سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

من امشب خبر می‌کنم درد را... 

قصه، قصه دل کندن از خاک است و رسیدن به افلاک. قصه بریدن و رفتن برای رسیدن، رسیدنی که باید از خود گذشت.

خاکریزهایی که کانال می شد برای کوتاه کردن راه و حس خوب عطر سیب، نزدیکی های غروب، دیار کربلا و نوای «این دل تنگم عقده ها دارد....»

باران آتش سنگین دشمن بی امان می بارید. صدای کربلایی، کربلایی می کرد دل را. زمان می شد عاشورا، زمین می شد کربلا. نوایی که می شد واقعه عاشورا را در یک قدمی حس کرد...

عطش، ایستادن، شهادت و باز هم ایستادن...شب های عملیات حال خوب رزمنده ها تماشایی بود، گویی در یک میدان رقابت برای رسیدن به حق تمام تلاششان را می کردند تا از هم سبقت بگیرند. رفاقت و رقابت برای رسیدن به یار.

حال خوب دل هایی که ردپایش از چشم ها می‌بارید... «ای لشکر صاحب زمان آماده باش...آماده باش» همین نوا کافی بود تا به دل وعده دیدار داد تا کمی قرار بگیرد.

نوحه خوان های جنگ باید ساز دل را کوک می کردند، سازی که سوزش گردانی را به حرکت وا می داشت، گردانی که خود در آن پیشتاز می شدند. مگر می شد از حسین(ع) خواند و آرام نشست؟! مگر می شد زیر باران آتش خمپاره رفیق ات را ببینی که در نزدیکی تو آسمان را در آغوش گرفته و بی قرار نشوی؟!

بیشتر اوقات حتی یک بلندگوی ساده هم نبود، اما سوز صدا چنان در جان می نشست که مهمان خدا شدن آرزو می شد.چه زیبا بود صیقلی کردن دل های آماده ...

اسم مادر حسین (ع) و سربند یا زهرا(س) که به میان می آمد به دنبالش بر سر و سینه زدن رزمنده ها شوری به پا می کرد دیدنی....

بچه ها خوب می دانستند که چگونه باید خود را سبک کنند و دنیا را با همه زیبایی های فریبنده اش پشت سر جا بگذارند و امان از این نوا «ای از سفر برگشتگان؛ کو شهیدان ما ...؟»

می شد هق هق های پنهانی رزمنده ها در دل سیاه شب، جایی که دیده دوست داشت بی امان در خلوتگاه عاشقی ببارد، را به تماشا نشست...

چه سخت است خواندن و  فرو بردن بغض های مردانه آن دم که صدا در میان حرف های نا تمام مانده در گلو راه خود را پیدا می کرد .... «یاران چه غریبانه رفتند از این خانه، هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه ...»

همان دم که دیگر نایی برای خواندن نبود، اما مداحی و نوحه خوانی می شد تنها راه آرام کردن دل های جا مانده ای  که بندگی را در قامت های خمیده و به خاک افتاده، در پهلوهای زخم دیده، در پاهای جامانده روی مین، در چشمان به خون نشسته و سرفه های بی صدا به تصویر می کشیدند.

هنوز می شود با نوای «من امشب خبر می‌کنم درد را، که آتش زند این دل سرد را ، مرا کشت خاموشی ناله‌ها ، دریغ از فراموشی لاله‌ها، کجا رفت تاثیر سوز و دعا؟ کجایند مردان بی‌ادعا؟»

ردپای مردان بی ادعای این دیار را گرفت و رفت و رسید به خدا.... راست گفته اند در باغ شهادت باز باز است...

 

فرزانه فرجی/روزنامه اصفهان زیبا