سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر

کاش بود و می خواند آن لالایی وداع را...


وقتی لباس هایش را یکی یکی در چمدان جا می داد، گوشه گوشه ی دلش را تا می کرد و کنار همان لباس ها مرتب می چید. با هر قسمتی از دلش که جا می گذاشت لا به لای لباس ها، دانه های دلش یکی یکی از میان پلک هایش راحت، راهش را پیدا می کرد.

وقتی پیشانی اش را بوسید تاب و تب دلش زیاد شد که بغض های باران زای دلش از چشم هایش بارید. می خواست که پنهان کند که پسر نبیند که نبیند و دلش نلرزد برای دل مادر. اما نشد که نشد. جگر گوشه اش از زیر قرآن عبور کرد و مادر کاسه ی آب را که پر بود از گل های رز قرمز، پشت سرش ریخت. آنجا بود که بند دلش پاره شد با صدای ریختن آب روی زمین.

پسر رفت، رفت و دل مادر همان جا در میان کوچه جا ماند. جا ماند میان همان نگاه آخر پسر. همان نگاهی که شاید هیچ گاه فکرش را هم نمی کرد که نگاه آخر باشد.

و روزها مادر را رساند به هفته ها و هفته ها به ماه ها و سال ها چه غریبانه گذشت. سال هایی که در پس آن یک نگاه از عمق دل مادر تا در خانه یخ زده بود. پشت چشم هایی که پر شده بود از خط چین های روزگار، خط چین هایی که پر از فریادهای بی صدا بود در پس دلهره های مادرانه. مادری که ندیدن شد همدم تنهایی هایش. مادری که بی خبری شد خبر اول زندگی اش، مادری که لالایی هایش نصفه ماند و ماند در اینکه عزیز دلش سر بر کدام خاک گذاشت و چشم هایش را بست؟ روی کدام سنگ؟ لای کدام تپه؟ روی کدام مین؟ زیر چرخ های کدام تانک؟ کجای اروند و کجای این خاک؟

مادری که ماند کدام قصه ی نیمه تمام، قصه ی زندگی پسرش را به پایان رساند و او را رساند به آن نقطه ی آخر. ومادر ماند و یک عکس... عکسی که می بویید، می بوسید و حال چشم هایش می شد مثل ابر بهار که بی بهانه دوست داشت ببارد.

زمین لحظه ای از حرکت باز نایستاد. می شد شرمندگی را از چهره اش خواند وقتی تمام ندانستن ها در چهره ی مادر خطی می کشید و عمقش در پس سال ها بیشتر می شد.

و عاقبت تمام شد... صدای زنگ در...

 قلب مادر هنوز از جا کنده می شود و نگاهش را می کشاند تا نزدیکی های در.

خبر آوردند. باور کردنی نیست. اما خبر صحت دارد. تمام بی خبری های این سال ها در دو کلمه خبردار شد و به احترام این خبر واژه ها خبردار ایستاد ... پسر آمد.

تمام شد تمام انتظارهایی که در پس الف انتظار سال ها تمام قد ایستاده بودند. اما نَه ...

انگار مادری رفته، همان مادری که همیشه از لا به لای گوشه ی در چشم هایش را می دوخت به راه کوچه  و وقتی شبنم چشم هایش از روی گونه هایش می لغزید، تازه به خود می آمد که نَه از پسر خبری نیست که نیست...

و پدری با تمام ابهت مردانگی اش تاب دوری نیاورد و رفت...

انتظار تمام شد پسر آمد اما مادر گوشه ی خانه ماند کنار داروهایی که دوای دردش فقط دیدن بود و از داغ ندیدن ساعت زندگی اش کوک شده بود روی انبوه قرص ها، شربت ها و کمی هوای تازه، کمی دیدن...

 

مردها بازگشتند به دیارشان. انتظار تمام شد. مادری در آسمان به استقبال عزیز دلش رفت و امان از حال دل مادری که دلش خواست مادری کند که گوشه گوشه ی دلش را بند بزند به هم تا برای پسرش مادری کند. اما درد ندیدن غریبانه از پا درآورد مادر را که دلش هوای باران کرد و بارید جایی کنج خانه، نزدیک پنجره، میان تمام دردهایی که خبر آمدن پسر، حال دردهایش را کمی خوب کرد...

فرزانه فرجی