم برای محمد پارسا، پسر سجاد هواپیما بیاوریم و برای خودشان هم مبلغی پول بگذاریم؛ آخر قرار بود سجاد که برگشت بروند به منزل نو...ما برگشتیم، سجاد برنگشت، نیامد. یک خبر رسید، سجاد شهید شد. سجاد رفت. خانه جدیدش دور شد، خیلی دور از ما...

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا