سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
به بهانه بازگشت مسافران سرزمین منا

بابا آمد؛ بابا روی دوش مردم آمد!

تاریخ انتشار : دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 11:53

نمی دانم، وقتی سوار هواپیما می‌شد به این فکر می‌کرد که شاید دیگر دخترش را نبیند؟ به این فکر می‌کرد که شاید سوغاتی‌هایش هرگز و هرگز به دست عزیزانش نرسد؟ به این فکر می‌کرد که وقتی بر می‌گردد روی شانه‌های مردم و خیلی آرام راهی خانه ابدی خواهد شد؟
بابا آمد؛ بابا روی دوش مردم آمد!
 
خبرگزاری ایمنا/ فرزانه فرجی؛ چه کوتاه کردی راه را حاجی؟ چه ساده کردی همه ضیافت‌ها را حاجی؟ از بین لبخند همه آنهایی که بغض‌هایشان در پس صدایشان، هر از گاهی خودنمایی می‌کرد و آمده بودند تا آخرین خواسته‌هایشان را بگویند و التماس دعای آخر را در گوشت نجوا کنند، گذشتی و سری تکان دادی که خیال همه را راحت کنی که یادت می‌ماند، یادت می‌ماند چشمانت به عظمت کعبه که افتاد برای همه دعا کنی.
و رفتی... چه رفتنی شد حاجی. اینجا برای آمدنت خیلی‌ها بیقراری می‌کردند. دخترت عادت نداشت یک شب از تو دور باشد. پسرت برای خودش مردی شده بود اما هنوز دست‌های تو را کم داشت. همسرت برنامه‌هایش درست و دقیق بود و همه کارها طبق برنامه...
اما به یکباره برنامه‌ها به هم ریخت. خبری شد خبر اول. حال حاجی‌ها خوب نیست. از عده‌ای هم خبری نیست. غوغایی شد در منا. باورش غیر ممکن بود.
چه محشری در منا به پا شد. دیدن تصاویر، دل می‌خواست. خیلی‌ها توان دیدن نداشتند و توان شنیدن هم ...
زمین داغ منا شرمنده بود. آفتاب شرمنده‌تر و در چه زمینی آب و عطش دوباره کنار هم، جا گرفتند.
ماه محرم، عاشورا، لبان تشنه، عباس (ع) زخمی و وای بر دل حسین (ع)...
ماه ذی الحجه، عید قربان، زمین داغ منا و آفتاب سوزان...
آنجا روز هفتم آب را بستند. آنجا حسین (ع) از چشم‌های زینب (س) رو بر می‌گرداند. آنجا پیکرها...
و اینجا راه را بستند. اینجا هوا گرم بود و زمین هم داغ. اینجا پیکرها...
حاجی تشنه بود و آب می‌خواست اما، اما از عباس (ع) خبری نبود تا برای آب دل را به دریا بزند.
و راه غریبانه بسته شد، آب هم نبود.
حاجی چرا خوابیدی؟ حاجی اعمال هنوز تمام نشده است. حاجی بلند شو دخترت می‌بیند! خوابیدی دلش طوفانی می‌شود. حاجی پسرت هنوز بابا می‌خواهد. حاجی بلند شو همسرت جوابی برای دردانه هایت ندارد.
و منا، حاجی را برد و حاجی رفت تا خود خود خدا.
مادر از پا افتاد. گریه‌های دختر تمامی نداشت و حال پسر بد بود.
کوچه قرار بود آب و جارو شود برای بابا، کوچه قرار بود چراغانی شود برای بابا... آب و جارو شد اما چراغانی نه. بابا آمد. بابا روی دوش مردم آمد. بابا خوابیده بود که آمد و بابا رفت برای همیشه. بخواب بابای حاجی ام. بخواب که حال ما بی تو خوب نیست. من هر شب برایت لالایی می‌خوانم بابای حاجی‌ام...!