سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
ستاره‌ای چیده شد در خواب محمد مهدی، بابا رفت


Image result for ?شهید مسلم خیزاب?‎

 

11 سال گذشت،  11 سال بودن با مسلم. سال هایی که در لحظه به لحظه اش، بودن جریان داشت. از تقدیر گفت، از راضی بودن به رضای خدا وقتی که رفتن همسر با وعده های خدا، دلش را  آرام می کرد. از دردانه اش گفت. دوست داشتنی ترین یادگاری که قرار بود جا پای پدر گذارد. لباسی شبیه لباس بابا، همیشه بر تن می کند. 5 سال بیشتر ندارد، اما دلش به اندازه  تمام نبودن های بابا یک شبه بزرگ شده است. با همان شیرین زبانی کودکانه البته کمی محکم صحبت می کند؛ چیزی شبیه بابا و می گوید، «دوست دارم بزرگ بشم، صهیونیست را بکشم و شهید بشم.»این روز ها کمتر بهانه مسلم را می گیرد محمد مهدی؛ این را مادر می گوید، شاید دارد صبوری می کند به خاطر مادر،  شاید از حالا خوب جا پای پدر گذاشته و زودتر از زود مرد شده...سهم محمد مهدی از بابا داشتن، فقط 5 سال بود. اما بیشتر از این سال ها یادش داد. آقا مسلم چادرم را می بوسید و به محمد مهدی می گفت حواست باشد به حرمت چادر مادر، یک قدم زودتر از مادر نباید برداری...! از بازیگوشی های شیرینِ محمد مهدی گفت که چادر مادر را سرش می کرد و می خواست که با مادر برابری کند... آن موقع مسلم روی دو پا می نشست تا هم قد و قواره  محمد مهدی شود و به او یاد می داد که چادر یادگاری حضرت زهرا (س) است که فقط به خانم ها هدیه شده...می گفت ساعت ها می روم و کنار مزارش می نشینم، ساعت هایی به قد یک شبانه روز که نه سردی هوا مانع می شود و نه خواب آلودگی چشم ها...از وصیت مسلم گفت، از اینکه وصیت کرده بعد از شهادتش همسرش از روبنده استفاده کند. می گفت وقتی ساعت ها دور از چشم هایی که ممکن است پر از سوال باشند کنارش می نشینم تازه می فهمم که چرا این وصیت را کرده، مسلم تا کجا به فکر من بوده ...! کمی به عقب بر می گردد، از سفر حج می گوید. از مدینه، از همانجا بود که زمزمه های رفتن به سوریه شروع شد. «آقا مسلم خوش سفر بود. مشهد، شمال و ... ! در مسیر شمال بودیم نمی دانم چه شد که از مسلم پرسیدم اگر بخواهی سفر زیارتی بروی دوست داری کی همسفرت باشه؟ ماشین را زد کنار. از ماشین پیاده شد و من هم. خودت بگو تو دوست داری با کی همسفر باشی؟ امانش ندادم خیلی سریع گفتم حضرت آقا... هنوز دانه های اشک که حلقه حلقه از چشم چپ و راستش می‌بارید یادم هست، گفت من هم همین طور. اشک هایش را پاک کردم با دست هایم. چقدر شبیه هم شده
 بودیم.» از کارهای جالب مسلم می گفت، وقتی می رفت ماموریت کنار سوغاتی که می آورد، همیشه یک سنگ کوچک هم برای من می‌آورد. سنگی به قد یک عدس یا نخود. می گفت: «آنقدر می‌گردم تا کوچک ترین سنگی را که می توانم پیدا کنم و برای تو بیاورم تا بدانی که من همه جا روی زمین به یاد تو، به دنبال تو می گردم...»  20 روزی می شد پاییز آمده بود که مسلم رفت. خواب محمد مهدی تعبیر شد. ستاره اش رفت.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا