سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نفس بابا به نفس کپسول اکسیژن جان می‌داد

سرفه‌ها تمامی نداشت، از غرب بود تا کنج اتاق جایی پشت پنجره...

تاریخ انتشار : یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 09:00

بابا سرفه اش تمامی ندارد. "س" و "ش" چه همسایه های دیوار به دیواری هستند. سرفه، شیمیایی؛ بابا سرفه می کند، آخر بابا شیمیایی شده است...
سرفه‌ها تمامی نداشت، از غرب بود تا کنج اتاق جایی پشت پنجره...
 
خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی؛ به حروف الفبا جان می‌دهد. هر از گاهی هم کمی وزن دار می خواند؛ "الف، ب، پ، ت" و... به "ش" که می رسد وزن، رها می شود. چشم هایش به دور گل های پیچ در پیچ فرش اتاق می گردد. "ش" تا کجا می برد؟ تا کجای دنیا؟ چند بار لا به لای گل های آبی کم رنگ که در بین گل های کرم قهوه ای برای خود جا باز کرده اند گم می شود.
گوشه اتاق بابا خوابیده است. بابا روی تخت خوابیده است. بابا سرفه می‌کند. بابا همیشه سرفه می‌کند. حرف می زند، سرفه می کند. روی تخت کمی پهلو به پهلو می شود سرفه می کند. آب می خورد سرفه می کند. می خندد سرفه می کند...
بابا سرفه اش تمامی ندارد. "س" و "ش" چه همسایه های دیوار به دیواری هستند. سرفه، شیمیایی؛ بابا سرفه می کند، آخر بابا شیمیایی شده است...
زمانی پاییز را دوست داشتم. بابا هم دوست داشت. پاییز که می شد تخت بابا به پنجره نزدیک تر می شد. بابا دوست داشت در زیر صدای بی امان همدم روزها و شب هایش حواسش را خوب جمع کند تا شاید از میان صدای کپسول اکسیژن و سرفه هایش کمی صدای پاییز را بشنود.
بابا زود خسته می شد. بابا زود می خوابید. چه خوابی می رفت بابا، شاید خواب پیرانشهر، شاید هم مریوان، شاید پنجوین و پاوه را می دید.
 نمی دانم خواب، بابا را به کدام شهر از غرب سرزمینم می برد که خوابش هم خواب نبود...
شاید بابا می رفت تا هورالهویزه جایی که هواپیماهای بی رحم دشمن، در باران شیمیایی، شهر را گلوله باران می کردند. آنجا که ابری از تلخی سراسر شهر را می پوشاند.
نفس های بابا بوی زندگی می داد زیر کپسول اکسیژن؛ جایی که خواب به جاهای پر از دردش می رسید، بابا زندگی را فریاد می زد. بابا می خواست که کاری کند، بابا می خواست برای یک شهر کاری کند.
بابا دوباره سرفه می کند، سرفه ای به قد غرب تا کنج اتاق کنار پنجره... سرفه ای که پایانی برایش نیست. نمی دانم در پس صدای خس خس خسته سینه اش چه می گوید که بین واژه ها کمی سردرگم می شوم. بابا ماسک داشت، اما نزد، یعنی زد اما روی صورتِ ...
قطره ی کوچکی از کنار مژه های پایین چشم چپ بابا یکدفعه می افتد، بابا دارد از پنجره بیرون را نگاه می کند. یک قطره بود اما بالشت بابا نمناک شد. چند تای دیگر هم افتاد. نم بالشت بزرگ تر می شود. بابا بیدار شده بود، شاید هم از اول بیدار بود. چشم های بابا، بازِ باز بود. بابا دیگر سرفه نمی کرد. صدای کپسول می آمد اما از خس خس خبری نبود. صدای پاییز هنوز هم می آمد. برگ ها عجیب می ریخت. بابا عاشق برگ ریزان بود. بابا دوباره خوابید. بابا بدون سرفه خوابید. صدای کپسول اکسیژن قطع شد. باد می وزد و پاییز هنوز ادامه دارد.