سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

مقاومت، اسارت را به بند کشید!
تاریخ انتشار : دوشنبه 26 مرداد 1394 ساعت 08:36

خبرگزاری ایمنا: سینه ای فراخ تر از اقیانوس می خواهد که بگذری، که رها کنی، که رها شوی، که چشم دل را ببندی بر آنچه که تو را اسیر دنیا کرده بود. بروی در راهی که شاید انتهای راه، ارمغانش اسارتی به اندازه سال های سال درد و شکنجه های وقت و بی وقت خواهد بود.
مقاومت، اسارت را به بند کشید!
 
اسارتی به سیاهی و تاریکی سلول های مخوف رژیم بعثی عراق، اسارتی در حد اعلای غربت، اسارتی به گستردگی اوج مظلومیت، اسارتی به پهنای سکوت در برابر شکنجه به معنای تمام و ایستادن و قد خم نکردن به خاطر هدف و به خاطر میهن.
اسارت را از هر طرف که نگاه کنی، درد دارد. دردی که تا اسیرش نشوی لمسش نخواهی کرد. زمستان در تمام طول سال های اسارت فصلی می شود که پایانی ندارد. سرمای هوا همواره شکننده و سخت می شود. آسمان همیشه سیاه به نظر می آید. به هر طرف که رو کنی فقط و فقط دیوارهای بلند و مخوف اردوگاه، انتهای افق دیدگانت می شود.
انگار پرنده ها هم نایی برای خواندن پیدا نمی کنند. غربت را می بینند و غریبانه در خود بی صداترین فریادها را فریاد می زنند.
نعره های گاه و بی گاه ماموران عراقی، دیوارهای سکوت آسایشگاه را به یک باره فرو می ریزد. ضرب و شتم بالا می گیرد و عطش ماموران سیری ناپذیر می شود...  
و صدای اعتراض به گوش نمی آید، آنچه هست فقط نوای الله اکبر است و همین عراقی ها را بیشتر آتش می زند. هر کدام از اسرا می شود یک تندیس، تندیسی از جنس ناب مقاومت و اینجا ایستادن جان می گیرد.
 دلت از دوری عطر خاک باران زده میهن، کویری می شود. دلت بی تاب نفس کشیدن در شهری می شود که مادرت، پدرت و همه آن هایی که عاشقانه دوستشان داری در آن نفس می کشند و چاره ای نیست باید صبور باشی تا وعده الهی " و بشر الصابرین " محقق گردد.
و بالاخره روز موعود فرا می رسد...
بازگشت، آزادی، خداحافظ اسارت و سلام وطن؛ کنار هم در یک صف رژه می‌روند در برابر دیدگان اسرا. گمان می کنند خواب است، خوابی که سال های سال نتوانستند و نشد برای یک بار فقط یک بار درست حسش کنند.
اما دیگر خواب نیست، آزادی حقیقتی است روشن. آن قدر روشن که گویی تمام سیاهی های سلول، سردی هوا و آسمان تاریک به یک باره رنگ عوض می کنند. آسمان اشک شوق می ریزد و دلشان را میهمان رحمت بی بدیل الهی می‌کند. بار سفر می بندند که بازگردند به خاکشان.
هنوز نرسیده آغوششان باز می شود، آغوشی به بلندای در بر گرفتن تمام مرزهای خاکی و آبی کشور. سر از پا نمی شناسند. پا بر خاک میهن که می گذارند سرشان رو به سجده به خاک می افتد. سجده شکر تمامی ندارد. بوسیدن خاک وطن، بوییدن خاک میهن و یک نفس جانانه از هوای سرزمینی که به خاطرش جان می دهند حالشان را حسابی خوب می کند.
غریبه و آشنا هم ندارد. مردم همه آمده اند تا ببینند تا بدانند که مردانگی از کجا شروع شد. غیرت کجا مفهوم پیدا کرد و صبر گستردگی معنایش را از کجا به امانت گرفت.
خوش آمدید فرزندان ایران. چه معامله ای کردید با خدا. جوانیتان را دادید و در عوض عشق و ایمان از جنس خدایی گرفتید.
 
/فرزانه فرجی/