سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

 

ما شدیم دعوت به شیدایی، شما هم دعوتید

برای دوست شهیدم...

دلم برای یک دوست بی قراری می کند. دلم برای یک رفیق، برای یک رفاقت جانانه، برای یک بودن، بودن به معنای واقعی اش، بودنی که همیشگی است دلتنگ شده، حسابی.

دلم رفاقتی می خواهد از جنس گل رز صورتی باغچه ی مادربزرگ که همیشه حالم را خوب می کرد.

امروز می خواهم از دوستم بگویم از او که نوجوانی اش را لا به لای زمین های خاکی جنوب پیدا کرد، او که بازی بین کوچه های شهر را ترک کرد و رفت.

از دوستی که رفت تا خط مقدم تا خدا، از دوستی که در پس دلواپسی های دل مادر و از میان اشک های چشمش راهش را ادامه داد و آرام از پیچ کوچه گذشت.

از دوستی که به دنبال نیمه ی گمشده اش رفت تا جبهه هایی که از آن خون می بارید. رفت و حسرت یک مشت خاک دیارم را بر دل دشمن جانانه گذاشت.

از دوستی که به کمتر از آغوش خدا راضی نمی شد، او که آسمان را همین جا، جایی بین شلمچه، دهلران، دو کوهه، فکه و چزابه پیدا کرد و برای همیشه خود را به آغوش خدا سپرد.

از دوستی که بوی باروت، صدای مسلسل، بوی خون، سوت خمپاره، نوای فریادهای بی صدا در پس گلوی زخم دیده حسابی مجنونش کرده بود.

از دوستی که بهای جنونش را با جانش داد تا پرواز را گونه ای دیگر در صفحه ی سفید و کمی خاکستری زندگی به تصویر بکشد تا رنگ بگیرد، تا جان بگیرد این صفحه از زلالی خونش.

از دوستی که صدای چرخ های تانک هوایی اش کرد، هوایی از جنس غیرت، هوایی از جنس تمام قد ایستادن و در چشم بر هم زدنی تانک را برای همیشه در جایش به خاک سپردن.

از دوستی که زخم های تَن اش تمامی نداشت، زخم روی زخم اما صدایی به نشانه ی اعتراض از او به گوش نمی رسید.

از دوستی که خروش و جوشش غیرت اش، کم از خروش و جوشش کارون نداشت.

از دوستی که زخمی میدان مین بود و سکوت اش شنیدنی وقتی می شد گذرگاه برای عبور همرزم هایش.

از دوستی که بُرید از دنیا، بُرید و بهانه های دلش را پشت سر جا گذاشت و حتی نیم نگاهی هم به آن ها نداشت که مبادا دلش بلرزد و رفت تا خدا.

از دوستی که نوشته های آخرش، سفرنامه ای بود از دل خاک تا افلاک. نوشته هایی که عطر شهادت لا به لای خطوط اش می پیچید و دل را به لرزه می انداخت، نوشته هایی که فریادش از حق الناس بود.

از دوستی که همتش ستودنی بود، لبیکش شنیدنی و رفتنش دیدنی. او که جواب گریه های شبانه اش را گرفت. جواب دانه دانه اشک های چشمش را برای پله پله رسیدن به ملاقات خدا که راهش را حسابی کوتاه کرد همان دانه های زیبای دلش که از دیده اش می بارید.

از دوستی که از او شاید یک پلاک ماند و شاید هم نَه از پلاکش هم خبری نشد تا چشم های منتظر مادر، دیدار را تا قیامت به انتظار بنشیند.

از دوستی که از او کمی استخوان ماند، یک انگشتر و یک خط نوشته تا قرار بگیرد دل بی قرار مادر.

از دوستی که زیر باران خمپاره دل به آب زد و یک بسم الله برایش بس بود تا طوفان به پا کند و طوفانی کند دل ها را.

از دوستی که از دست دادن دست و پا، چشم هایش را بارانی کرد و گویی رنگین کمان در پس نگاه آخرش نقش بست به قد بردن و رساندن او تا خود آسمان.

از دوستی که قنوتش رنگ خون گرفت و سجده اش با لبیک به دعوت حق در هم آمیخت.

از دوستی که نمازش شکسته شد، جایی بین رکعت دوم و تشهدی به وسعت یک سلام و سلامی به رنگ آبی آسمان.

از دوستی که عملیات خیبر، بیت المقدس، فتح المبین، والفجر و کربلا، کربلایی اش کرد.

از دوستی که با توسل های نیمه شب اش جواب عاشقانه های دلش را گرفت.

از دوستی که دلش گیر دنیا نبود که دلگیر شود که کوله بارش را سبک کرد و در کوچه باغ عاشقی دلش آرام گرفت.

 

از دوستی که از او یک قاب عکس چوبی ماند برای همه ی دلتنگی های دلِ تنگ مادر.

فرزانه فرجی/ روزنامه اصفهان زیبا/