سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بزن باران

نظر
الهام گرفته از «بوی پیراهن یونس»

دنیای من آرام بگیر!

تاریخ انتشار : چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 11:31
خبرگزاری ایمنا: قربان قد و بالای پسرم، کو آن قد بلندت؟ کو آن شانه های رشیدت؟ کجا رفت دست های گرمت؟ دلم برای چشم هایت پر می زند. دلم برای صدایت بی قراری می کند. کاش یک بار دیگر صدایم می کردی، کاش یک بار دیگر دست هایت، دست های مادر را می فشرد.
دنیای من آرام بگیر!
 
رفتی و پشت سرت آب ریختم. رفتی و گمان می کردم که زود بر می گردی. به کمر کوچه که رسیدی کاسه آب از دستم رها شد. دلم لرزید. چشمانم برای دیدن دوباره چشم هایت دودو می زد. صدای شکستن ظرف آب را شنیدی اما، اما چرا چشم هایت را از مادر بریدی؟
مادر به فدای چشم هایت. خواستی که اشک هایت را نبینم؟ خواستی که یادم بماند مرد شده بودی که رفتی؟ پس چرا به یاد دل مادر نبودی؟ چرا یادت نبود ندیدنت دلم را به آتش خواهد کشید...
قربان قد و بالای پسرم، کو آن قد بلندت؟ کو آن شانه های رشیدت؟ کجا رفت دست های گرمت؟ دلم برای چشم هایت پر می زند. دلم برای صدایت بی قراری می کند. کاش یک بار دیگر صدایم می کردی، کاش یک بار دیگر دست هایت، دست های مادر را می فشرد.
یادت هست؟! نَه خیلی کوچک بودی. آنقدر کوچک که روی دو پا می خواباندمت و با تکان های پا برایت لالایی می خواندم. می خواندم از گل ریحان، می خواندم از ناز تو چشمات، می خواندم از گل پونه از گل خوش رنگ بابونه و تو نمی خوابیدی ...
اصلا روی پا خوابیدن را دوست نداشتی، بی تابی می کردی که در آغوشم بخوابی...



و باز لالایی هایم را ادامه می دادم... سرت روی شانه هایم بود و چشم هایت نیمه باز. هزار تا قصه هم گفتم چرا خوابت نمیگیره؟ لالا لالا شبه دیره، ببین ماهو داره میره و آرام چشم هایت بسته می شد اما می دانستم که هنوز خوابت خواب عمیقی نیست و باز برایت می خواندم... لالا لالا گل پونه، کلاغ آخر رسید خونه، بخواب که مثل پروانه خودم دور تو می گردم... و بالاخره می خوابیدی.
بزرگ تر که شدی باز برایت لالایی می خواندم. صدایم را که می شنیدی آرام می گرفتی. چشم هایت دیرتر رنگ خواب را به خود می گرفت اما می خوابیدی.
وقتی رفتی، شب ها هنوز برایت زمزمه می کردم. وقتی دیر کردی زمزمه هایم حال و هوایش کمی عوض شد. اشک هایم چاشنی صدایم می شد و با بغض می خواندم. دیرتر که کردی دیگر نخواندم و فقط گریه می کردم...
وقتی گفتند داری می آیی، یاد آن روزها افتادم. لالایی ها را برای خودم دوباره مرور کردم. می خواستم برایت از نو زمزمه کنم.
وقتی چشمم به تو افتاد دنیا شد چرخ و فلکی که مرا با تو با هم به یک باره چرخاند. یادم افتاد روی پا خوابیدن را دوست نداشتی.
چقدر وزن کم کرده ای پسرم، چقدر مثل آن روز ها سبک شده ای. لابد دلت برای آغوش مادر تنگ شده بود مثل من که دلم برای عطر تنت بی تاب بی تاب بود. بیا تا برایت دوباره بخوانم. لالالالا که لالات می کنم من، نگاه بر قد و بالات می کنم من، لالالالا که لالات بی بلا باد، نگهدار شب و روزت خدا باد.
بخواب. بخواب به اندازه تمام سال هایی که دلت برای یک خواب راحت تنگ شده بود. بخواب پسرم. به خدا می سپارمت.
 

/فرزانه فرجی/