بابا و دیگر هیچ ...!
باید بزرگ شوی. باید زودتر از آنکه وقتش برسد قد بکشی. دل کوچکت خیلی زود باید یاد بگیرد بابا نیست. دستهای کوچکت اگر برای دست های بابا دلتنگ شد باید آرامش کنی. باید برایش لالایی بخوانی؛ تو بخوانی تا آرام بگیرد، تو بخوانی تا بابا با تو هم صدا شود. گوش کن، خوب گوش کن، بابا دارد میخواند، با تو میخواند؛ همان لالایی را که همیشه دوست داشت برایت بخواند تا بخوابی...
دنیا هنوز خودش را لا به لای پلکهای تو پیدا نکرده بود که بابا رفت. بابا رفت که بیاید. رفت تا زود بیاید، اما نیامد. بابا دیر کرد. مادر بند دلش پاره شد. بابا رفت.بابا رفت. تو را ندیده رفت و تو آمدی و بابا را ندیدی وقتی آمدی.
مادر میگفت دیدار دخترم با پدرش ماند به قیامت و به قد قامتش بارید.چقدر چشمهایت دوست دارند که بخوابند، نکند صدای لالایی باباست که تو را اینچنین کرده؟ نکند بابا دارد برایت میخواند و تو با همه کوچکیات خوب میدانی، دل بابا را چطور هوایی کنی تا برایت از همان لالاییهای دوست داشتنی بخواند.
مادر به بابا گفته بود اگر برود و برنگردد تو ...اما او خوب میدانست مادر برایت کم نخواهد گذاشت و تو زودتر از همه هم سن و سال هایت بزرگ خواهی شد.خیلی زود وقتش می رسد که روی دو پایت بایستی... یک قدم، دو قدم می شود و تو می افتی. مادر سر از پا نمیشناسد که بلندت کند و اگر بابا بود، باران عشق و نوازش بود که بر سرت میبارید.
کمی بیشتر میگذرد، خوب راه میروی، اما دلت دنبال دستی است که دستهای کوچکت میان آن دستها گم شود. گم شود و خیالش راحت باشد که این گم شدن آخرِ پیدا شدن است؛ گم شدن میان دستهای بابا...پدر بزرگ خط نگاهت را خوب خوب میشناسد. دستهایش بیشتر از همه بوی بابا را میدهد. آخر، سالهای خیلی پیش، دستهای بابا میان دستهای پدر بزرگ گم میشد.
مادر برایت همیشه از بابا میگوید و تو خوب گوش میکنی، آنقدر خوب که می توانی بابا را از میان یک دنیا بابا، پیدا کنی و دست پدر بزرگ را رها کنی و بی امان خودت را به مزارش برسانی و بوسه باران کنی آن عکس بالای سر سنگ مزارش را که همیشه به تو لبخند میزند.
و این راه برایت میشود شاه راه و تو در این راه بزرگ میشوی، بزرگ بزرگ. دلت اگر پر زد برای نوازشهای پدرانه، بی شک خودت را به او خواهی رساند. روز تولدت، کیک خواهی خرید و کنار بابا روی سنگ مزارش، شمعهای سال تولدت را فوت خواهی کرد.کادوی روز پدر را چند روز زودتر میخری و دل توی دلت نخواهد بود که زودتر از همه به بابا هدیهاش را بدهی.
اگر دلتنگ شدی و دلت یک جفت پا خواست که سرت را روی آن بگذاری و نم نم بباری، طولی نخواهد کشید که خودت را کنار مزارش پیدا خواهی کرد و آنجا ضربان دلت آرام خواهد گرفت. و اگر گذرت به دیار کربلا افتاد، به یقین سلامی به پهنای غیرت بابا خواهی داد. غیرتی که شاید هیچ واژه ای کنارش آرام نگیرد. آنجا سلامت عجیب خریدار خواهد داشت...!
فرزانه فرجی/