سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
پدرم برای تمام شهر جنگید

پدرم رفت برای قرار بی‌ قراری‎‌های مردمان سرزمینم!

تاریخ انتشار : یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 09:41

ما چه می دانیم از رفتن؟ چه می دانیم از قرار و مدارهای عاشقانه؟ چه می دانیم از عهدهای پنهانی و چه می دانیم از عطش تشنگی جایی که آب موج می زند؟
پدرم رفت برای قرار بی‌ قراری‎‌های مردمان سرزمینم!
 
خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی؛ می‌شد نرفت و ماند. می‌شد ماند و قد کشیدن دختر را دید. می‌شد ماند و از مرد شدن پسر به خود بالید. می‌شد ماند و ندانست باران گلوله یعنی چه؟!
می‌شد ماند و تپه‌ ماهور و دشت‌های فکه را هرگز ندید.
می‌شد ماند و ندید تلاقی آسمان با زمین شلمچه را، جایی که رشادت اوج می‌گرفت و غزل شهادت زمین را سرخ رنگ می‌کرد.
می‌شد ماند و ندید از آسمانی‌های خاک نشین دهلران.
می‌شد ماند و ندید ایستادن‌های یک ملت را وقتی تمام ایران، خرمشهر شد.
می‌شد ماند و ندید اقتدار و ایستادن را در پس دو کوهه و آماده‌باش برای فرمان فرمانده را.
می‌شد ماند و ندید فریادهای بی امان را که پشت سر هم صدا می‌زدند: "ماسک ها را بزنید، شیمیایی زدند".
می‌شد ماند و ندید سربندهای رنگارنگ را؛ یا حسین (ع)، یا علی(ع) و یا زهرا (س) را و بی تابی‌های تمام نشدنی برای سربند یا زهرا (س) را...!
می‌شد ماند و ندید بارش باران گلوله را وقتی که بی امان می‌بارید.
می‌شد ماند و ندید باران آتش را در میان نماز، جایی که اشهدهای نماز، شهادتین شهادت می‌شد.
می‌شد ماند و ندید خمپاره‌ای که رفیقت را در چشم بر هم زدنی از تو گرفت، همان رفیقی که با هم قرار گذاشته بودید تا آخر با هم بمانید حتی برای رفتن به آسمان هم.
می‌شد ماند و ندید وقتی گاز خردل سینه را می سوزاند چه حال غریبی داشت.
می‌شد ماند و ندید ماسک را از صورت برداشتن و به صورت رفیقی که دخترهایش منتظر بابا هستند، گذاشتن یعنی چه.
می‌‌شد ماند و ندید زخم‌های پشت سر هم را که هیچ کدام بهانه ای برای عقب رفتن نشد.
می‌شد ماند و ندید مردانی که در برابر جسارت دشمن، خروششان از کارون هم بیشتر می‌شد.
می‌شد ماند و ندید و ندانست یکه رفتن به میدان مین برای باز کردن راه و با یک تیر دو نشان زدن چه مردانگی می‌خواهد.
می‌شد ماند و ندید کربلای جنوب را وقتی که بچه‌ها با یک دست خمپاره می‌زدند.
می‌شد ماند و ندید رفتن دست و پای همسنگری‌ها را،
می‌شد ماند و ندید و نشنید صدای الله اکبرهای یک گردان را وقتی که دشمن به زانو در می‌آمد.
اما بودند ابَر مردان مردی که رفتن را، بر ماندن، برتری دادند. مردانی از جنس پدرانی که برای ایران رفتند. پدرانی که ایران برای‌شان در جنوب جان می‌گرفت. پدرانی که برای یک شهر رفتند، شهری به وسعت تمام ایران. شهری به گسترگی دل‌های بی قرار نفر به نفر مردم سرزمینم ...!
و رفتند تا بام آسمان...
رفتند تا یادمان بماند برای چه رفتند، یادمان بماند این گونه رفتن فقط و فقط هنر مردان خداست.